top of page
در خانواده ای نسبتا متوسط به دنیا اومدم. مادرم و پدرم هر دو کارمی کردن، پدرم مسگر و مادرم خیاط بود. تو خونمون هیچ چیز از بچه ها پنهان نمی موند. تقریبا هشت سالم بود که در کودتای۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دوتا از پسردایی هام تو تهران، دررابطه با حزب توده دستگیرشدن. یکیشون سرگرد و از افسران حزب توده ودیگری دانشجو وعضو جوانان حزب بود. تقریبا همه فامیل به نحوی ناراحت بودن و مدام درباره دستگیریها و اتفاقاتی که در کشورداشت می افتاد، صحبت می کردن. مادرم سعی می کرد از اتفاقاتی که تو شهرمون می افتاد، با خبر بشه و منم با خودش می برد. یک روز، از پدرم پرسیدم چی می خواد بشه ؟ جواب داد: دنیا این خونواده واین شهر نیست، دنیا بزرگه و ظالم قدرتمند. برای از دست ندادن قدرتش اونای دیگه رو فدا می کنه. کسایی که سر راهش وایسن، از بین می بره. آدم باید خیلی روحیه قوی و اراده محکمی داشته باشه تا بتونه در مقابل اینهمه ظلم وایسه و از پا در نیاد. من مطمئنم که پسرداییتم میتونه مقاومت کنه.
کلاس دوم دبستان بودم، تصمیم گرفتم درسم که تموم شد، معلم بشم. چون معلممون بین بچه ها از خانواده های مختلف، فرق می گذاشت. به حرف و خواسته بچه ها توجهی نداشت. کلاس پنجم و ششم معلم ریاضیمون اخمو و بی انصاف بود. بچه هایی که تکلیفاشونوانجام نمی دادن به فلک می بست. اون موقع بود که تصمیم گرفتم تا اونجا که امکا نشو دارم، درس بخونم. ولی یادم باشه که معلم بشم، معلمی با انصاف و دلسوز.
از دبیرستان با برادرم شروع به خوندن کتابهای غیر درسی کردیم. برادرم دوست کتابفروشی داشت که هر کتاب تازه ای که میرسید به ما خبر می داد. ما همیشه به او مقروض بودیم.
همیشه دوستان زیادی داشتم و این بزرگترین ثروت من در طول زندگیم بوده و هست.
تحصیلات :از ابتدایی تا تربیت معلم در کرمان
فارغ التحصیل سال ۱۳۵۱ ازدانشکده اقتصاد دانشگاه تهران و ریاضی تربیت معلم
کار: چهار سال تدریس در مدارس حومه شهر کرمان (اختیار آباد و سرآسیاب). از سال ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۴ تدریس در دبیرستاهای تهران همراه با تحصیل در دانشگاه تهران و تربیت معلم
ازسوم آذر سال ۱۳۵۴ تا سوم آبان۱۳۵۷ در زندان
از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۰ تدریس در دبیرستانهای تهران
دستگیری، بازجویی و شکنجه:
هشت صبح بود، زنگ خورده بود. تو کلاس درس بودم، اما درسو شروع نکرده بودم، که ناظم مدرسه صدام زد. گفت دوتا آقا، با تو کار دارن. پرسیدم کی هستن؟ گفت نمی دونم ولی اونا میگن تو رو می شناسن. به دفتر مدرسه برگشتم. همۀ معلما رفته بودن تو کلاساشون، فقط مدیرو ناظم تو دفتر بودن.
دوتا مرد، که یکی رو قبلا دیده بودم. مرد کوتاه قدی بود، که چند ماه قبل اومده بود در خونه مون و سراغ منو گرفت. به من گفت که پس فردا ساعت ده صبح در کمیته مشترک به این آدرس مراجعه کنین، چون باید به چندتا سئوال جواب بدین. اما اون یکی رو نمی شناختم و هرگزم ندیدمش. اونا گفتن معرفی لازم نیست، میدونی از کجا اومدیم. منوسوار یه ماشین که دم در مدرسه بود، کردن و دو طرفم نشستن. گفتن سرتو بنداز پایین. راننده حرکت کرد. بین راه ازم پرسیدن دیشب کجا بودی؟ گفتم به شما چه ربطی داره؟ گفت باشه، بعد میفهمی، ماهم میفهمیم، که به کی مربوطه. یه راست منو به کمیته بردن. اونجا یه دست لباس زندان بهم دادن و لباسای تنمو تو یه کیسه کردن. با عجله بردنم اتاق بازجویی. اونجا دوتا مرد جوون و یک مرد نسبتا مسن بودن. بعدا فهمیدم. جلالی، شهریاری و سعیدی بودن. بعد عضدی هم قاطیشون شد. بدون اینکه توضیحی بدن . انداختنم روی تختی که وسط اتاق بود. پاها و دستامو به تخت بستن. همین طورکه شلاق میزدن، پرسیدن، دیشب کجا بودی؟ گفتم خونۀ خودم. گفتن دروغ میگی. ما تمام شب اونجا بودیم، تو نیومدی. گفتم حتما خونۀ مادرم رفتین، من خونۀ خودم بودم. یکیشون پرسید خونۀ خودت کجاست؟ آدرس دادم.
تو خونه هیچی، جزوسایل اولیه زندگی: تخت و کمد، یه گاز کوچک، یه پلو پزو یه قابلمه، چندتایی قاشق و بشقاب و لباسام نبود. یکیشون گفت، خب حالا آدرس خونۀ تیمی تونم بده. پرسیدم، خونۀ تیمی دیگه چیه؟ گفت خونه ای که، همه تون اونجا جمع می شین. حرف میزنین و بحث میکنین و...
گفتم، هان، من روزایه تعطیل خونه مادرم میرم. گاهی فامیلامونم اونجا جمع میشن. گفت فلان فلان شده، فامیلاتو نمی گم، رفیقا تو میگم. گفتم من رفیق مفیق ندارم. با همکارامم تو مدرسه همد یگه رو می بینیم. فقط شورای معلما دور هم جمع می شیم.
گفت تو باید آدرس خونه تیمی تونو بدی و قرارتم بگی. چه وقت و با کی قراره همدیگه رو ببینین؟ و گرنه اونقدر می خوری تا بمیری. گفتم من اصلا از چیزایی که شما می گین سر در نمی آرم. گفتن بزنین این پدر سوخته رو ما رو دست انداخته. بازجو، مرتب داد می زد و فحش میداد و شلاق میزد، و می گفت کسی که خونه تکی داشته باشه خونه تیمی ام داره، قرارم داره. تو باید بگی خونۀ تیمیت کجاست؟ گفتم من با کسی قرار مدار ندارم. پرسید پس خونۀ تکی برای چیته؟ پرسیدم زنی به سن و سال من، نمی تونه خونۀ خودشو داشته باشه؟ قدغنه ؟ چی از جونم می خواین؟ پرسیدن پس چرا مادر و برادرت آدرستو نمی دونستن؟ گفتم برادرم نمی دونه چون با هم دعوا کردیم. من گفتم از این خونه میرم. اونم گفت به سلامت. منم خونۀ خودمو گرفتم، چون حوصله زندگی با اونو نداشتم. ولی مادرم آخر هفته ها میاد پیش من می مونه. این کاملا درست بود. چون او میومد، وسایل خونه رو هم با هم خریده بودیم.
بازجوها فورا با ماموراشون که تو خونه مادرم و خونه خودم بودن تماس گرفتن. از مادرم، برادرم وصابخونم سوال کردن. اونا هم چیزایی را که گفته بودم تایید کرده بودن. مامورین ساواک ازبعدا از ظهر روز قبل از دستگیریم، تا شب روز دستگیریم، تو خونۀ ما بودن. از مادرم پرسیده بودن دخترت کجاست؟ گفته بود خونۀ دختر خاله اش، با برادرم رفته بودن خونه دختر خالم، ولی اونجا نبودم. دو سه ساعت بعد، دخترخالم میاد خونۀ ما که ببینه من کجا بودم و چرا اینا سراغمو گرفتن؟ اونم همونجا نگه میدارن. بعد، مادرشم میاد که ببینه چرا دخترش بر نگشت، اونم موندگار میشه. شب روز بعد وقتی از خونه میرن، به اونام میگن شما هم می تونین برین. از مادرم می پرسن چرا دروغ گفتی؟ نگفتی خونۀ خودشه، میگه من که تهرونو نمی شناسم نمی تونستم آدرس بدم .
خلاصه تا چهار پنج بعداز ظهر، با انواع شکنجه، از من آدرس خونۀ تیمی و قرار می خواستن، من اصلا نمی دونستم چرا و در چه رابطه ای دستگیرشدم؟ تا بلاخره بعد از هشت نه ساعت شکنجه های جور و واجور، یکی رو آوردن و پرسیدن اونو میشناسی؟ گفتم نه. به او گفتن میگه نمی شناسم، گفت شاید نمی شناسه. اونجا بود که فهمیدم چرا دستگیرشدم؟ در رابطه با او بوده که منوشناسایی و تعقیب کردن. اما چون خونه نرفته بودم، مشکوک شده بودن و به عنوان یه چریک دستگیرم کردن و میزدن تا به خونه تیمی و قرار دست پیدا کنن .
داستان تماسم با اورا، توضیح دادم : گفتم برای گرفتن سراغی از کسی که نا پدید شده بود با او تماس گرفتم. بازجو شروع کرد به تحقیرمن، و کوچک کردن گروه ها و گفت اینا کفگیر شون به ته دیگ خورده بابا.
باید بگم که، بلاخره هم نفهمیدیم که اون بابا خودشو به ساواک معرفی کرده بود، یا دستگیر شده بود. من تا ساعت هشت شب شکنجه شدم. از درد به خودم می پیچیدم. ولی نمی ترسیدم. مرتب به سر و صورتم مشت و چک می زدن فقط سعی میکردم هوش و حواسمو از دست ندم. وقتی هم تو اتاق شکنجه زیرکلاهک آپولو و پِرس ممتد دست چپم و شلاق ممتد، بودم، بازم نمی ترسیدم. موقعی که سیمهای برق رو به زیر بغل و سر سینه ها وصل کردن بازم نترسیدم. اما وقتی برق رو به شقیقه هام وصل می کردن، اشعه برق رو تو سرم می دیدم و از دهنم کف بیرون میومد و حالمو بد میکرد. اونجا بود که می ترسیدم و سعی می کردم حواسم سر جاش باشه. دهنمو محکم می بستم، نکنه آه و ناله ای یاحرفی از دهنم در بیاد. وقتی برق رو قطع می کردن نفس راحتی می کشیدم. ساعتهای آخر دیگه دردی احساس نمی کردم. آویزونم کردن. اونقد منو کشیدن جلو و به دیوار زدن، که همه دکمه های فرنچم کنده شد. بند شلواری که پام بود پاره شد وشلوارم ازپام افتاد. شروع به خندیدن کردن، به هم می گفتن، واقعا چریکه. شورتشم مامان دوزه. همه حقوقشو میده به سازمانش و خودش شورت مامان دوز می پوشه. مجبورشدن بیارنم پایین. گفتن شلوارتو بکش بالا ، گفتم نمی تونم پاره است، دوباره می افته ، گفتن دکمه هاتو ببند. گفتم هر کی وا کرده خودش ببنده، دکمه ای نمونده .
فرنچ و شلوار جدید آوردن و خودشون پوشوندنم. از یه طرف نای پوشیدن نداشتم و از طرف دیگه حساسیت نشون ندادم. ساعتهای نزدیک غروب دیگه چیزی حس نمی کردم، میسوزوندن، کتک می زدن، موهامو می کشیدن، موهام بلند بود، دور دستشون می پیچیدن و سرمو، می چرخوندن، صدام در نمی اومد. سوزن زیر ناخن هام کردن و روی چراغ الکلی گرفتن، دردشو حس نمی کردم. فقط بوی سوختگی رو احساس می کردم. ناخن وسطی دست راستمو کشیدن. فحش می دادن، می گفتن دادی بزن، گریه ای، التماسی. از صبح تا حالا داری شکنجه می شی آخه صدات در بیاد. گفتم دست بسته، پا بسته، چشم بسته، بهتره دهان بسته هم باشم. چرا داد بزنم. شما کارتون اینه یه نفررو بدون داشتن مدرکی می گیرین، می بندین و می زنین. طرف حرف بزنه بیشتر میزنین. حرف نزنه می گین چریکه میزنین تا بمیره. بازجو با عصبانیت گفت، ما باید زبونتو ببریم به جای اینکه دست و پا تو بزنیم یا بسوزونیم. گفتم: دراین صورت کار خودتون کساد میشه، دیگه نمی تونین بزنین به بهانۀ اینکه حرف نمی زنم. کفرشون در اومده بود. به زدنم ادامه دادن. از بس به پهلوهام و کمرم لگد زدن خون بالا آوردم و خون ادرار کردم.
بلاخره قرار کسی رو که با من تماس گرفته بود، برای چهل روز بعد دادم.
منو به بهداری بردن و زخمامو پانسمان کردن. چند ساعتی اونجا نگهم داشتن. ساعت ده یازده شب بود که منو، رو برانکارد بردن تو بند، و توی یه سلول انداختن. تا صبح لرزیدم، صبح زود یه نگهبان در سلول رو باز کرد، یه تکه نون و پنیر با یه لیوان چای نسبتا شیرین گذاشت تو سلول و رفت. نون رو نتونستم بخورم ولی از خوردن اون چای داغ چنان لذتی بردم، که نمی تونم وصفش کنم. چون هم تشنه ام و هم سردم بود. اون چای چیزی بود، که تو اون زمهریر میتونست آرومم کنه. چند روزی تب و لرز کردم. درد داشتم و خوابم نمی برد. روزی چند تا آسپرین و آنتی بیوتیک میدادن. روزها می گذشت، منو با دست در دمپا یی و کون خزک به دست شویی یا به بازجویی می بردن. تا اینکه زخمای ناخونهام، در اثر تماس با آب کف دستشویی، چرک کرد، ورم کرد، وقرمز شد. بوی چرک دستام، خودمم ناراحت می کرد. چند روزی به بازجویی نبردنم چون نمی تونستم بنویسم.
تو این مدت یک شب دختری حدود چهارده پونزده ساله رو انداختن تو سلولم وبهش گفتن آینده تو ببین. دختررو، به دنبال برادرش که در درگیری زخمی و دستگیر شده بود، بازداشت کرده بودن و برای ترسوندن انداختنش تو سلول من. او با دیدن وضعم شروع به گریه کرد. پرسیدم خیلی اذیتت کردن؟ گفت نه. گفتم خب پس چرا گریه می کنی؟ گفت: تو که خودتو نمی بینی. چشمت ورم کرده روشم خون گرفته، دستات ورم کرده، چرک کرده وبی حسه، چه بلایی به سرت آوردن؟ گفتم با یه چشمم می بینم، اون یکی ام روشو خون گرفته بعدا خوب میشه. یه دستم حس نداره، اون یکی فقط چرک کرده و ورم داره، اما حس داره. در نهایت با یه چشم و یه دستم میشه زندگی کرد.
صبح روز بعد دختر رو برای بازجویی صدا کردن. یک ساعت نشد که بازجو، عین گرگ تیر خورده اومد دم درسلول. شروع کرد به فحش دادن. گفت: من، دختره رو انداختم تو سلول، پیش توئه فلان فلان شده، که درس بگیره، تو چه کار کردی؟ بهش روحیه دادی. گفتم منم کاری نکردم فقط درس دادم چون معلمم.
بازجوهایی که شکنجه می کردن، گرگ وحشی با قیافه آدمیزاد بودن. هیچ اراده ای نداشتن. فقط کارشون زدن بود. بازجویی که سئوال می کرد، یه روباه مکار در جامۀ یه منجی مهربان بود.
دست راستم کم کم بهترشد، تونستم قلم به دستم بگیرم و این تقریبا یه هفته طول کشید. هنوزم نمی تونستم خوب بنویسم. کج و کوله می نوشتم. بد تر از اون، باید هرچه می نوشتم چند بار تکرار می کردم. گاهی باز جو میگفت: اینو بنویس، اونو بنویس. می گفتم خودت بنویس، من حرفای خودمو به زورمی نویسم، منشی تو هم بشم. می گفت خیلی زرنگی، می خوای بگی اینا حرفای من نیست. حرفای بازجوست. گفتم مگر غیر از اینه؟ تو داری میگی. من که نمی گم.
تا آخر دوره بازجویی در انفرادی نگهم داشتن. علاوه بر بازجویی، یه روز درمیون برای پانسمان پیش دکتر کمیته می بردنم. تو این مدت به قدری ضعیف و ورم کرده بودم که، تا از جام پا می شدم تلپ می افتادم. دکتر کمیته هر وقت منو می دید، شروع به بحث و نصیحت میکرد، از جمله میگفت تو اینجا چه کار داری؟ تو الان باید سر کلاس باشی. می گفتم کلاس که فقط تو مدرسه نیست. یه روزم بازجو ازم پرسید، اگر آزادت کنیم چه کار می تونی بکنی؟ گفتم سعی می کنم معلم بهتری باشم، گفت تو معلم خوبی بودی، اینم گزارش مدیرت:
مدیرم نوشته بود: شاگردا و معلمای مدرسه منو معلم نمونه انتخاب کردن. نوشته بود اصلا غیبت نداشتم، در آخر نوشته بود اگر همه خرابکارا مثل من کار کنن ایران آباد میشه.
جواب دادم: منم نگفتم خوب نبودم گفتم معلم بهتری می شم.
شکنجه، فقط کتک خوردن و آزار دیدن خودم زمان بازجویی نبود. اذیت و آزاری که از شنیدن صدای دیگر جوونایی که ناله هاشون مرتب به گوشمون میرسید و دیدن پاهای پانسمان شده تا زانو، و زخمای چرکین تو راه بهداری، البته از زیر فرنچ، صدای زنجیر و ناله جوونایی که از تو بند تا اتاق بازجویی با کتک می بردنشون، شکنجه ای بود که از درون مارو آزار میداد. به دردی که بعد از شکنجه تو سلول سرد و نمور، خواب از سرمون می برد، اضافه می شد.
یادم نیست چه مدت طول کشید تاتونستم روی پاهام وایسم و راه برم. اما می دونستم تا ظاهر اثرات شکنجه خوب نشه منو به قصر
نمی فرستن. سه ماهی از دستگیریم گذشته بود، که منو به قصر فرستادن. یکی از شاگردام تو قصربود. بلافاصله منو تحویل گرفت. وگفت نگران مادرت وخونوادت نباش. دختری که یک شب تو سلولت بوده، همه خبرها رو، به همه خونواده ها، دم در زندان داده. مادرت خیلی ناراحته. او از دیدنت که روی پای خودت هستی خوشحال میشه. بقیه اش از پشت میله ها پیدا نیست.
با زندانیای قصرآشنا شدم. احساس خوبی داشتم. جمع جالبی بود. خودموغریبه احساس نمی کردم. ولی وقتی فکر می کردم به اینکه چرا اینهمه آدمایی که ثروت این مملکتن، باید سالهای جوونیشونو تو زندون بگذرونن، دلم می گرفت. خودمو آماده شنیدن هر خبری کرده بودم.
دادگاه:
تا اینکه روز دادگاه پس ازصحبت با یه وکیل تسخیری که پیرمرد ساکتی به نظرمی رسید به دادگاه فرستاده شدم. وکیل آدم جالبی بود گفت پرونده سنگینی نداری. ولی باید بدونی، این دادگاه نیست که حکم صادر می کنه.
خلاصه، دادگاه، منو به سه سال زندان محکوم کرد و دادگاه تجدید نظر اون حکمو تایید کرد. گرچه حق هیچ کدوم ازما نبود تو زندان بمونیم. اما از اینکه همدیگه رو داشتییم و داریم خوشحالم.
Key words: Torture, SAVAK, Mohammad Reza Pahlavi, Political Prisoner,Sedigheh Hadee
bottom of page