من فرخنده (زیبا) اعظمی در اردیبهشت ۱۳۳۱ ( ۲۷ اپریل ۱۹۵۲ ) در بروجرد متولد شدم، دوره دبستان را
تا کلاس پنجم در بروجرد تحصیل کردم. چون پدرم (پرویز آعظمی) در بین مردم لرستان نفوذ معنوی زیادی
داشت، ساواک اورا به اهواز تبعید کرد، لذا خانواده ما به اهواز نقل مکان کرد، این تغییر محیط برای ما مفید بود.
اهوازشهری بود بزرگتربا فرهنگی متفاوت با بروجرد، اهالی اهواز مردمی بودند خون گرم ومهربان که برما
اثرمثبت زیادی داشت. من در آنجا کلاس ششم ابتدایی ومتوسطه ودوره دانشسرا تا مقطع فوق دیپلم راگذراندم.
در دوره دبیرستان به دلیل مطالعه کتاب و جو خانوادگیمان که بشدت مخالف رژیم پهلوی بودند به جریان های
مخالف گرایش شدید پیدا کردم.
پدر بزرگ پدری و مادریم هر دو در رژیم پهلوی اول با تنی چند ازاقوام اعدام شده بودند .همیشه در خانواده مان
صحبت ازرشادت آنها، همچنین روحیه خوبشان حین اعدام بود، ما به تدریج فهمیدیم که داشتن شجاعت، فوق العاده پرارزش است. دراین جو من بزرگ شدم وبعلاوه من بشدت تحت تأثیر پسرعموی مادرم، دکتر هوشنگ اعظمی، وفریدون برادرم بودم.
من در سال ۱۳۵۲از دانشسرا فارغ التحصیل شدم همان سال با توکل اسدیان ازدواج کردم وبا استخدام در آموزش و پرروش به دزفول رفتم، یکسال آنجا تدریس کردم که همراه همسرم دستگیر شدم! بازجویی من همرا ه با شکنجه های متعدد ازجمله شلاق زدن شدید با کابل، آویزان کردن، بی خوابی دادن و غیره بود. بعد از یک سال واندی پرونده ام به توسط ساواک به دادرسی ارتش فرستاده شد ودرآن بی دادگاه، من به ده سال زندان محکوم شدم. من در آبان ۱۳۵۷، درجریانات انقلاب مردمی آزاد شدم ودر اسفند همان سال مجددا به دزفول به تدریس مشغول شدم.
در سال۱۳۶۰، نظام جمهوری اسلامی، همسرم توکل اسدیان را درمراسم ختم برادر زاده ا ش همراه باعده زیادی دستگیر کرد ودوازده روزبعد ازشکنجه های شدید بدست عوامل جمهوری اسلامی کشته شد در حالیکه فرزند دوساله ای داشتیم.
دستگیری:
تابستان گرم سال ۱۳۵۳ بود، من وهمسرم توکل اسدیان ازسفرماه عسل به دزفول، شهری که محل کارمان بود ودرآن زندگی میکردیم برگشته بودیم که خبر رسید دکتراعظمی پسر عموی مادرم - که فردی مبارز بود وحکم برادر بزرگ خانواده مان را داشت- مخفی شده وتمام اعضای خانوده شان که شامل مرتضی خان، همسروی، برادران وتعدادی از نزدیکان دستگیر شده اند. بعدازظهر روز چهاردهم شهریور همان سال در اتاقم مشغول کار بودم که توکل زودترازهمیشه به خانه آمد وصدایش را درراهروی خانة قدیمی که اجاره کرده بودیم شنیدم. او همراه چند مرد شیکپوش که از سرووضعشان میشد فهمید ساواکی اند، وارد حیاط خانه شدند. دلم یکهو فرو ریخت، فهمیدم که دستگیر شده وبرای تفتیش خانه آمده اند.
آنهاوارد اتاق شدند که بسیار ساده بود، یک اتاق با چند تکه وسیلة ساده ومعمولی؛ خیلی تعجب کردند، برای تفتیش نیازی به زحمت آنچنانی نبود. بعد از سرک کشیدن چیزی پیدا نکردند، گفتند باید با ما بیائید. من چاره ای نداشتم، اماده شده وهمگی ازخانه خارج شدیم. بعد ازطی مسیر دو سه خیابان بالاتر ازمنزلمان، ما را به خانه ای بردند که به نظر خالی میآمد، ازآن خانه هایی بود که ساواک دراختیار داشت. وقتی وارد شدم شکراله برادرهمسرم را دیدم، او با دیدن ما درآنجا خیلی ناراحت ومتعجب شد. مرا به اتاقی وتوکل را به اتاقی دیگربردند. نمیدانم چند ساعت آنجا بودیم تا دوباره پیدایشان شد. ما را جداگانه دردوماشین پیکان سوار کردند وراهی بروجرد شدیم، در آنجا گروه بازجویان زبده ساواک متشکل از: عضدی، هدایت، آرش وموسوی، برای بازجویی وپیگیری ردّ دکتر اعظمی، مستقر شده بودند.
من محکم وهشیار، البته معذب بین دوساواکی نشسته بودم. راه طولانی بود وشب وظلمات بسیار دلگیر وخسته کننده ومن ذهنم سختْ مشغول که چه درانتظارم است؟ در تمام طول راه یک کلمه حرف نزدم وآنها خود مشغول گفتگویی بودند که برایم گنگ بود.
بالخره به مقصد (بروجرد) رسیدیم. میدانستم ما را به کجا خواهند برد: ساختمان قدیمی شهربانی که مدتی پیش تخلیه شده ومامورین شهربانی به ساختمان دیگری نقل مکان کرده بودند. ساواک این ساختمان را که به خانه پدریم خیلی نزدیک بود به کمیتة موقت برای بازجویی وشکنجه ما ها تبدیل کرده بود.
نمیدانم چقدرازنیمه شب گذشته بود که وارد زندان شهربانی بروجرد شدیم، من وتوکل را که همچنان دستبند به دست داشتیم به اتاقی بردند که بخشی ازراهرو بود وبا نصب دری آن را از بقیة راهرو جدا کرده بودند. دستبدهایمان راازدستمان باز کردند واجازه دادند به دستشویی برویم. بعد، دست توکل را به تخت بستند ورفتند، فردای آن شب فهمیدم که آن تخت، «تخت شکنجه» بوده است؛ تختی فنری وکج وکوله با تشکی سیاه برروی آن، به هر بدبختی بود قصد خواب کردیم. توکل گفت: چیزی از ما نمیدونن وگرنه ما رو پهلوی هم نمیذاشتن. او یکریز به من میگفت «خیالت راحت باشه، قضیة فرار دکتره، خیلی هم که بزنن یک باره، نترس! هیچی نگو! نگران نباش! حتماً میتونی مقاومت کنی!» هر طوری که بود به خواب رفتیم.
بازجوئی و شکنجه من:
یکدفعه با صدای بازشدن در بیدار شدیم، صبحانه را آوردند وما را به دستشویی فرستادند. توکل را از کنارم به اتاق بغلی که کمی با این اتاق فاصله داشت، بردند. بعداً فهمیدم همة کسانی را که بازجوییشان تمام شده بود، درآن اتاق هستند. بیشتر بازداشتی هارا می شناختم، از بستگان وفامیل هایم بودند. وقتی برای بازجویی صدایم کردند ونگهبان دررا بازکرد، فریدون کمالوند را دیدم که با پاهای ورم کرده اش داشت ازدستشویی به اتاق میرفت. دخمه ای هم در زیر پله بود که دری به آن انداخته بودند. فریده خواهرم که هشت ماهه بار داربود در انجا محبوس بود. صدای عمویم مرتضی خان را از اتاق دم توالت- که به نظر بزرگ میآمد- میشنیدم که داشت بازجویی میشد.
طبقة دوم هم چهار اتاق داشت که البته بزرگترینش اتاق بازجویی بود که بازجوها شب وروزشان درآن اتاق میگذراندند. مرا به طبقة بالا بردند. وقتی به اتاق بازجویی رسیدم ضربان قلبم بالا رفته بود. هدایت، یکی از بازجوها که به قساوت درجنایت شهره بود روبه رویم نشست:
«رابطه ات را با دکتر توضیح بده!»
«رابطه ای نداشتم. پسرعموی مادرم بود وبرای ما مثل برادره»
«خب، بقیه اش؟»
«بقیة چی؟»
«مگه به تو پیشنهاد نکرد که برای مبارزه، باهاش به کوه بری؟»
«بله اما من قبول نکردم»
«به توکل چی؟»
«اطلاعی ندارم» و واقعاً هم چیزی نمیدانستم، اگر هم رابطه ای داشتند من از آن بیخبر بودم.
«همین؟»
«بله»
مکثی کرد و به بازجوی دیگری که آرش صدایش میکردند و کارش شلاق زدن بود گفت «آرش ببراونقدر بزنش تا خودش بگه »ومن با اصرار گفتم «همه ماجرا همین است».
اما او باور نکرد ومراهل داد که به طرف طبقة پایین بروم، من هم به ناچار راه افتادم. با همان سرعتی که بالا رفته بودم از پله ها پایین آمدم. مرا به همان اتاقی که شب قبل خوابیده بودیم بردند، هدایت هم آمد ومرا محکم به تخت بستند. هدایت با دست دهانم را محکم گرفت وآرش هم با شلاق (کابل برق) به کف پایم میزد، دردش وحشتناک بود. هدایت تلاش میکرد دهانم را محکم بگیرد، گفت «هروقت خواستی حرف بزنی انگشتت روتکون بده» من هم برای رهایی ازدرد فوری انگشتان دستم را تکان دادم. دستش را برداشت «بگو!» من در جواب گفتم «منکه کاری نکردم، اخه چی بگم؟!» شروع کرد به فحش رکیک دادن، تنم لرزید. گفت «بزن!» با هر ضربه چنان فشاری به من میآمد که احساس میکردم گوشت پایم تکّه پاره میشود ودرد درتمام بدنم در تک تک سلولهایم می نشست، درد شلاق سخت بود وجانکاه. نعره وفریادم گوش خودم را اذیت میکردوازجانم می کاست. نمیدانم چقدر طول کشید تا از تخت بازم کردند وارش گفت! «بپر!» به پاهایم نگاه کردم ودیدم شکل واقعیشان را ازدست داده بودند، انگار چکمة قهوه ای به پا کرده بودم، آنهابه طورعجیبی ورم کرده بودند از دیدنشان وحشت کردم! وانگار پای من نبودند! نمیشناختمشان. نمیتوانستم بپرم، ولی آرش با شلاق تهدید میکرد. درحالیکه دستم را به نردة تخت گرفته بودم، سنگینی پایم را روی تخت انداختم وپریدم. آرش با خندة کریه اش گفت: «بپر، باز هم بپر!» دوباره مرا به تخت بستند وشلاق زدند؛ آنقدر که بیرون از طاقتم بود، نعره هایم گوش فلک را کرمیکرد. بعدها فریده، خواهرم، میگفت صدای جیغ هات برایم غریب بود وبرایم زجرآوروهرچه انگشتهام روتو گوشم فرو میبردم، باز هم صدای فریادت میامد و تنم رو میلرزوند. هدایت با بستن دهانم راه نفس کشیدنم را هم می بست، هرچه انگشتهایم را تکان میدادم دیگر توجه نمیکرد، چون یک بارکه دست از دهانم برداشت گفتم «آخه چی بگم؟!» به راستی هم چه باید میگفتم؟! باید از فریدون وفریده وهبّت وفرشته ومحمد شروع میکردم واین برایم غیرممکن بود. هرچه قسم میخوردم که به مقدساتم سوگند حرفی برای گفتن ندارم وکاری نکرده ام باور نمیکردند. بیچاره شده بودم.
بالاخره دست وپایم را از تخت باز کردند ودستهایم را طناب پیچ کرده به میله ای که در کنج دیوار نصب شده بود، بستند وآویزان کردند. آرش تا میتوانست وزنش را روی بدنم انداخت ومرا به پایین کشید وبا این کار فشار بیشتری به مفصل مچ وشانه هایم وارد میکرد. البته، واقعیت این بود که زجر حاصل ازاین عمل دربرابردرد ناشی ازشلاق هیچ بود، اما مچها وشانه هایم بشدت درد گرفته بودند. بعد از مدتی که نمیدانم چقدر بود درباز شد ویکی ازنگهبان ها آمد ودستم را باز کرد وکمک کرد که روی تخت بیفتم. اوگفت «غذایت را بخور». به غذا نگاه کردم، معلوم نبود کی آن را آورده بودند. چربی رویش براثر سردی هوا منجمد شده بود. از اول صبح که به جانم افتاده بودند حالا که معلوم نبود چقدراز ظهر گذشته رهایم کردند. اصلا نمیتوانستم چکه ای آب بنوشم چه رسد به غذا! همانطور که با درد روی تخت افتاده بودم، فکر میکردم تا کی شکنجه ادامه خواهد داشت؟ به نظرم خلاصی در کار نبود. همه جانم را اضطراب ودلهره فرا گرفته بود.
برای دستشویی رفتن سخت در عذاب بودم. توان ایستادن را از دست داده بودم. نگهبان مرتب سر میزد، ازاو کمک خواستم. روی زمین چهاردست وپا با درد وآرام آرام حرکت میکردم؛ اما چطور میتوانستم اجابت مزاج کنم؟ هیچ راهی نداشت. نگهبان صندلی چوبی دسته داری آورد ودر توالت گذاشت ومرا بغل کرد وروی آن نشاند؛ اما باز هم نمیشد. صدایش کردم وخواستم که صندلی را جابه جا کند. دستة صندلی را گرفتم وبا هزارزحمت به صورت سرپا خود را خالص کردم؛ اما ادرار نبود؛ خون بود. از دیدن خون وحشت کردم؛ اما به یادم آمد نیز زمانی شنیده بودم که میگفتند بعد ازشلاق تمام مویرگها پاره میشوند. نگهبان را صدا کردم، تا راهرو کمکم کرد. بقیة راه را تا شکنجه گاهم دوباره روی زمین کثیف خزیدم.
در طول این مدت، مرتب صدای فریاد دیگردستگیرشدگان بود که به گوشم میرسید وتنم را میلرزاند؛ بخصوص وقتی نعرة آرش یا هدایت به گوشم میرسید. با خودم میگفتم بعدش به سراغ من میآیند واز این فکر به خودم میلرزیدم. شام را آوردند، ولی دست نخورده برگرداندند.
صبح روز بعد، آرش آمد وگفت: «حرف میزنی؟». من گفتم «بله» هدایت هم آمد وروبه رویم نشست وگفت«بگو!». من گفتم «آقا، واقعیت اینه که ما رابطه فامیلی نزدیکی داشتیم، چون مرتضی خان اعظمی ، عموی مادرم ، مادرم را در غیاب پدرش ( که توسط رضا شاه اعدام شده بود) بزرگ کرده بود. مادرم با هوشنگ در یک خانه زندگی می کردو مثل خواهر بزرگتر او به حساب می آمد بعد ها هم مرتضی خان اعظمی مثل پدر بزرگ خانواده ما بود. دکتر حکم برادربزرگ ما رو داشت وتصمیم گیریهای ما رواو همیشه مدیریت میکرد». من در اینجا میخواستم به ساواکی ها بفهمانم ما دارای روابط خیلی نزدیک فامیلی بودیم که شاید با جاهای دیگر متفاوت بود، در ادامه گفتم: «روزی قبل از رفتن به کوه منو به خونه اش دعوت کرد، اونجا به تنهایی با من صحبت کرد وگفت که برنامة کوه داره وروی من هم حساب کرده، اما من قبول نکردم و . . .» من حرفم را زده بودم و دیگر حرفی نداشتم، البته همه اینها را با ترس ولرز میگفتم. از طرز نگاه هدایت به آرش فهمیدم باز هم برنامه دارند وباز هم شکنجه خواهم شد ولی کار دیگری از دستم بر نمیآمد؛ فقط شاید میتوانستم داستانسرایی کنم تا شلاق خوردن را به عقب بیندازم یا معجزه ای بشود ومن نجات پیدا کنم.
بعد از سکوتی کوتاه، هدایت گفت: «حاال سر ما رو درد آوردی که چی؟» من گفتم «به خدا، به پیر، به پیغمبر کل ماجرا همینه. من کاری نکرده ام». او در جواب گفت «گُه زیادی نخور، مادر جندة پتیاره!» وبلند شد وخیلی سریع به کمک آرش دست وپای مرا گرفتند ودوباره به تخت بستند. گفتم «نه، بسه! دیشب خونریزی داشتم؛ بچه ام سقط شد» البته بچه ای در کار نبود. فکر کردم اگر بگویم باردارم شاید شکنجه نکنند. آنها چنان سریع کار بستن مرا به تخت انجام دادند که فرصت هرگونه مقاومتی را ازمن گرفتند، هدایت کثیف روی شکمم نشست وباز با دو دست دهانم را گرفت. آرش همینطور فقط میزد. جیغ های آسمانخراش ونعره هایم دل وروده ام را از جا میکند. البته، هدایت زیاد هم موفق نمیشد دهانم را بسته نگه دارد، چون چنان از درد کلافه بودم که سرم را به هرسو میچرخاندم وبه این ترتیب گاهی دستش ول میشد. دیگر گوشتی به تنم نمانده بود. از اینکه نمی مردم متعجب بودم، از جان سختی ام واینکه چرا بیهوش نمیشوم، کلافه بودم. من درآن زمان بیست ودو ساله بود وقدرت بدنیم خوب بود؛ ولی شکنجه، آن هم شلاق!! استخوانهای آدم را آب میکند. بلاخره مرا به پشت برگرداند وروی کمرم نشست ودهانم را گرفت. آرش همچنان میزد ومن بیرمق، فریاد میزدم. سرانجام، تهدیدهای دیگر شروع شد. در دلم آرزو میکردم که لااقل فقط از شلاق زدن دست بردارند. دیگر طاقتش را نداشتم. هدایت در همان حالی که روی پشتم نشسته بود، به آرش دستور میداد که «بزن! فقط بزن! تا جونش در بیاد!»
دیگر رمق فریادزدن را هم نداشتم. نمیدانم چقدر طول کشید که دستها وپاهایم را باز کردند ودوباره مچهایم را با طناب بستند وآویزانم کردند. به راستی جانم به لبم رسیده بود. آویزان که بودم، مچ دستهایم خیلی درد میگرفت وبخشی از پوست وگوشتش شکافته وخونی شده بود. هدایت دوباره شروع به فحاشی کرد رفت. من که دیگر جانی نداشتم که فریاد بزنم با صدای نحیفم میگفتم : « بیایید مرا باز کنید! مُردم! نفس ندارم» ومرتب با ناله وضجّه همین ها را تکرار میکردم.
بلاخره بعد از مدتی آمدند وبازم کردند. نعشم را روی تخت انداختند ورفتند. همة تنم درد میکرد خورد خاکشیر شده بودم. از بازجوهایم(آرش وهدایت) متنفر بودم باورم نمیشد کسی با ظاهری انسانی تا این درجه رذل وجانی باشند. آنها به من آسیبی زدند که با گذشت اینهمه سال هنوز هم گاهی کابوس شبانه به سراغم میآید ومرا آزار میدهد. اما از ته دل حس خوبی دارم که توانسته بودم مقاومت کنم واین حس به من قدرت میداد وتحمل درد را برایم آسان میکرد.
با درد وناله روی تخت افتاده بودم. هوا که تاریک شد آقایی با ظاهر مهربان که خودش را اهل گرگان معرفی میکرد، مدام سعی داشت چیزی به من بخوراند اما من قادر به خوردن نبودم. میگفت کمی بخورتا بتوانی تحمل کنی آنها تا حرف نزنی دست ازسرت بر نمیدارند. چرا با خودت چنین میکنی؟ ونصیحت میکرد که اینها رحم ومروت ندارند وبازتو را خواهند زد، غذا بخور تا نمیری. میگفت حتی اگر شده دروغ بگو تا دیگرکاری به کارت نداشته باشند. در واقع، او را مأمور کرده بودند که مرا با مهربانی به حرف بیاورد؛ من یکریز برایش قسم خوردم که حرفی برای گفتن ندارم ودروغ هم داستان خودش را دارد. آخر مگر خواندن چند کتاب وکوه رفتن ورزش مجازاتش شلاق است؟! من به عنوان یک انسان حق نداشتم مطالعه کنم؟! چرا اینها با ما چنین میکنند؟!
دستشویی رفتن برایم مصیبت دیگری بود. یک نگهبان بروجردی وهمین آقا زیربغلم را میگرفتند وبه توالت میبردند وصندلی میگذاشتند تا به آن تکیه کنم؛ اما ادرار، همه اش خون سرخ بود.
چند روزی گذشت. دیگر کاری به کارم نداشتند ومن کمی جان گرفتم؛ اما همچنان چهاردست وپا به دستشویی میرفتم. یک روز موقع برگشتن از دستشویی، در اتاق روبه رو باز بود، توکل را دیدم که نشسته، خداخدا میکردم سرش را برگرداند ومرا ببیند، همینطورهم شد، او آرام سرش را برگرداند ونگاهش به من افتاد که خودم را درراهرو میکشاندم، طفلک نگاهش ثابت وبیحرکت روی من ماند. خندیدم وبه اودست تکان دادم. مرا نگاه کرد، لبخند تلخی بر لبانش نشست وما با نگاهی هرچندکوتاه با هم حرف زدیم. دیگر ادامه ندادم وحرکت کردم تا به تختم رسیدم. نگهبان کمکم کرد که روی تخت درازبکشم ومن خوشحال ازدیدن یار واینکه به او فهمانده بودم که خوبم. بعدها، وقتی او ازآن خاطره یاد میکرد با علاقه خاصی میگفت « آن خندة شیطنت بارت خیلی خوب بود و به من جان داد؛ در واقع، به من فهماندی که همچنان شیطنت خودت را داری و روحیه ات سر جایش است » من هم حس خوبی از دیدن یار داشتم و نیز حس خوبی ازاین که ازبازجویی سربلند بیرون آمده بودم.
بازجوها هم دیگرمرا باور کرده بودند، ظاهراً چیزی از من نداشتند وگرنه رو میکردند. دیگر کتکی در کار نبود؛ اماشنیدن فریاد دیگران که همه ازفامیل مابودند دیوانه ام میکرد. مدام از نگهبانان سیگار میخواستم، آنها هم سیگارهای نامرغوب اشنو وویژه به من میدادند. نمیدانم چطور میتوانستم چنین سیگاری را بکشم! اما آنقدر اضطراب داشتم که زهرمار هم برایم مثل آب بود بر آتش.
در این میان سرباز کُردی بود که گاهی برایم آب میآورد، حس دلسوزی را از چشمانش میخواندم، برای فریده(خواهرم)که هشت ماهه باردار بود، خیلی ناراحت بود. سرباز با صدای آرامی به من میگفت: «بیشرفها به این زن حامله هم رحم نمیکنند!»
فریده همچنان در زیرپله محبوس بود؛ البته گاهی صدایش را میشنیدم که با نگهبان حرف میزد، دلم کباب بود برایش. صدای فریادش مرا به مرز جنون میکشاند. یک بارکه صدای فریاد اومیآمد، نگهبان پیش من بود. به او گفتم: « برو به بازجو بگو به جای فریده منو بزنن، آخه اون بارداره»، نگهبان وحشتزده گفت «دیگه این حرف رو نزنی ها! اگر بفهمند هردوتونو با هم زیر شلاق له میکنند.»
یک بار که از دستشویی بر میگشتم، در اتاق فریده باز بود، با اشارة دست میخواست چیزی را به من بفهماند. فقط فهمیدم که یک چیزی را قرار نیست بگویم، هرچه فکرکردم چیزی دستگیرم نشد. بعداً فهمیدم که انگار نقشه ای در کار بوده است وخودشان بعد از اینکه من به دستشویی رفته بودم، به نگهبان گفته بودند که دررا بازنگه دارد. وقتی به اتاق خودم برگشتم، صدای فریاد فریده بلند شد که میگفت «هیچی! هیچی!» بعد، آرش به سراغ من آمد وگفت «فریده چی گفت؟» من هم از ترس اینکه نکند دوباره با شلاق به جانم بیفتد، چنان سروصدایی به راه انداختم که دیگر اصرار نکرد ورفت؛ اما ضربان قلب من تا دقایقی مثل چکش بر سینه ام میکوبید. بعدها شنیدم که آرش انگشتش را درحدقه چشم فریده فرو برده وگفته بوده که همین الان چشمت را در میآورم.
چند روزی گذشت جای فریده را عوض کردند واو را به اتاق کنار دستشویی بردند؛ گویا میتوانسته ساعتی راه برود. من را به جای او به زیرپله بردند. آنجا، محلی بود کاملا تنگ وتاریک و نمور، طوری که اگر کسی آزارت نمیداد یکسره درخواب و بیخبری بودی. زیر پای راست من بالشتک کبودی ظاهر شده بود که روز به روز بزرگتر میشد بالاخره پزشکیار انجا با قیچی قسمتی از ان را پاره کرد خونابه و چرک بیرون امد وبوی بد عفونت درسلول پیچید کف پایم سوراخ شده بود و پزشکیارهر روز برایم امپول پنیسیلین میزد وهرروز پانسمان میکرد!!
یک شب، مردی را از روستایی درمرزایران وعراق دستگیر کرده بودند واو را در اتاق شکنجه، شلاق میزدند. صدای شلاق میآمد؛ اما صدای داد یا فریادی ازاو نمیشنیدم واین برایم عجیب بود. بعد صدای آرش را ازراهروشنیدم که فحاشی میکرد وازاو اطلاعات میخواست. میگفت تو میخواستی خسرو برادر دکتر، که نو جوان پانزده ساله بود، را از مرز غیرقانونی به عراق ببری؛ ولی آن مرد چیزی نمیگفت. ناگهان، در سلول مرا بازکرد وگفت «پاهایت را بیرون بیاور!» من پاهای ورم کرده وباند پیچ شده خود را بیرون بردم، آرش به مرد روستایی گفت «میبینی؟ این پای یک زن دبیر است وشوهرش مهندس است. ببین به چه روزی انداختیمش!»
صدای ساده لوحانة مرد روستایی را شنیدم که گفت «یعنی شما هیچ رحم ندارید؟!» آرش با تمسخر گفت: «رحم؟! رحم به چی؟! زنت رو میگیریم، میاریمش اینجا، فلان به فلانش میکنیم تا خودت ببینی. به روزی میندازیمش که این خانم دبیر روانداختیم» بعد، شروع کرد به فحاشی به عمویم، مرتضی خان وگفت «دستگیرش کردیم، همینجاست» صدای مرد آرام شد وآهسته گفت «مرتضی خان اینجاست؟» آرش گفت «بله که همین جاست، صداش بزنم فلان فلان شده رو؟» که یکدفعه مرد روستایی گفت «آقا، دشمو نه ( یعنی فحش نده) ، مرتضی خان مرد بزرگیه!»
سکوتی برقرار شد. گویا طفلک به فکر فرو رفته بود. آرش کمی دیگرروی مخش کار کرد. سرانجام او که با آنهمه شلاق به حرف نیامده بود قبول کرد که حرف بزند. او را به طبقه بالا بردند تا اعترافاتش را بنویسند؛ چون خودش سواد نداشت. در رابطه با زنده یاد خسرو، اعتراف کرد که قصد داشته او را قاچاقی ازمرز بگذراند و ... باقی قضایا.
نیمه شب روز بعد، نگهبان از خواب بیدارم کرد وگفت «بیا بیرون کارت دارن». وحشتزده نگاهش کردم وگفتم «نه! چی شده؟» گفت «بیا چیزی نیست»، باور نکردم. با ترس ولرز وهمینطور که روی زمین میخزیدم بیرون آمدم. آرش آنجا بود؛ مست مست! گفت «بلند شو!» از ترس از جا پریدم. او دسته ای ازموی جلوی سرم را جدا کرد وبا یک حرکت سریع کَند وبه دستم داد وگفت «حالا برو!»، بدنم از درد شلاق چنان کرخت شده بود که هیچ درد دیگری را حس نمیکردم. به سلولم برگشتم وخوابیدم. هرازگاهی به کتکی کوچولو یا تیپا مهمانم میکردند از تیپا متنفر بودم، خیلی تحقیرآمیز بود.
کمک پزشکی که هرروز برای تزریق پنسلین من را ویزیت میکرد ومن او را میشناختیم، اوسالها برای تزریق در منزل پدریم رفت وآمد داشت، او روزی که به من آمپول میزد، درگوشم آهسته گفت «فلانی میپرسه چی گفتی؟» گفتم «بگو هیچ» که کاش لال میشدم وچیزی نمیگفتم، چون بعدا فهمیدم که او مأمورساواک بود وحرفم را به بازجوانتقال داده بود. غروب همان روزاز صدای شنیدن ضربة شلاق وفریاد که کسی را شکنجه میکردند، همه وجودم میلرزید. فردای آن روز، تازه داشتند صبحانه میدادند که هدایت دررا باز کرد. چشمتان روز بد نبیند! غضبناک بود وفحش میداد، گفت «بیا بیرون جنده!» به گوشة دیوار پناه بردم وخودم را به دیوار چسباندم. دوباره گفت «بیا بیرون!!» خواستم گریه کنم اما هیچ اشکی نمیآمد. اویک قدم داخل اطاق شد ودستم را گرفت وبه بیرون پرتم کرد وبا لگد تا اتاق شکنجه به جانم افتاد. تنها کاری که کردم در اطاق شکنجه به زیرتخت خزیدم وبا پنجه هایم به فنرهای تخت چنگ انداختم، هرچه تخت را بالا وپایین میکردند من ول نمیکردم. آخرش تشک را برداشت وبا کابل به انگشتان دستم زد؛ به این دستم میزد، دست دیگر را میگرفتم خلاصه از آنها زدن، از من جابه جایی دستها؛ ولی آنقدر محکم زدند تا دستهایم رها شد. مرا گرفتند وروی تخت گذاشتند. با جیغ وداد وهوار، قیامتی به پا کردم که نگو. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که پای راستم را که زخم بود با دستم محکم بگیرم که به تخت نبندند. هدایت پای چپم را بست ودرحالیکه میزد، گفت «با هبّت معینی جلسة کتابخوانی نداشتی؟» به سادگی گفتم «بله داشتم»، او سپس پرسید «فریدون شما را به کوه نمیبرد؟» من گفتم «بله، میبرد». او ادامه داد «جزوه خسرو روزبه را نخواندی؟» من گفتم «بله، خواندم» او بدتر لجش گرفت وگفت « جندة پتیاره، پس چرا میگفتی حرفی برای گفتن ندارم وکاری نکردم ؟!» من هم با اعتماد به نفس گفتم «شما گفتید رابطه ات روبا دکتر بگو». او دیگرآتش گرفت وشروع به فحاشی کردن. فحشهای که لمپن ها هم شرم دارند از گفتنش!! با وجودیکه میدانستم هیچکدام از کارهام جرم نبوده ولی خوب ساواک بود وبه هر حرکتی انگ سیاسی میزد.
ساواک همیشه میخواست پرونده دستگیر شدگان راسنگین ترکند وبه هر حرکتی حتی حرکت ساده مثل مطالعه متون اجتماعی، سیاسی یا ادبی، رنگ سیاسی/امنیتی زیادی بدهد. ساواک با این عملش میخواست برای موجودیت واعمال خشونت بارش، دلیل پررنگ تهیه کند. ساواک با تاکید به کوه رفتن تعدادی ازما که أصلا درکوه های لرستان بزرگ شده بودیم یا مطالعه دستجمعی فامیل ما که همیشه با هم بودیم وبا هم زندگی میکردیم رنگ ولعاب «اعمال برعلیه امنیت کشورشاهنشاهی» بدهد.
من درحالیکه دیگررمقی برای شلاق خوردن نداشتم، گفتم «باشه، میگم، دستم روباز کن تا بگم» دستم را باز کرد وگفت «نُه دقیقه ای رو که طناب زدی هم باید بگی!» وای بر من، گویی کمرم را شکستند! یعنی تا اینجایش را هم میدانند؟! پس دیگر به دنبال چه هستند؟! یعنی ورزش وطناب زدن هم جرم بود؟! با خودم گفتم خدایا ما کجا داریم زندگی میکنیم که کتاب خواندن جرم است؛ ورزش جرم است؛ بحث وتحقیق وتفحص جرم است. باخود فکر میکردم که حالا قراراست چه بلایی به سر من بیاورند؟ حالا من با اینهمه بدبختی باید چه میکردم؟ حالم قابل وصف نبود؛ یعنی نمیتوانم بگویم چه آواری روی سرم خراب شد. تحمل اینهمه شلاق خوردن وآویزان شدن وشکنجه های دیگر برای چه بود؟ هیچکس حالم را درآن وضعیت نمیتوانست بفهمد. دستهای مرا باز کردند وبه راه افتادم، از پله ها لنگان لنگان بالا رفتم. انگار روحی در بدنم نبود! موجودی بیجان بودم که روی صندلی نشاندنم وبسته ای از برگه های بازجویی را روی دسته صندلی گذاشتند. روی برگه اولی نوشته شده بود «هویت شما محرز است. کلیه فعالیتهای خود را بنویسید». لحظه های مکث کردم وناگزیر به نوشتن کلیاتی راجع به کتابخوانیمان شدم؛ اما خیلی طولش دادم بلکه دیرتر آن را تحویل بدهم. میترسیدم برگه ها را تحویل بدهم، میدانستم بعدش کتک مفصلی خواهم خورد. پس، نشستم و اطراف را زیرنظرگرفتم. در این موقع جمشید عزیزم را دیدم که داشت به سلولش میرفت. در یک لحظه با سر، به خودش اشاره کرد، چشمانش پر از سؤال بود. میخواست بداند من راجع به او چیزی گفته ام یا نه. من سرم را به علامت نه بالا بردم، اوخوشحال شد. دقایقی بعد، کوروش (پسر عمویم) را دیدم، پریده رنگ با پاهایی ورم کرده وزخمی وچشمانی نگران از کنارم گذشت ودل من با دیدنش ریش شد.
برگه ها را تحویل دادم وبه سلول رفتم. ناهارم را آورده بودند، ولی اصلا میل به خوردن نداشتم. اضطراب دیوانه ام میکرد، ساعتی بعد، نگهبان دررا بازکرد وگفت «برو بالا» با اضطراب از پله ها بالا رفتم وقتی به اتاق بازجویی رسیدم، هدایت گفت « این چرت وپرتها چیه که نوشتی؟ باز دلت کتک میخواد؟» وموضوعاتی راجع به روابطمان را رو کرد وبعد گفت «الان توکل رو میاریم، بگو بی دردسر حرفاشو بزنه!».
توکل را خواستند، نگهبان اورا آورد، صندلی ام راطوری چرخاندند که من نتوانم او را ببینم ولی او چرا؟ من هم طبق قرار قبلی که با هم داشتیم با جملاتی شمرده ازاوخواستم که حرفهایش را بزند. او برگه ها را گرفت وخیلی سریع برگرداند. دچار دلشوره شدم، چون شنیدم که هدایت گفت: «آرش برو سراغ این مادرفلان وببرش تا خودم بیام».
حالا نوبت او بود که بازجویی و شکنجه شود؛ اما صدای فریادش شبیه خودش نبود و من باور داشتم که صدای او نیست ولی بهر حال از شنیدن صدایش پریشان میشدم.
بازجوییهای خودم هم أعصاب خردکن شده بود، هرچه میگفتم، اینطور وانمود میکردند که دروغ است وحقیقت را نگفته ام. یک شب بعد از دادوفریاد زیاد، هدایت مرا به آرش سپرد که برای بیخوابی دادن پایین ببرد. قدری پشت در پابه پا کردم. زیرچشمی نگاه میکردم. توکل بود که از اتاق شکنجه بیرون میآمد. بعدا،ً خود توکل گفت که دو شب به او بیخوابی داده بودند. من را به داخل بردند. راضی بودم که به جای توکل مرا برای بیخوابی آنجا بردند. آرش دستهایم را از پشت با دستبند بست وطنابی از وسط آن رد کرد ومرا به همان میلة کذایی بست ورفت. من که دیگر تحملم به سر رسیده بود، بدنم گاهی داغ میشد...گاهی یخ میکرد. تحمل بیخوابی سخت بود وفرسایشی، داشتم دیوانه میشدم. سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفته بود. تحمل بیخوابی برایم عذابی بود طاقت فرسا، بالاخره به شکلی توانستم با زحمت طناب را با نوک انگشتانم بازکنم وپخش زمین شدم. ناگهان، در باز شد ونگهبان آمد وگفت « دستت باز شد؟» چیزی نگفتم. او مرا به اتاق بازجویی برد، آنجا هم گزارش نداد.
بازجویی من با عجلة زیادی صبح وعصر ادامه داشت. تا نوبت به سؤال وجواب پایانی رسید ودر آخر، هرچه که خودشان میخواستند به ما حقنه کردند.
پایان شکنجه آشکار وانتقالات من به زندانهای دیگر:
یک روز که در اتاق شکنجه بودم نگهبان آمد وگفت: «خوشحال باش، دارن شما رو به زندان شهربانی میفرستن، بازجوییت تموم شد» برای اولین باربعد ازدستگیری خنده روی لبانم نشست، انگارآزاد شدم! نیم ساعت بعد آمدند وگفتند «همگی برن بالا وبرای انتقال آماده بشن!» همه رفتیم بالا واز دیدن یکدیگر خیلی خوشحال شدیم.
بازجوها خیلی خوش اخلاق شده بودند، عضدی سربازجوی بیرحمی بود که دیدنش هم کراهت داشت، آنجا ایستاده بودوبه من گفت «فکر نمیکنم تا عمرداشته باشی این کتکها از یادت بره» من چیزی نگفتم، اما در قلبم گفتم پس شما مرا با شکنجه های خودتان خواستید بترسانید وبرای من پرونده سازی کنید، چون خودتان میدانستید من عملی غیر قانونی برای کشورم نکرده ام. هدایت پرسید « زخم پات چطوره؟» باز هم چیزی نگفتم. میترسیدم هرچه بگویم آنها علیه خودم به کار بگیرند. البته جراحات پای من که بر اثرشلاق زدنهای متمادی ایجاد شده بود و زندگی کردن در محیط آلوده زندان و عدم رسیدگی و داروهای لازم به تتدریج بد تر شده بود . بالاخره ، مقامات شهربانی /بازپرسی شعبه یک دادرسی نظامی دستور رسیدگی زخمهای پای مرا صادر کرد. کپی آن مدرک و عکسی از جراحات التیام یافته پای من، بعد از کمتر از ۵۰ سال، در بالا گذاشته شده است.
البته وقتی دیدم جو خوب است، به هدایت گفتم «میتوانم همسرم را ببینم؟» هدایت گفت «بله خانم» ومرا به اطاقی همراهی کرد وما را ترک کرد، چشمتان روز بد نبیند! از دیدن توکل خیلی یکّه خوردم؛ نشناختمش! صورتش ورم کرده، پاهایش شلاق خورده بود، اولبخندی زد.
رفتم پیشش وکنارش نشستم ورویش را بوسیدم. توکل روی زمین سیمانی نشسته بود، از دیدنم خوشحال شد. از حالم پرسید به او گفتم هر چه بود تمام شد. به پاهایم نگاه کرد ومن درآن لحظه همه حواصم متوجه او بود وآن صورت ورم کرده وپاهای تکه پاره شده اش. ردهای کبود شلاق نشان میداد که تنها به کف پا اکتفا نکرده اند، سراسراندامش پوشیده ازآثارشلاق وکبود بود، خیلی ناراحتش بودم. دستهایش را گرفته بودم ودلم میخواست که پیشش بمانم. چندتایی سیگار که داشتم به او دادم ومطالبی را که به او مربوط بود با او در میان گذاشتم. بسیارازدیدنش اذیت شدم ونمیدانم چطورزده بودندش که صورتش آنهمه ورم کرده بود. نگهبان آمد، مرا صدا زد، برای خداحافظی درآغوشش گرفتم وبه سرعت برگشتم، دلم پیش او جا ماند ورهسپار زندان شهربانی بروجرد شدیم.
مارا درحدود شش ماه در زندان بروجرد نگهداشتند وسپس به اتفاق اکثر فامیل ودوستان به زندان کمیته مشترک ساواک در تهران منتقل شدیم. بعد از چند روز مارا به زندان اوین تهران وسپس به زندان قصر منتقل کردند.
دادگاه:
ساواک پرونده ام را بعد ازبازجویی های متوالی همراه با شکنجه های شدید وبعد از یک سال واندی نگه داشتن در زندانهای ساواک به دادرسی ارتش فرستاد. درآن بی دادگاه، من حق داشتن وکیل شخصی نداشتم، وکیلی که دادرسی ارتش برای من تعیین کرده بود از من هیچگونه سئوالی ازچگونگی بازجوئیی هایم واتهامات وارده به من نکرد. من هم از وحشت شکنجه بیشتر وگرفتن حکم زندانی طولانی، دفاعی از خود ننمودم، البته میدانستم که رسم است که مقدارمحکومیت زندانی های سیاسی درساواک تعیین شده وبه دادرسی ارتش ابلاغ شود. بی دادگاه، مرا با اتهام بی پایه وساختگی ساواک «عضویت در گروه مارکسیستی چریکهای فدایی خلق ایران» به ده سال زندان محکوم کرد. جالب این بود، در حالی که من نه رابطه ای باسازمان چریکهای فدایی داشتم ونه چریک بودم.
من دراین مدت دو باراز زندان قصر به اوین تبعید شدم ودر تاریخ دوم آبان ۱۳۵۷ در جریانات انقلاب مردم ایران از زندان اوین آزاد شدم.
من بعد از آزادی، دراسفند ۱۳۵۷ مجددا به دزفول به تدریس مشغول شدم. امادر سال ۱۳۶۰ نظام جمهوری اسلامی، همسرم توکل اسدیان را در مراسم ختم برادر زاده ا ش به همراه عده زیادی دیگر دستگیر ودوازده روز بعد زیر شکنجه های شدید جمهوری اسلامی کشته شد در حالیکه فرزند دوساله ای داشتیم. در همان سال فریدون برادرم دستگیر شد و ده ماه بعد به جوخه مرگ سپرده شد. بعد از آن هر بار ما شاهد اعدام عزیزی از اقوام بودیم که تا سال ۱۳۶۷ ادامه داشت.
من همیشه با خود میاندیشم که برای چه اینهمه به من فشار آوردند وشکنجه ام کردند؟ مگر من چه کرده بودم، جز خواندن چند کتاب که حق هر کسی است؟! از ین اندیشه ها حس بدی در من ایجاد میشود، من از بازجوها متنفر بودم وخیلی از شبها دچار کابوس میشدم، تا سالهای سال از تصوراینکه دوباره زیر دستشان بیفتم تنم میلرزید.
اما سالهاست که عشق به انسانیت و اعتقاد به حقوق انسانی به باورم تبدیل شدهاست... از خشونت بیزارم... . آرزو میکنم که در جهان، گرسنگی، فقر، جهل ونادانی ریشه کن وظلم برچیده شود وسراسر جهان را صلحی پایدار در برگیرد.
فرخنده ( زیبا ) اعظمی
Key words: Torture, SAVAK, Mohammad Reza Pahlavi, Political Prisoner, Farkhondeh zeeba Azami