top of page

 

مهراعظم معمارحسینی ( مهری کیا)

متواد اسفند ماه 1332

در یک خانواده بزرگ در شهر تبریز به دنیا آمدم. تا سنین نوجوانی با والدین و پدربزرگ و مادر بزرگ

پدری ام زندگی می کردم. لذا با خانواده بزرگ پدری رابطه تنگاتنگی بوجود آمده بود. از سنین نو جوانی

به مطالعه کتاب علاقمند شدم.  16ساله بودم که از طریق پسر عمه ام و دوستان او که اکثرا دانشجو بودند،

با ادبیات کلاسیک و چپ آشنا شدم. بچه بزرگ خانواده بودم و والدینم سیاسی نبودند. در ارتباط روزانه

با تعدادی از جوانان فامیل بود که به مسایل سیاسی روز علاقمند شدم. از سال 50 به مطالعه ادبیات

مارکسیستی پرداختم. 

همان سال با پسرعمه ام ازدواج کردم. بعد از اتمام دبیرستان بود که در سال 1352 به تحصیل در رشته زیست شناسی در دانشگاه تهران مشغول شدم. تعدادی از دوستان پسرعمه ام به مبارزه چریکی روی آورده بودند. در زندگی مشترک با همسرم در رابطه ای غیر مستقیم با مبارزه مسلحانه قرار گرفتم. شروع به مطالعه ادبیات چریکی کردم. خودم را مارکسیست می دانستم. در عالم رومانتیسم جوانی، فکر می کردم تنها شیوه مناسب برای رفع فقر و تامین رفاه مردم ایران استقرار سیستم سوسیالیستی در کشور است. وقتی در اردیبهشت سال ۵۵ در ارتباط با یکی از دوستانم که هم دانشکده همسرم و چریک فدایی بود، دستگیر شدم، 23 سال داشتم. هوادار " عضوعلنی" سازمان چریک های فدایی خلق بودم.

فعالیت من در این گروه به عنوان هوادار، مطالعه روزنامه ها و برگزیدن اخباری بود که در اختیار دوست مشترک مان «بهروز ارمغانی» قرار می دادم. خیاطی بلد بودم و بنا به تقاضای او چند کیسه خواب دوختم و در اختیار او قرار دادم. در دو سالی که هوادار چریک های فدایی بودم، نه اسلحه ای دیدم و نه اسلحه ای لمس کردم. مطالعه و ورزش بخصوص کوهنوردی از سرگرمی های من بحساب می آمد. همسرم در یک شرکت ساختمانی بعنوان مهندس راه و ساختمان کار می کرد. من هم در دانشگاه تحصیل می کردم.

در آن دوران می دانستم که این نوع فعالیت از نظر سازمان امنیت " ساواک" جرم تلقی می شود. مطالعه کتاب هایی در زمینه ادبیات مارکسیستی و حتی رمان های اجتماعی سیاسی هم جرم محسوب می شد. اعتراض دانشجوهم جرم تلقی می شد. به عنوان شهروند ایران از حقوق خود که در قانون اساسی ایران منعکس بود نه تنها آگاهی نداشتم، بلکه در تلاش برای تحقق آن نبودم. گویا برایم محرز بود که داشتن تمایلات چپ قدغن است. فرهنگ مبارزه سیاسی در اذهان جامعه در آن دوران بسیار نازل بود. علت آن شکست های پی در پی جامعه مدنی در تحقق خواست های خود بود که البته دلایل خاص خود را داشت. دولت مستقر در ایران هم در چارچوب قانون اساسی و قوانین مدنی کشور که اختیارات او را می بایست محدود کند، عمل نمی کرد. من به شیوه مبارزه ای «تمایل» پیدا کرده بودم که در مقوله مبارزه سیاسی در جهت گیری قانونمداری و مدرنیته نمی گنجید وخلاف قانون اساسی کشورم بود. دولت مستقر در ایران هم به قوانین کشور پایبند نبود. او حتی به مبارزه سیاسی مردم در چارچوب قانون کشورهم کمترین توجه را داشت. البته عملکرد غیر قانونی دولت عمل غیر قانونی مرا توجیه نمی کرد. با چنین ذهنیت و اوصاف وقتی ساواک وارد منزل من شد، حکم جلبم را تقاضا نکردم و به هتک حرمت به حریم خصوصی ام اعتراض نکردم. توسط ساواک در منزلم در شهر رشت دستگیر شدم و به کمیته مشترک در تهران منتقل شدم. آن زمان به خاطر شغل همسرم به شهررشت نقل مکان کرده بودم.

قبل از دستگیری ام تصوری از ابعاد شکنجه و خشونت کلامی توسط «ساواک» در مخلیه خود نداشتم. بعدها که متوجه شدم ساواک ماه ها قبل از دستگیری، من را تحت کنترل خود داشته است و می دانست که من نه چریک هستم و نه مخفی هستم، بیشتر به ابعاد خشونتی که در حق من روا شد پی بردم. من و حتی خیلی از همبندی هایم در زندان قصر سندی مبنی بر تفهیم اتهام تقاضا نکرده بودیم. تصور خیلی از ماها در آن زمان چنین بود که هر فعالیت سیاسی و کمتر از آن حتی مطالعه کتب به اصطلاح «ممنوعه» جرم است. من در قانون اساسی و قوانین مدنی کشورم حقوقی هر چند ناقص داشتم که می توانستم در دفاع از خود بکارشان ببندم. من چون مارکسیست بودم دردادگاه نظامی محاکمه شدم و البته چون یکی از دوستانم چریک بود و با ما رفت وآمد خانوادگی داشت. من با او همدل بودم ولی خودم مرتکب عمل غیر قانونی حتی در چارچوب همان قانون مدنی کشورم نشده بودم. وکیل مدافع من تسخیری و نظامی بود. وکیلم را فقط یک بار ده دقیقه قبل از شروع دادگاه دیدم. قاضی دادگاه هم نظامی بود. تمام زندانیان سیاسی در آن دوران در دادگاه نظامی محاکمه شدند. علت آن این بود که داشتن تفکرات چپ و یا نقد عملکرد دولت امری امنیتی تلقی می شد.

آن زمان نمی دانستم اعتراف زیر شکنجه محکمه پسند نیست و نمی تواند قابل استناد باشد. از منشور جهانی حقوق بشر اطلاع دقیقی نداشتم. کلا بنیان تفکر مارکسیستی بر اساس تضاد طبقات آشتی ناپذیراستوار بود و گویا رسالت آزادی برای همه آحاد بشر بر عهده طبقه کارگر بود. حقوق بشر بطور کلی محلی از اعراب نداشت و در ادبیات مارکسیستی مطرح نبود. آن زمان نمی دانستم زیر پا گذاشتن حقوق شهروندان از طرف دولت ایران نه فقط طبق قوانین مدنی ایران، بلکه طبق کنوانسیون های بین

المللی سازمان ملل که دولت وقت ایران امضا کرده بود، غیر قانونی محسوب می شود. طبق ماده 5 اعلامیه جهانی حقوق بشر مصوبه ده دسامبر ۱۹۴۸ "هیچ کس نباید شکنجه شود، یا دستخوش رفتار یا مجازاتی خشن، غیر انسانی و خوارکننده شود." ممنوعیت شکنجه یکی از ارکان اصلی حقوق بشر است و بدون اما و اگر باید رعایت شود، صرف نظر از اینکه متهم پیش از آن چه تخلف یا جرمی را مرتکب شده باشد.

دستگیری و شکنجه:

بعد از دستگیری در شهر رشت به کمیته شهربانی تهران منتقل شدیم. من و همسرم را با مینیبوس از رشت به تهران به کمیته مشترک منتقل کردند. در کمیته مشترک اولین شب کسی به سراغ من نیامد. من را به یک سلول انفرادی فرستادند. از بوی پتو سربازی حالت تهوع گرفته بودم. بر روی دیوارهای سلول، تاریخ دستگیری و مدت اقامت زندانیها حک شده بود. صبح زود از سوراخ پایین سلول چای شیرین نیمه ولرم و یک تکه نان و پنیر به درون سلول فرستادند. حوالی ظهر برای بازجویی صدایم کردند. بازجوی من رضایی نام داشت. نمیدانم اسم واقعی یا مستعارش بود. نحوه آشنایی ام با بهروز ارمغانی را جویا شد. خیلی مختصر اشاره کردم که از سالهای قبل با او دوست بودم. هم دانشکده پسر عمه - همسرم - بود و رابطه خانوادگی و دوستی داریم. از همسر بهروز پرسید و به همین ترتیب که در ذهنم تنظیم کرده بودم جوابها را دادم. آن روز به خیر گذشت و من را به سلولم برگرداندند. روز سوم دوباره به اتاق بازجویی احضار شدم. ساواک چشم بند به چشم زندانی سیاسی نمیزد بلکه «فرنچ» یا همان کت فرم زندان در کمیته مشترک را که طوسی رنگ بود روی سرمان میکشیدند. فاصله از سلول تا اتاق بازجویی یا شکنجه را بدین شکل طی میکردیم. از فلکه معروف کمیته که رد شدم، از زیر فرنچ، صف طولانی دستگیرشدگان تازهوارد را دیدم. خودم هم جزو تازهواردان محسوب میشدم. همه در صف اتاق شکنجه حسینی به انتظار ایستاده بودند. این بار بازجو با فحشهای رکیک جنسی، با تشر و پرخاش به سراغم آمد. فرم بازجویی را در مقابلم قرار داد که پر بکنم. صفحه اول سئوالاتی با اسم، اسم فامیل، تاریخ تولد و متاهل یا مجرد و از این قبیل را جواب دادم. صفحه دوم حاوی پرسشهایی درباره مشخصات خواهر و برادر و اسامی دوستان، هم دانشکدهای و... بود. وقتی به سئوالات مربوط به دوستان مشترک من و پسرعمهام رسیدم، همه را خالی گذاشتم. بازجو وقتی ورقه فرم را از دستم کشید و بعضی پرسشها را بیجواب دید، چنان سیلی محکمی به گوشم خواباند که از صندلی پرت شدم و به دیوار روبرو خوردم. چند ثانیه سرم گیج رفت. گوشه دیوار نشستم. حدس میزدم بیپاسخ گذاشتن سئوالات در مورد دوستانم عقوبت بدی خواهد داشت. بلند شدم تا دوباره روی صندلی بنشینم که صندلی را از زیر من کشید. دو باره افتادم. از سرباز خواست که مرا به اطاق حسینی ببرد. وقتی به دور فلکه برگشتیم در مقابل اتاق بزرگی قرار گرفتم. صف هم چنان طولانی بود. انگار تکان نخورده بود. در نوبت ایستادم .نوبت به من رسید. وارد اتاق بزرگی شدم. در گوشهای از اتاق تخت فلزی بزرگی قرار داشت. هر بار که من را به این اتاق کشاندند، گوشههایی از آن را کشف کردم. گفتند روی تخت دراز بکش. حسینی خیلی قد بلند و درشت اندام بود. خودش شلاق را به دست گرفت و شروع به زدن کرد. با اولین ضربه شلاق در کف پایم، چنان دردی در تمام وجودم پیچید که وصفناپذیر است. احساس میکردم تمام بدنم میسوزد. تا دهمین شلاق شمردم ولی بعد تمرکزم را از دست دادم. دو بار گفتند بلند شو و راه برو. وقتی پایم را به زمین گذاشتم دادم به هوا رفت. دستم را گرفتند و به زور من را راه بردند. فحشهای رکیک چاشنی هر ضربه شلاقی بود که به پاهایم مینواختند. چشمهایم را بسته بودم و سعی می کردم ذهنم را به چیز دیگری غیر از درد پاهایم متمرکز کنم. یک لحظه احساس کردم بازجوها با هم پچپچ میکنند. جرقه امیدی در وجودم جاری شد. از تخت پایینم آوردند و گفتند برو سلول فکرهایت را بکن. این فعلاً دستگرمی بود. دوباره تا پایم را به زمین گذاشتم درد وحشتناکی به سراغم آمد. گویا روی هزاران سوزن راه می رفتم. سرباز را صدا کردند و گفتند من را به سلولم برگرداند. با کمک سرباز به زور دمپاییها را پوشیدم و به سلول انفرادی برگشتم. طی بازجویی ام سه بار دیگر به اطاق شکنجه برده شدم.

آخرین بار گوشه دیگری از اتاق شکنجه را تجربه کردم. سیمهای کلفتی از سقف اتاق آویزان بود. من را از مچ دست به دستنبدهای زمختی بستند. سپس صندلی را از زیر پایم کشیدند. بین زمین و سقف به نوسان درآمدم. بعد از چند ثانیه درد شدیدی از مچ دستم شروع شد و به تمام بدنم سرایت کرد. شکنجه خشنی بود. با هر حرکت کوچک برای خلاصی از درد، تعادل بدنم به هم میریخت و درد بیشتری به تمام وجودم وارد میشد. وقتی به حالت تعادل برمیگشتم درد شدید در پاها و کمرم میپیچید. انگار تمام وزن دنیا بر روی پا و کمرم آویزان شدهاند. عوارض این شکنجه ماهها و حتی سالها در مفاصل مچ دست و کمر و کشیدگی ران پا باقی مانده بود. قپان آخرین شکنجهای بود که بر من وارد شد. دو بار دیگر به بازجویی رفتم و ظاهرا پرونده من بسته شد.

چهل و پنج روز در سلول انفرادی حبس بودم. سلول انفرادی بعد از شلاق، شدیدترین شکنجه برای من بود. آخرین روزهای سلول طاقت فرسا بود. شب و روزم را تشخیص نمیدادم. دچار نوعی هذیان شده بودم. بازجوییام ظاهرا تمام شده بود. مواقعی می شد که آرزو میکردم کاش بازجو سراغ مرا بگیرد تا دقایقی از محیط تنگ و کثیف سلول خلاص بشوم.

سه بار در روز تنها پاهای نگهبانی را که میدیدم که برای بردن من به توالت در سلول را باز میکرد. باید فرنچ را به سر می کشیدم و چند قدمی در بند راه می رفتم تا به دستشویی برسم. در چهل و پنج روز فقط یکبار من را به حمام بردند. فقط ده دقیقه وقت داشتم تا استحمام بکنم. از مسواک و خمیر دندان خبری نبود.

در اوایل تیرماه بعد از 45 روز مستقیم از کمیته شهربانی به زندان قصر منتقل شدم. تازه آنجا متوجه شدم در بندهای کمیته شهربانی سلولهای دو نفره تا ده نفره هم وجود داشت.

دادگاه:

بعد از چند ماه دادگاه رفتم. وکیل تسخیری داشتم. فقط چند دقیقه قبل از دادگاه وکیلم را دیدم. لباس ارتشی بر تن داشت. قاضی هم نظامی بود. در دادگاه اول من به ۱۰ سال زندان و در دادگاه  دوم محکومیت من به ۷ سال زندان تغییر کرد  و من به اتفاق سایر زندانی های سیاسی با تقاضای مردم در جریانات ۱۳۵۷ از زندان آزاد شدم. 

متاسفانه هنوز در جهان دولت هایی وجود دارند که زندانی سیاسی دارند و فاجعه بارتر از آن همچنان از روش شکنجه برای ارعاب، اعتراف گیری و تحقیر زندانی سیاسی استفاده می کنند. شکنجه یکی از خشن ترین، غیر اخلاقی ترین و غیر انسانی ترین رفتارها و کیفرها است که بر جسم و روان زندانی تحمیل می شود. عوارض ناشی از آن در خیلی از موارد جبران ناپذیر است. ساق پای من در اثر کشیدگی ممتد بر اثر آویزان شدن صدمه دیده است و سال هاست درد مزمنی با خود یدک می کشم. توهین های جنسی عوارض شدیدی بر روح و روان زندانی برجای می گذارد. تلاش برای لغو شکنجه یکی از کارزارهای اساسی برای حفظ کرامت انسانی و حقوق شهروندی افراد جامعه است. تحقق لغو امر شکنجه آحاد بسیاری از جامعه را به فعالیت مدنی و تحقق حقوق شهروندی خویش تشویق می کند و شرایط را برای ایجاد جامعه ای پویا و کنشگر مهیا می کند. مشکل آنجاست که شکوفایی چنین جامعه ای به مذاق دولت های دیکتاتور خوش نمی آید.

.

تصویر مهری کیا در زمان دستگیری

Key words: Torture, SAVAK, Mohammad Reza Pahlavi, Political Prisoner, Mehi Kia (Mehr Azam)

bottom of page