من، فریده کمالوند، متولد سال ۱۳۲۷ در شهر خرم آباد لرستان هستم. مادرم خانم شوکت جوادی تاکلاس ششم درس
خوانده بود، اوتحت تاثیرافکارنواندیش وپیشروی پدرش که بازرگانی متمول وثروتمند درلرستان بودوازافکارواندیشه ای
بازوغیرسنتی برخوردار بود. پدرم، محمد حسین کمالوند دانش آموخته دانشکده نظام بود وبعداز پایان دوره چهارساله
دانشکده سواره نظام ایران با درجه سروانی درارتش ایران، شاخه خرم آباد استخدام شد. طایفه پدریم به علت سواد بالا
وخط خوش، بیشتر به کارهای دیوانی اشتغال داشتند، نتجیتااین طایفه به لقب کمالوند شهرت یافت. من درسن یک سالگی
پدرم رادرسانحه رانندگی ازدست دادم وبا مادرودوبرادرم، فریدون وفریبرز، در خرم آباد زندگی میکردیم.
چند سال بعد مادرم با مرتضی خان اعظمی که ازدوستان قدیم پدرم بودازدواج کرد وما از خرم آباد به بروجرد نقل مکان
کردیم. من دوره تحصیلاتم را دربروجرد گذراندم ودرسن هجده سالگی با هوشنگ اعظمی، پسر اول مرتضی خان،
ازازدواج اول ایشان، که تازه ازدانشکده پزشکی اصفهان فارغ التحصیل شده بود ازدواج کردم. چون زندگی سیاسی
ومبارزاتی من ارتباط نزدیکی با فعالیت همسرم دارد، داستان در گیری خود را با ساواک را بامختصری اززندگی تفکری
وسیاسی هوشنگ شروع میکنم.
همسرم، دکتر هوشنگ اعظمی ازنوجوانی ( دبیرستان و دانشگاه) علاقمند به فعالیتهای سیاسی/اجتماعی ومخالف شرایط دیکتاتوری وقت بود. اوبعد ازاتمام درس پزشکی، فعالیت های سیاسی واجتماعی خود را درکنار طبابت درمطب خصوصی خود درشهر خرم آباد ادامه داد. هوشنگ درطول عمرش علاقه وافر به خدمت کردن به وحمایت نمودن از مردمانی که در جامعه فاقد حق بودند داشت، اودر برنامه روزانه اش وقت زیادی را صرف رسیدگی به مریض هایش میکرد و بقیه اوقاتش را با مطالعه کتب اجتماعی و تاریخی ویا تبادل عقیده با دوستان، افراد فامیل و من، در رابطه با مقولات اجتماعی/سیاسی/تاریخی، صرف میکرد. به علت علاقه شدید هوشنگ به مسایل مردمی، اوهمیشه زیر نظر ساواک بود وچندین بارهم دستگیرومورد شکنجه های زیادی قرار گرفته بود.
اما درگیری من با ساواک ازخردادسال ۱۳۵۳ شروع شد، هوشنگ دراین سال با ۸ نفرازهمفکران خویش، بطوراضطراری، جهت مبارزه به کوههای لرستان رفته بودند، من تنها زن این گروه بودم. اما این حرکت به دلایل متعدد ناکام ومتوقف شد، برای اطلاع بیشترلطفا به کتاب من مراجعه نمائيد،«یادهای ماندگار: خاطرت من و همسرم دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی» (۱). هوشنگ و دو رفیق دیگر، محمود خرم آبادی و سیامک اسدیان، موفق به فرار شدند ومن با بقیه افراد کوه به شهر برگشته وزندگی عادی خودرا پیشه کردیم. اما متاسفانه بعد ازمدت کوتاهی، در مردادماه سال۱۳۵۳، من به علاوه تعداد زیادی ازبستگان، دوستان وهواداران اوکه شامل عناصرمردمی وعشایرایل میشدند به توسط ساواک دستگیر، شکنجه ودردادگاه نظامی به حبسهای طویل المدت(من به ابد باضافه سی سال) محکوم شدیم. من درپنجم آبان (سالروز تولدم) توسط مبارزات آزادیخواهانه مردم ایران اززندان قصرتهران آزاد شدم.
آشنایی من با مسایل واوضاع سیاسی ایران ولرستان ازسن کم شروع شد؛ درتاریخ کودتا ۲۸مرداد سال ۱۳۳۲من پنج سال داشتم وبا فامیلم درخرم آباد زندگی میکردم. نظامیان دولتی بعد ازاقدام به کودتا ودستگیری دکترمصدق شروع به دستگیری وسیعی ازعناصرو نیروهای آزادیخواه وطرفداران دولت ملی دکترمصدق، در سرتاسر ایران منجمله لرستان نمودند. مرتضی خان اعظمی، همسر مادرم که من اورا «عمو» میخواندم، یکی ازبزرگان اقوام لرستان وطرفدارحکومت ملی دکترمحمد مصدق بود وبه این جهت او هم در لیست دستگیرشدگان دولت پهلوی قرار گرفته بود. بعد ازکودتا، روزی نظامیان ونیروهای دولتی درلرستان منزل مسکونی ما واقع در سبزه میدان خرم آبادرا به قصد دستگیری مرتضی خان اعظمی محاصره نمودند . اما عشایرمسلح لرطرفدارمرتضی خان درصحن وسیع حیاط و پشت بامها اجتماع کرده وسنگر بسته بودند تا از ورود نظامیان به داخل حیاط و دستگیری وی ممانعت به عمل آورند.
من که فقط پنج سال سن داشتم، درحالیکه ازاجتماع مردان مسلح و رفت وآمدهای آنها به شدت ترسیده بودم، با کنجکاوی زیاد تمام وقایع وصحنه های دور وبرم را نظاره میکردم. من بدون اینکه درکی درست ازشاه وکل قضایا وجریانات داشته باشم، میدانستم که ارتش قصد دارد به منزلمان وارد شود وبه دستورکسی به اسم «شاه»، مرتضی خان را که مورد علاقه شدید من بود دستگیر کند، من از ین مسئله بسیار ناراحت بودم.
در آن روزسروصدا وهیاهوزیادی ازخیابان های اطراف منزل ما به گوش میرسید، نیروهای ارتشی با فشارزیاد و به رغم مقاومت عشایرمدافع مرتضی خان قصد داشتند وارد صحن حیاط شوند، اما دیوارانسانی عشایرمسلح راه انها را سد کرده بودند وعلاوه بردر گیری های فیزیکی بحث و جدلهای لفظی هم درگرفته وداد وفریاد تمام فضای حیاط را پرکرده بود. بالاخره بنا به دلایل متعددی که برای من در آن سن مفهوم نبود، نظامیان دران روز از دستگیری مرتضی خان منصرف شدند وعقب نشینی کردند. هر چند مرتضی خان بعد ازچند روز، طبق یک دستورمحرمانه بی سروصدا به تهران احضارشده و به مدت یک هفته در تهران بازداشت شدند و بعد از فعالیتهای زیادی ازجانب عشایر، شاه دستور آزادشدن ایشان را صادر کرد. وقتی مرتضی خان به لرستان برگشت ما از خرم آباد به بروجرد نقل مکان کردیم. درطول این جریانات پسر بزرگ مرتضی خان، هوشنگ اعظمی که در آنزمان۱۷ ساله بود با شورو حرارت فراوان درگیراین مسائل بود.
مختصری ازسابقه سیاسی فامیل:
علیمردان خان اعظمی بیراموند ملقب به امیراعظم، پدرمرتضی خان، یکی از بزرگترین فرمانروایان ایلات تاریخ غرب ایران بود. سواران وجنگجویان تحت فرمان اوازشجاعترین وبی باکترین طوایف لر بودند. او بارها با لشکریان روسیه وانگلیس جنگید وآنها را شکست داده بود. قوای روسیه درزمان جنگ جهانی اول وارد خاک ایران شدند وبه لرستان رفته و تا بروجرد هم پیشروی کرده بودند، اما آنها با مقاومت غیورانه سربازان علیمردان خان روبرو شده وبالاخره شکست خوردند وعلیمردان خان آنها را تا شهر قم مجبوربه عقب نشینی نمود. علیمردان خان برخوردهای زیادی هم با حکومت مرکزی داشت، شکستهای مکرررضاخان ازعلیمردان خان وقوای عشایری بیرانوند بالاخره رضا خان را مجبور کرد که با استفاده ازتوطئه ناجوانمردانه ای اورا بکشد. علیمردان خان در تاریخ ۲۹ بهمن ماه ۱۳۰۱ به توسط چند نفراز نوکرانش که عوامل نفوذی دولت وقوای رضا خان بودند در حال خواب کشته شد، درنتیجه این حادثه پسران وفامیل علیمردان خان برای پیشگیری ازدستگیر شدن به کوه های لرستان پناه میبرند. بعد از مدتها جنگ و گریز لشکریان دولتی با ایلات لرکه هرباره منتهی به شکست قوای مرکزی میشد، حکومت مرکزی آن زمان، رضا شاه پهلوی، نا امید ازشکست آنان با جنگ، به نیرنگی دیگر توسل نموده ونماینده ای را با قران به نزد آنها درکوههای لرستان میفرستد. این نمایند به قران قسم میخورد و به آن ها ازطرف دولت قول میدهد که اگردست ازمبارزه مسلحانه برداشته وبه خانه های خویش برگردند، دولت مرکزی به انها امان خواهد داد ووسایل آرامش وآسایش انها را فراهم خواهد نمود. بر مبنای این قول وضمانت، افراد عشایربه شهر برگشتند اما دولت همگی را ، زن ومرد وخردسال وسالمندان را، دستگیر کرده و تعدادی از مردانشان را در زندان بروجرد اعدام و بقیه را به زندان قصر تهران اعزام نمود.
دولت وقت(دولت رضا شاه)، در سال ۱۳۱۱، نوجوانان وزنان را اززندان قصربه مشهد تبعید میکند. پسر بزرگتر علیمردان خان، علیرضا خان، هم در زندان اعدام میشود، اما مرتضی خان که فقط پانزده ساله بود به مشهد تبعید میشود. مرتضی خان در مشهد با دختر عموی خود ازدواج کرده و پسر اولش ،هوشنگ، درسال ۱۳۱۵در مشهد متولد میشود.
در آن سالها، شرایط و بقایای نظام ملوک الطوایفی درلرستان ومناطق دیگر ایران، همچنان گذشته، پابرجابود واهالی بعضی از نواحی ایران منجمله تعدادی ازمردم لرهنوز به روال گذشته ای نه چندان دور قسمت به قسمت و منطقه به منطقه تحت فرمان وسیطره خوانین وملوکی اداره میشدند، آن خوانین خود را شاه یا حاکم آن منطقه میدانستند. آنها به رسم گذشته قانون و رسم و روش زندگی را، خود تعیین می کردندو هنوز قبول نداشتند که تابع قانون ونظم حکومت مرکزی بشوند، تابعیت ازیک قانون ونظمی که از مرکزصادر میشد بکلی برای آنها قابل درک وقبول نبوده است.
اما دولت رضاشاه اراده اشکار به درهم شکستن این نظام تاریخی وعشایری را با بکاربدن طرق مختلف نشان داد. اوبا قشون دولتی خود دست به جنگهای خونین متعددی برای سرکوب عشایردرنقاط مختلف ایران منجمله لرستان زد. رضا شاه به علاوه سرکوب شدید اقوام ایرانی، تصمیم به کوچ دادن (تخته قاپو کردن) افراد اقوام مختلف و تغییر اجباری مسکن وشغل شان تصمیم به انهدام کامل و اجباری این سیستم اقتصادی/اجتماعی کشورمان نمود. حکومت مرکزی برای رسین به این هدف از شیوههای مختلف زور وارعاب و غیره استفاده میکرد. اسکان اجباری اقوام ومنجمله لرها ازسال ۱۳۰۸ شروع شد، برمبنای رپورتهای متعدد، زن، بچه کوچک و افراد مسن واحشام واموال منقول اقوام مختلف لرمجبورشدند باپای پیاده، فاصله لرستان تا خراسان را به مدت ۸-۹ ماه طی کنند، تعداد اسکان اجباری یافته ها، در اول، حدود ۱۵۰۰۰ بودند که بیشتراز نیمی ازآنها واکثراحشام شان دراین حمل ونقل جان ازدست دادند. من دراینجا ازضرر روحی، اقتصادی، اقلیمی ومهمتر ازهمه، پایمال شدن حقوق انسانی این افراد، سخنی نمیگویم. البته در سال ۱۳۲۰ درزمان جنگ جهانی دوم وبعد ازترک رضا شاه پهلوی، قانون اسکان اجباری اقوام ایرانی متوقف شد وعشایر به محل اولیه خود برگشتند، حاکمیت مرکزی زمین های ضبط شده را به آنها مسترد نمود. اما هیچگاه، کسی از حکومت مرکزی ازاین اعمال غیر انسانی سخنی نگفت ودولت هرگزنتایج اقتصادی، سیاسی، انسانی وازبین رفتن حق شهروندی این کوچ دادن هارا به ملت ایران ارائه نداد ومتاسفانه کسی هم ازدولت مرکزی از این عشایر معذرت نخواست.
بقیه داستان من:
غیر ازماه منیردختر اول مرتضی خان که درسن پائین ازدواج نموده بود من تنها دختر این خانواده بودم با نه پسر، لذا درخانه قوانین بازی همه اش پسرانه بوده ومن هم درتلاش مستمربودم که ازاین قافله پرتحرک عقب نمانم. من با برادرانم درانواع ورزشها بخصوص والیبال شرکت میکردم والبته بعلاوه آن، با تشویق هوشنگ، مرتب مشغول مطالعه کتب مختلف اجتماعی/تاریخی هم بودم و به پیشنهاد او به کلاس سنتور هم میرفتم.
هوشنگ، وقتی که در دانشکده پزشکی اصفهان مشغول تحصیل بود مرا در سن حدود ۱۶ سالگیم از مادرم ومرتضی خان خواستگار نمود. درابتدا، مرتضی خان ومادرم با این ازدواج موافق نبودند ومن هم چون تصمیم به ادامه تحصیل و ورود به دانشکده پزشکی داشتم با این ازدواج موافق نبودم . اما بالاخره با اصرارهوشنگ و قول دادن به ادامه تحصیل، ما در سال بعد نامزد و بالاخره ازدواج کردیم. هوشنگ بعد ازاتمام دانشکده پزشکی درخرم آباد مشغول به طبابت شد و زندگی مشترک ما شروع شد.
هوشنگ دارای شخصیتی قوی اما خیلی مهربان بود و زیر بارزور نمیرفت، او از زمان خرد سالی علاقه فراوان به مسایل اجتماعی و سیاسی داشت و به صورت فعال در صحنه سیاسی وخدمت به مردم درگیر بود وآنچنان که دربالا ذکر شد او چند بارهم به توسط ساواک دستگیر شده بود. هوشنک درسالهای ۱۳۴۹و۱۳۵۰ در حال تدارک جنگهای چریکی کوهی بود که بتوسط یکی ازدوستان خویش با تشکیلات تهران حزب توده که بتوسط عباس شهریاری (ملقب به مرد هزار چهره، بعدا آشکار شد، که اودر ظاهرعضو حزب توده اما درباطن با ساواک همکاری میکرد) تشکیل شده بودارتباط برقرار کرد. واضح است که تمام اطلاعات این فعالیت به طورمستقیم به دست ساواک رسیده وهوشنگ دستگیروتحت شکنجه های فراوانی قرار گرفت. هوشنگ در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود و به علت اطلاعات افشا شده در ساواک نمیتوانست آنها را انکارکند، لذا آنها را قبول کرد. طبق قانون امنیت کشورآماده شدن برای جنگ مسلحانه با دولت شاهنشاهی، اعدام بود ، لذا دکتراعظمی در مقابل آزاد شدن به ساواک قول همکاری داد وآزاد شد. او بعد از آزاد شدن به ظاهرشکل زندگی وتاحدی فرم طبابت خویش را عوض کرد، آلبته به صورتی که در ظاهر مورد قبول ساواک قرار گیرد. به این علت ما حتی شروع کردیم به رفت وآمدهای فامیلی باعناصری که روابط نزدیکی با ساواک داشتند یا کارمند ساواک بودند شدیم واین تغییردر رفتارموجب سئوال تعداد زیادی قرار گرفته بود اما هوشنگ چاره دیگری نداشت.
درحالیکه هوشنگ به ساواک قول همکاری داده بود اما او هرگز مورد اعتماد ساواک نشد. تمام حرکات و روابط و حتی طبابت او در خرم آباد، از بدو آزاد شدنش از زندان تحت نظرشدید ساواک بود، همیشه، ما شاهدحضور افراد مشکوک در حوالی منزل و مطب دکتر بودیم، ما وحتی من دائما بتوسط افراد ناشناسی که حتما ازعناصرساواک بودند درتحت تعقیب بودیم. من به وضوح میدیدم که همیشه کسانی ناشناس، در کوچه وخیابان وخرید یا مسافرت و یا میهمانی ها دارند مرا تعقیب میکنند. عناصر مشکوک ساواک به عناوین واشکال مختلف درمطب دکتررفت وآمد داشتند. ساواک همچنین به عناوین مختلف با استفاده ازاشکالات قانونی یا هر دلیلی که خود میساخت مانع طبابت دکتراعظمی میشد. ساواک فکرمیکرد حرفه طبابت وسیله خوبی برای ارتباط هوشنگ با مردم بود، آما در واقع مردم محلی حمایت وعلاقه زیادی بهشخصیت همسرم داشتند که ربطی به حرفه او نداشت، آن کار ساواک را مشکلتر میکرد.
همسرم ازطرفی دلخورازدخالت های ساواک درزندگیش واز جانبی دیگر برمبنای عقیده او به جنگ چریکی با دولت پهلوی با جدیت زیاد، درخفا، باهمکاری تعدادی ازدوستان همفکرش مشغول تهیه جنگ مسلحانه در کوههای لرستان بود که دراینده نه چندان نزدیک میبایست بوقوع بپیوندد. آما متاسفانه با پناهنده شدن محمود خرم ابادی به هوشنگ اعظمی برنامه کوه رفتن دچار تغییرات مهمی شد. محمود خرم آبادی یک چریک فراری از«سازمان چریکهای فدائیان خلق» وتحت پیگرد شدید ساواک بود وهوشنگ که خود تحت نظرساواک بود، نمی توانست محمود خرم آبادی را برای مدتی طولانی به صورت مخفی نگهداری کند، بناراین هوشنگ رفتن به کوههای لرستان را در برنامه فوری خود قرارداد. من جزییات این جریان را به صورت مفصل در کتاب خود(۱) تشریح کرده ام و خوانندگان را به آن کتاب مراجعه میدهم. در نتیجه دکتر اعظمی و یاران دیگرما درحالیکه بطورشدید تحت نظرعوامل ساواک در خرم آباد بودند با سرعت زیادتری مشغول فراهم کردن وسایل مان در کوه شدند.
درحایکه من با اعتمادزیادی که به همسرم واعتقاد وتدبیروی دراین عمل داشتم، اما هر چه که به روزموعود نزدیکترمیشدیم دلهره ودلواپسی من شدت میگرفت و این دلواپسی عمدتا ناشی ازترک فرزندان کوچکم، شیرین چهار ساله و بهرام دوساله بود. با آنکه به کوه رفتن با هوشنگ را کاملا برای خودم توجیه کرده بودم وتصورمیکردم که آمادگی این عمل را دارم،اما در آن هنگامی که وقت رفتن رسیده بود احساس میکردم که به هیچ وجه نمیتوانم ازفرزندانم جداشوم. وقتی که هوشنگ با هیجان و جدیت زیاد برایم توضیح داد و گفت که فردا صبح زود باید حرکت کنیم و دیدم که قضیه خیلی جدی شده است ، به اوگفتم«هوشنگ من نمیتوانم ازشیرین و بهرام دل بکنم واضطراب شدیدی وجودم را گرفته است، خودتان بروید و من پیش بچه هایم می مانم!». هوشنگ که به شدت عصبانی شده بود گفت «بگو شماها هم نروید! چون من بارها و بارها در طول این مدت برایت توضیح دادده ام که بدون تو نمی روم». من اصرار کردم و گفتم «من در آنجا برای شما دست و پا گیر خواهم بود چون هم ورزیدگی شماها را درکوهنوردی ندارم وهم فکرم برای بچه هایم ناراحت است». او گفت« اگر من به کوه بروم و توبمانی وساواک هم متوجه رفتنمان بشود، حتما ساواک توراهم دستگیر خواهدکرد و تحت سخترین و بی رحمانه ترین شکنجه ها قرار خواهد داد و من چنین وضعی را تحمل نخواهم کرد». وقتی من بیشتر نگرانیم را از وضع بچه ها اظهار کردم، او با نارحتی شدید گفت «یعنی تو میگویی من به فکر بچه هایمان نیستم؟ یعنی تومتوجه علاقه زیادم به شیرین و بهرام نشده ای؟» چطور دلت می آید طوری حرف بزنی که انگار فقط تو به بچه ها علاقمند هستی؟ مطمئن باش که من ترتیب داده ام دراولین فرصت شیرین و بهرام را به نزد خود بیاوریم».
بعد از صحبت های زیاد، من درحایکه دلم پیش بچه هایم بودقبول کردم که تدارک رفتن را ببینم . در مغز و قلبم آشوبی بود،از طرفی با دستها و پاهای لرزان ازفکر ترک فرزندان خردسالم آماده رفتن میشدم و ازسوی دیگر به علت عشق واعتمادی که به هوشنگ داشتم نمی خواستم اورا ناراحت کنم. بهر صورت ما بچه ها را به مادر خود و پدر هوشنگ وسایر فامیل سپردیم ورهسپارکوه شدیم. ما که نه نفر بودیم و من تنها زن گروه بودم در نیمه شب ۱۸ خرداد ماه سال ۱۳۵۳ ازخرم آباد به طرف جاده کوه دشت حرکت کردیم وخلاصه عازم کوهای لرستان شدی، برای شناخت بیشتردلایل به کوه رفتن به کتابم مراجعه کنید(۱).
متاسفانه به علل اتفاقات متعدد و دور از انتظار ما این سفر بعد از ۱۸ روز متوقف شد، من وچند نفر دیگر مجبور به ترک هوشنگ و دو دوست دیگر کرده و به خرم آباد برگشتیم.
من بعد ازازدواج با هوشنگ وارد مدرسه «عالی تعلیم و تربیت» وابسته به وزرات آموزش و پرورش شده ودر سال ۱۳۵۲ بعد از اتمام تحصیلم درآموزشهای پیش دبستانی به استخدام آداره آموزش و پرورش شهر خرم آباد درآمده بودم. اما رابطه مدیر این مرکز تربیتی که روابط نزدیکی هم با ساواک داشت با من خوب نبود، او به انحای مختلفه مرا تحت نظر داشت و درانجام وظایف تدریسی و تربیتی روزانه ام دخالت میکرد. من بعداز برگشتن ازکوه چون به ظاهرهمه چیزعادی بود به اتفاق دو فرزندم و دایه پسرم برای گذراندن یک دوره تکمیلی برای رشته ام که از قبل ثبت نام کرده بودم عازم مشهد شدم.
در یک روز گرم مرداد ماه ۱۳۵۳، در مشهد در حالیکه سعی داشتم تمام حواصم را به سخنان استاد درس روان شناسی کودک بگذارم وازافکارودلواپسی های اتفاقات روزهای گذشته بگذرم، یکی از مسئولان دانشکده داخل کلاس شد و گفت « خانم فریده کمالوند! باید به دفتر بیائید با شما کار دارند!»، یکباره قلبم فروریخت وسرگیجه عجیبی به من دست داد که تا آنروزهرگزتجربه اش نکرده بودم. سعی کردم درحالیکه وسایل کلاسم را جمع وجورکنم به حال منقلب خود هم فایق شوم، نتجیتا حرکاتم خیلی کند بود، او بالاخره به من نهیبی زد ومن بادستپاچگی ازیکی ازهمکلاسیهایم خواستم که به بچه های من رسیدگی کند و با خانم دفتر دار به جانب اطاق رئیس رهسپار شدم. راهرو دانشکده تا اطاق مورد نظر، در روزهای عادی فاصله زیادی نداشت، اما درآنروزاین دالان به نظرخیلی طولانی و دارای دیوارهای بلند وبدون راهی برای فرارمن ازآن مخمصه وحشتناک، شده بود. من چنان قدم برمیداشتم که گویی از میدانی مین گذاری شده عبورمیکنم، درحالیکه کولر مدرسه کار میکرد و درجه حرارت پایین بود من خیس عرق شده بودم. درقلبم امیدوار بودم که مامورین ساواک منتظرمن نباشند، جریانات لو نرفته باشد وهمسرم گیر نیافتاده باشد. نگاه خانم دفترداربسیار پرسشگر بود واوانگار با یک شخص خطرناک طرف است، دلم میخواست به او بگویم دوست عزیز من شخصی هستم مثل تو، اما شاید او فاقد اطلاعات اجتماعی و سیاسی وقت مملکت بود. البته این خانم حق داشت چون در آن زمان، رسم جامعه این بود که همگی باید دریک چهار چوب خاص بامجوز دولتی فکر کنند و یادبگیرند، کسی حق فکر کردن بیشترازآنچه دولت اجازه میداد نداشتند. درآن زمان خواندن کتابی چون خرمگس ویا دفاعیات خسروروزبه سالها محکومیت زندان، البته بعد از شکنجه فراوان را در برداشت. در آن زمان حزب از بالا تشکیل و تعطیل میشد و کسی اجازه تشکیل حزبی را نداشت. کسی حق سئوال و یا حتی بیان یک عقیده یا انتقاد را نداشت، چون آریا مهر فکر همه چیز را کرده بودند و دستور از بالا صادر میشد و ملت هم میبایست قبول میکردند و قبول نکردن آن اوامر انطوریکه اعلیحضرت گفته بودند یا میبایست از مملکت خارج میشدی در غیر اینصورت با ساواک و شکنجه هایش مواجه میشدی.
با اخطار خشن خانم دفتردارازافکار پیچیده ام به دنیا واقعیت پریده و وارد دفتردانشگاه شدم. بلی، واقعیت وحشتناک خودرا آشکار کرد، درآن دفتردومرد مودب وشیک منتظرمن بودند، آنها بعد از تعارفات معمولی به من گفتند: «ببخشید خانم کمالوند که مزاحم اوقاتتان شدیم، ما از ساواک به اینجا آمده ایم، سوئ تفاهمی پیش آمده که باید شما با ما به اداره تشریف بیاورید تا سوئ تفاهم برطرف شود وبرگردید». با شنیدن حرفهای مامورساواک قلبم فروریخت ودهانم به شدت خشک شد، مدتها بود که دلشوره واضطراب چنین لحظاتی را داشتم ، اما تفاوت بسیاری است بین تصورات ذهنی تا قرارگرفتن درجریان عمل وروبروشدن با واقعیت وحشتناک دستگیری به توسط ساواک. در حالیکه آرزو داشتم تمام این وقایع یک خواب هولناک باشد ومن هرآن بیدار شده ودر کوهای سرسبزو پرآب لرستان راه بروم ، اما واقعیت چیز دیگری بود، دنیا درنظرم تیره وتار شده وانگارکه لحظات آخرعمرم رسیده بود. کارمندان ساواک صحبت میکردند اما من از آن حرفها چیزی نمیشنیدم و به خاطر نمی آورم که چه گفتند. در آن زمان سوالات مختلف در ذهنم مطرح میشد، چطور؟وبه توسط چه کسی لو رفتیم؟ همسرم کجاست؟ و بسرش چه آمده است؟ چه کسی دیگردستگیر شده است؟ در آن حال پریشان بیاد گفته هوشنگ افتادم :«فریده، ازشگردهای ساواک نترس! آنها یکدستی میزنند وتادلت بخواهد اخباروشایعات کذب و بی اساس پخش میکنند، اما من نمیگذارم که آنها مرا براحتی دستگیرکنند یا کشته شوم». من هم از روی جوانی وکم تجربگی و علاقه زیاد به او این صحبتها را باور میکردم. فکر من دوباره پرواز کرد ومرا برد به زمان کودکی خویش ، روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ وقتی سربازان دولتی میخواستند برای گرفتن مرتضی خان به خانه ما حمله کنند ، اما جرائت نکردند ، کاشکی آن صحنه امروز تکرار میشد.
بالاخره تن به واقعیت عینی داده و با مامورین ساواک به طرف اداره شان روان شدم و بعد از گذشتن ازچندین خیابان به آن ساختمان هولناک رسیدیم، انها مرا به یک اطاق تمیز راهنمایی کردند ومن درآنجا به رئیس ساواک مشهد معرفی شدم. او مودبانه گفت که ازمن سئوالی ندارند وباید مرا حتما به ساواک تهران منتقل کنند.
مرا با تعدادی محافظ ازساواک به محل زندگیم که خوابگاه دانشگاه بود، برای آماده کردن خود وفرزندان خردسالم به سفر تهران فرستادند. بعد ازصحبتهای زیادی که من با ماموران و رئیس ساواک در مشهد داشتم وهمچنین صحبت های متعدد وی به مرکز ساواک در تهران قرار براین شد که مرا با فرزندانم به همراهی چند مامور با قطار( بلیط هواپیما برایشان دردسترس نبود) به تهران بفرستند. من بعد ازجمع آوری وسایل اولیه، در میان چشمان وحشت زده و درمواردی علاقه مند و پر تشویش هم کلاسان خود و گریه های شدید دایه بچه هایم به تهران فرستاده شدم، البته دایه فرزاندم بعدا به کمک همدوره ای هایم به تنهای به لرستان برگردانده شد.
به علت تراکم مسافر، ساواک نتوانسته بود که یک کوپه خصوصی برای ما بگیرد لذا مارا در یک کوپه عمومی با سه مسافر دیگرجای داد. در این کوپه دو فرزندانم که موقعیت این سفر را فوق العاده غیر مانوس درک کرده بودند با وحشت و نگرانی شدید در دوطرف من نشسته و فوق العاده به من چسبیدند، پسرم فوق العاده متحیر از اوضاع و دخترم مضطربانه از چگونگی مسافرت مان سئوال میکرد. فرزندانم، درطول سفر، ابدا به ماموران ساواک نگاه نمیکردند وغذایی ازدستشان نمیگرفتد و حتی به سئوالاتشان هم پاسخ نمیدادند. بالاخره من از ماموران خواستم که خود به کافه قطار بروم و برای بچه ها غذا ومیوه تهیه کنم. مامورین مارا به کافه قطاربردند و بچه هایم غذایی را که من خریده بودم خوردند، در کافه قطار یکی از مامورین به دیگری گفت « حتی بچه های کوچکشان را هم با کینه به ما، بزرگ کرده اند».
وضیعت بچه هایم و من با مامورین ساواک ظاهری بس غیرعادی داشت که مورد توجه مسافران دیگر کوپه بخصوص یک خانم میان سال قرار گرفته بود، او مرتب به من و بچه ها وآن ماموران نگاه تعجب انگیزی میانداخت و گاهی هم سئوالاتی ازمن میکرد، البته قبل از ورود به کوپه به من دستورداده شده بود که اکیدا با کسی صحبت نکنم. اما در جواب این خانم که از من پرسید که کدام یک ازاین اقایون شوهرم هستند، من با کمال انزجارپاسخ منفی دادم، او دوباره پرسید « پس همسرتان کجاست؟ و چه کاره است؟» من جواب دادم « او درخرم آباد طبابت میکند» وسعی کردم صحبت خود را با آن خانم ادامه دهم حتی چند جمله از شهرودیار وآدرس مطب واسم همسرم را هم به او گفتم، که البته این عمل من مورد نارضایتی شدید ماموران قرارگرفت، یکی از آنان با لحن فوق آلعاده خشن وعامرانه به من گفت « خانم! بیائید بچه ها را به راهرو ببریم تا کمی هوا بخورند»، اما بچه هایم بخصوص بهرام بهیچوجه حاضر نبود که حرف اورا اجرا کند، لذا به صندلی قطار چنگ زده وحاضر به خروج از کوپه نبود. من بالاخره به طرفندهای مختلف اورا حاضر کردم که با من از کوپه خارج شود، در آن زمان من فوق العاده عصبانی بودم وحتما چهره ام بسیار برافروخته بود و طلاطم شدیدم را منعکس میکرد، برای همه مسافران مسجل شده بود که مادر وضعیت ناجوری قرار گرفته ایم . در خارج از کوپه آن مرد با تشدد زیادی به من گفت« مگر قرار نبود که با کسی صحبت نکنید؟ شما که جد و آبایان را برای همه گفتید». من در جواب او سکوت اختیارکردم.
من فوق العاده منقلب بودم و دلیل من ازدادن این اطلاعات به مسافران کوپه این بود که ساواک مرا وفرزندان مرا بدون نشان دادن یک حکم قانونی، به تنهای، دور ازفامیل ودریک شهرغریب دستگیر کرده بودند و به من امکان خبر دادن این دستگیریم را به فامیل نداده بودند و مارا به صورت ناشناس به طرف سرنوشت نامعلومی میبرند. من در آن زمان درست دانستم که اطلاعات شخصی خودرا، حداقل، در اختیار آن سه مسافر قراردهم تا شاید آنها این اطلاعات رابه دیگران بدهند و ما در ناشناسی مطلق از بین نرویم، در پایان سخن گفتم «اسم من هم فریده است». در بقیه این سفر طولانی آن خانم سعی میکرد که با ایما واشاره با من صحبت کند و من تا جای که موقعیت اجازه میداد اورا درجریان خطرناک خود قراردادم ، البته فقط با ایما واشاره، کاشکی هنر پانتومیم را آموخته بودم و میتوانستم خودم را بهتر بیان کنم. بالاخره آن خانم از من پرسید «رنگ شما خیلی پریده است، ایا بیمارید؟» من به او گفتم «نه بیمار نیستم» واز مامورین خواستم که اجازه دهند که در کنار پنجره کوپه بنشینم ونفسی تازه کنم، که آنها اجازه دادند ، این حرکت به نگرانی آن زن افزود. درطی سفر مردم را در هیجان سفر وخوشحال میدیدم وآرزو داشتم که ماهم اجازه تفکر وابرازعقیده مستقل و آزاد را میداشتیم و الان بجای جنگ با دولت دست دردست فامیل ازهیجان مسافرت لذت میبردیم وبیاد شعری از نیما افتادم:
« آی! آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان...
قطار داشت به مقصد نزدیک میشد، پسرم بهرام تب شدیدی داشت ومن دلواپس جدایی از فرزندام که بزودی بسرمیرسید کلافه بودم. درایستگاه تهران سه مامور جدید ساواک وارد کوپه شدند و به مسافرین دستور خروج آرام را دادند و آنها هم در حالیکه مضطربانه اما دوستانه به من نگاه میکردند از کوپه خارج شدند، دیگر برای همه مسلم شده بود که ما دچار مشکل بزرگی هستیم.
در ساواک تهران، بادرخواست من دکتری بهرام را معاینه نموده و دارویی تجویز کرد. ساواک تهران بدون هیچگونه بازجویی مارا روانه بروجرد کردند، شدت دلواپسی من ازینکه به سمت بروجرد میرویم کمتر شد اما تمام سئوالات بی جواب من در مغزم ایجاد شور و حالی کرده بود بی وصف و من از شدت اضطراب آرامش نداشتم.
دربروجرد ساواک ازخانواده خواست که بچه هایم را تحویل بگیرند، درزمان جدایی با آنها، غم جدایی از فرزندان خورد سالم به اضطراب بازجویی و اعمال آینده ساواک به من ودلواپسی از سرنوشت همسرم و دوستانم اضافه شد.
شکنجه و بازجویی:
درشهربروجرد، چون ساواک تشکیلات بزرگ و کاملی برای دستگیر شدگان دوستان و فامیل مارا نداشت در ابتدا مارا در یک خانه امن ساواک که ساختمان بزرگی نبود بردند، در لحظه ورود به آن محل، من فورا به اطاقی که بعنوان اطاق بازجویی بود بردند، در آن زمان کسی به من حکم جلب ارائه ننمود وتوضیحی هم برای بازداشت به من داده نشد، اما سربازجو عضدی (محمد حسن ناصری) بدون ابرازسخنی با حرکتی شدید مرا به صندلی نشاند وسیلی محکمی به صورتم نواخت که مرا کاملا گیج کردوتا مدتی درجلوی چشمم ستاره های زیادی درحرکت بود. عضدی ،آرش (فریدون توانگر) و هدایت ( ) بدون پرسش و پاسخ در حالیکه به فحاشی واستفاده ازالفاظ مستحجن خودادامه دادند، شروع کردند به خشونتهای فیزیکی شدید، ازجمله استفاده ازضربات دردناک شلاق به کف پا، سروتنم، زدن سیلی ولگد به بدنم، این اعمال خشونت بارآنها تا مدتی ادامه یافت. بالاخره من ازعضدی پرسیدم «ازمن چه میخواهید؟؟» او پاسخ داد «هیچ، ما همه چیزرا در باره تو میدانیم و خوش داریم که اذیتت کنیم». او درحالیکه یک سری مطالب که به هیچوجه درست نبوده و به وقوع نرسیده بود به ما منتصب نمود ومن کاملا فهمیدم که اودر حال پرونده سازی سنگینی برای ما است. عضدی به من گفت « شوهرت را دستگیروآش ولاش کرده ایم واو تمام اطلاعات را به ما داده است»، در این موقع چند بازجودیگرمنجمله آرش دوباره با لگد و کابل به جان من افتادند و به شدت مرا شکنجه کردند. درحالیکه این شکنجه ها دردناک بود اما درد جسمانی کمتر ازرنجی بود که ازدروغ گویی ووقاحت آنها حس میکردم، همچنین دلواپسی شدیدی ازسرنوشت همسرم درآن لحظه مرا به سختی میرنجاند. انها سپس مرا به سمت اطاق دیگری بردند درراهرو برادرم، فریدون، را شکنجه شده و مجروح و خونین، بدون پانسمان زخمهای ناشی از شکنجه در گوشه ای بد حال دیدم. شکنجه گران ( آرش، عضدی و هدایت) مرا دراطاقی درآن ساختمان به نیمکتی دستبند زدند وآرش با لحن تهدید آمیز گفت« فکرهایت را بکن تا به سراغت بیایم! دیدی که با فریدون، برادرت چه کار کردیم؟ با توهم بدتر ازآن خواهیم کرد» و تنها درآن اطاق رهایم کرد. من دوروز درآن اطاق یا بهتر بگویم، سلول انفرادی، ماندم وبه تتریج فهمیدم که تعداد زیادی ازافراد فامیل ودوستان ماهم دستگیر شده اند. به علت نداشتن اطاق های کافی درآن ساختمان ساواک شهربروجرد، مردان دستگیرشده را بعد از بازجویی و شکنجه شدن درحیاط ساختمان ودرزیرحرارت سوزان مرداد ماه نگهداری میکردند، صدای فریاد شکنجه شدگان درفضای ساختمان رنجی مضاعف وشکنجه دیگری برایم بود.
بعد ازدو روزعضدی دوباره مرا خواست وگفت «تو زبان درازی کرده ای و باید حاصل آنرا ببینی»، البته هرکسی که قدمش به ساواک رسیده باشد به خوبی میداند که در مقابل خشونتهای عضدی کسی جرات «زبان درازی» نداشت، اما برای اومهم نبود، باز جویان دوباره با بکار بردن ناسزاهایی که فقط در حد آنها بود شروع به زدن کابل و لگد به بدنم کردند و من حد اکثر کوششم را برای حفظ سرو چشمم و پاهایم بکار میبردم اما برای آنها اهمیتی نداشت که به کجا میزنند ، زدن کابل به سروبدنم برای مدتی ادامه یافت. متاسفانه در زمان یا قبل از دستگیری من تمام اطلاعات سفرما به کوه های لرستان به ساواک رسیده بود وهمگی به جزهمسرم، هوشنگ، و دو فرد دیگر دستگیر شده بودند ومن هیچگونه اطلاعات اضافی نداشتم که به آنها بدهم، فهمیدم که این شکنجه ها برای شکستن روحیه من است وشکنجه ای بود انتقامی نه برای کسب اطلاعات.
من آن لحظات وحشتناک ودردناک را که برایم صورت تداوم ابدیت را پیدا کرده بود هرگز فراموش نمیکنم، زمان به کندی پیش میرفت وتنها آرزویم تمام شدن آن لحظات ودوربودن ازشکنجه گران بود، من درآن لحظات حتی به فرزندان خورد سالم هم فکر نمیکردم.
بعد از دو روز، در ساعات دیر شبانگاه، همه مارا به صف کرده وبا چشم بسته سوار اتوبوسی نمودند ومن از صدای افراد فهمیدم که تمام دوستان وآشنایان ما به جز همسرم دستگیر و شکنجه شده اند، آنها ما را به مقصد نامعلومی بردند.
بعد ازاستقرارمان درساختمان جدید فهمیدم که آن ساختمان قدیم شهربانی بروجرد بود ودرمرکزشهر قرارداشت ، این یک ساختمان متروکه دولتی بود که سالها مورد استفاده قرار نگرفته و تبدیل به یک ساختمان خرابه شده بود. دوره جدید بازجویی هایمان درآن جا شروع شد وآن محل به یک قتلگاه تبدیل شد. این ساختمان کاملا فرسوده بود وما را دراطاقهای با کف خاکی وکثیف، بدون زیراندازیا رختخوابی قرار دادند و دستهای مارابه نیمکت های مدرسه که به آنجا منتقل شده بود زنجیرکردند. ساواک درحالیکه با خشونت بارترین روش ازماباز جویی میکرد، جستجویی روزانه خود را برای پیدا کردن هوشنگ، چه به وسیله هلیکوترهای گشتی و چه با استفاده ازاجیرانی که با کوه های اطراف آشنا بودند ادامه دادند. این رفت و آمدهای روزانه فضای پر سرو صدا و ارعاب آور در زندان و بعدا فهمیدم حت در منطقه لرستان ایجاد کرده بود.
شکنجه گروه ما بصورت مداوم ۲۴ ساعته در آمده بود و ساختمان به طور مداوم پرازصدای فریاد وناله شکنجه شدهگان شده بود، صدای شنیدن ناله عزیزان تحت شکنجه خود آزاری شدید به روح من بود. شکنجه گران ساواک برای ایجاد اضطراب ووحشت انداختن ورنج روحی بیشتر به من میگفتند « آماده شو!فردا صبح شلاق داری« یا «آخرشب میایم به سراغت» . انتظار کشیدن برای شکنجه شدن همیشه بدتر ازخود شکنجه بود وساواکی ها آن موضوع را میدانستند وهمیشه از آن برای رنج روحی مضاعف من استفاده میکردند. در طول این مدت همچنین بازجوها برای شکستن روحیه ام به من میگفتند که «دکتررا دستگیرکرده ایم»، «اورا آش و لاش کرده ایم» و «بزودی تن آش و لاش اورا خواهی دید». روز دوم در این مرحله از بازجویی، دراثرشکنجه شدید ومداوم دچار بی حالی وافت فشارخون شدم و دکتر ساواک دستور تزریق امپولی را داد. پزشکیاری که مامورزدن آمپول شده بود را ازقدیم میشناختم و قبلا پزشکیار شهربانی بود. او در ابتدابه من اظهار همدردی کرد و بااحترام به من گفت که همکی جزهوشنگ دستگیروتحت شکنجه قرار گرفته اند. ساواک دراین زمان ازحیله دیگر خود استفاده کرده و برای استخراج بیشتراطلاعات، از آشنایی پیشین این پزشکیاربا خانواده ما سؤاستفاده نموده و موجب ازار وشکنجه زیادتری برای یاران و فامیل ما شد.
بازجویی آنهایی ازما که همراه هوشنگ به کوه رفته بودیم با شدت زیادتری ادامه داشت، ساواک دراین زمان فقط برای پیدا کردن رد پایی ازهوشنگ که دستگیر نشده بود مارا تحت فشار شدیدتری مثل بی خوابی، شلاق زدن های مکررو کتک زدنهای جانفرسا و اهانات لفظی سخیفانه قرار داد، البته در این میان افرادی سودجو هم برای استفاده شخصی اطلاعات عجیبی وگاهی هم مضحک در اختیار ساواک قرارمیدادند که موجب زیادشدن پیچیدگی ومشکلات باز جویی از ما میشد.
اولین ملاقات من با دخترم شیرین، بعد از یک هفته از دستگیریم که گویا با پا فشار خانواده ام ویا تحریک احساس مادریم (یکی از شیوه های ضد انسانی ساواک) صورت گرفت که کاشکی هرگز آن ملاقات صورت نمیگرفت. در آنروز مرا به اطاق بازجویی فراخواندند، به محض ورود به اطاق، شیرین با چشمان سیاه و نافذش که پرازسئوال بود به جانبم دوید و به من چسبید، چنان که جدا کردن اوازمن امکان پذیر نبود. او چنان سرش را به شانه ام چسبانده بود که من حتی توان نگاه کردن به چشمان اورا نداشتم، چهره اش غمگین و چشمهایش نگران و پراز پرسش بود. بالاخره لحظه جدایی رسید واورا که بهیچوجه نمیخواست ازمن جداشود با گریه و زاری زیاد از پیشم بردند. غم جدایی او فشاری مضاعف بر شانه ام بود.
بعد از مدتی که نمیدانم چقدر طول کشید، عضدی وارد اطاق من شد گفت «آماده شو برای بازجویی!». در آنجا چند بازجو ساواک دورمن جمع شده وازمن خواستند که ادرس پناهگاه هوشنگ را درکوهای لرستان را به انها بگویم و دوباره لگد و سیلی و شلاق زدن شروع شد و تا مدتی ادامه یافت، من، بعد ازآن همه شکنجه و اهانت ها دچار اضطراب شدیدی شدم ودیگر نمتوانسنم بخوابم. روز بعد مرا دوباره به بازجویی بردند و دوباره شلاق زدن ها، سیلی زدنها و لگد زدنها ادامه یافت ، تمام بدنم از شدت درد عضلات و استخوانهایم فرسوده شده بود. من فوق العاده ناراحت بودم اما امکان ابراز هیچگونه اعتراض به ارتکاب این شکنجه های بدنی وروحی را، حتی بصورت لفظی نداشتم. من در دست آنها، فاقد هرگونه حق شهروندی بودم و آنها درجایگاهی قرارداشتند که خودرا واجد تمام حقوق می پنداشتند و حتی خودرا صاحب جان وزندگی ما می دانستند. متاسفانه درعهد پهلوی دوم، قوه قضایی در ایران حق دخالت در رفتار ساواک با زندانی سیاسی را نداشت و نیرو های دیگر منجمله قوه مقننه و مطبوعات برگزیده خاندان پهلوی بودند نه ملت ایران و مستقل مثل یک کشور دموکراتیک. روز بعد مرا دو بار به اطاق شکنجه بردند و به شکنجه هایم ادامه دادندو از من مخفیگاه هوشنگ را میخواستند. بالاخره بعد از مدتی از حدود چند هفته که برای من به اندازه سالها طول کشید از آزارم دست کشیدند، من در آن زمان در کمال تعجب خود ازینکه اطلاعات بیشتری به آنها نداده بودم احساس آرامش میکردم.
عضدی سربازجوو یک از بازجو ها «آرش» ، به اتفاق برادرم خسرو به سلول من آمدند، من ازدیدن خسروکه مدتها ندیده بودمش بسیار بوجد آمدم اما سعی کردم که در مقابل بازجو خودرا بی تفاوت نشان دهم و نگذارم که او ازعلاقه ام به برادرم سوء استفاده کند، اما بعدازخروج آرش خوشحالی زیادم را به برادرم نشان داده ومامدتی صرف رد و بدل اتفاقات واطلاعات نمودیم. جزئیات صحبت من و خسرو در کتابم بطور مفصل ذکر شده است (۱) اما نکته جالب برای این مقاله این است؛ ساواک بعد از مطلع شدن به جریان کوه رفتن ما و فرارهوشنگ، دست به جستجوی او درسرتاسراستان لرستان، به توسط هلکوپتردرهوا وعوامل محلی درکوه ها و دهات زدند و گروهی از ین گشتی هاهم به خانه ای ازمرتضی خان که به دهقانی واگذار کرده بود که در آنجا زندگی کند رفتند درآن محل مدارکی ازهوشنگ پیدا کردند. ساواکی ها چند روزی به خرج دهقانان در آن جا ماندند در حالیکه تعدادزیادی از آنها را برای گرفتن اطلاعات شکنجه میکردند قول بخشیدن املاک پدر هوشنگ را به آنها میدادند، این خود نشان دهنده قدرت زیاد ساواک و نداشتن حق شهروندی و مالکیت مردم در ایران آن زمان بود.
در شرایطی که مرتب شکنجه میشدیم ودراطاقی کثیف و بدون فرش و وسایل حد اقل بهداشتی و خواب زندگی میکردیم، جراحات حاصل از شکنجه بدن ما در اثر کثافت وغیر بهداشتی بودن سلولهای زندان وعدم دسترسی به درمان کافی عفونی شده بودند، روزها وشبان من، در زمان بازجوی وشکنجه فوق العاده دردناک و اضطراب آور بود ، درست به خاطر نمی آورم که یک هفته یا ده روز بعداز دستگیریم، ساواک تصمیم گرفت تا مارا به حمام بفرستد. ناگهان بازجو عضدی به سلول من آمد و گفت «آماده برای حمام رفتن شو!» او دستور داد که دستم را که به نمیکت قفل شد بود باز کردند و مرا بردند به راهرو و با خسرو، برادرم، که در انجا ایستاده بود به یک دستبند وصل کردند . چون ساختمان بازداشتگاه ما فاقد حمام بود مارا با شش مامورمسلح به طرف حمام عمومی آن ناحیه بردند. البته ساواک خیابان مسیرمارا کاملا بسته بود وما به هیچ عابر پیاده ای برخورد نکردیم. عناصر مسلح ساواک در پشت بامها و داخل حمام پربودندو جالب این بود که ساواک با این نمایش لابد خواسته بود بر وحشت همشهری های ما هم اضافه کند. اما در سالن مرکزی حمام تعدادی ازهمبندان من منتظررسیدن نوبتشان نشسته بودن، من از دیدن آنها دچار سرگیجه عجیبی شده بوم و آن یاران به من زل زده بودند ومن درنگاهشان عشق، غم وسرشکستگی میدیدم. مردان لربه علت فرهنگ خاصشان دارای تعصب وغیرت خاصی هستند و در آن لحظه من آنرا درنگاهشان حس میکردم. ان نگاههای پرمهر به من آرامش خاصی داد و حس کردم که تنها نیستم. در ان حال دیدم که مردی از صندلی برخواست، اوعلی رغم اعتراضات باز جویان حاضر در انجا به طرف من آمد، ناگهان سالن مرکزی حمام ساکت شد و نگاه ها متوجه ما شد، این مرد مرتضی خان پدر همسرم بود. مرتضی خان همیشه صلابت وشخصیت خاص خودرا داشت که دیگران را به احترام به وی وامیداشت. من هم به جانب او گام برداشتم و به محض نزدیک شدن به او، سرم را به شانه اش گذاشتم و به آرامی گریستم، اومرا برصندلی خود نشاند ودرکنارم ایستاد. صدای عضدی را شنیدم که میگفت «مرتضی خان در اینجا هم خان بازیت را ثابت کرده ای» اوبا لبخند تلخی گفت«دیگر خان بازی نمانده است». من سعی کردم به اعصاب خود مسلط شوم و دیگر بار برجمعیت داخل هال مرکزی حمام نظری بیافکنم، تعداد زیادی از دوستان و تمام فامیل به استثنای مادرم، شیرین، بهرام ودو برادر کوچکترم، مهرداد و فریبرز، دران جا بودند. مدت استحمام درعرض چند دقیقه البته به اجبار بازجویان خاتمه یافت و من به نزد مرتضی خان برگشتم. او به من دلداری داد و گفت «دخترم خودت را ناراحت نکن! بالاخره زندگی دارای پستی و بلندی است، آدمها باید ازشرایط سخت ودشوارسربلند بیرون آیند....» «هیچ چیزوهیچ موقعیتی همشیگی نیست». چقدراین حرفها برایم لازم بود و به دلم نشست ومرا که به علت جوانی وکم تجربگی که فکر میکردم دنیا به آخر رسیده وهمه چیز تمام شده است، دوباره امیدوار وخوشحال کرد. من و خسرو دوباره به هم دستبد شدیم و به زندان برگشتیم، در آن وقت دیدم که تعدادی از مردم شهر از دور به ما نظاره میکنند.
روزی درساختمان شهربانی بروجرد که محل بازجویی ما بود ، ناگهان معاون ساواک خرم آباد که به شدت عصبانی بود به جهت من آمد وشروع به صحبت های تند واهانت بار به همسرم کرد. او فوق العاده عصبانی بود که همسرم توانسته بود اورا قانع کند که از کارمبارزاتی خود دست کشیده است. من ازحرفها وباورکردن های این مرد خیلی خوشحال شدم که توانسته بودیم این عوامل سرکوب را برای مدتی فریب دهیم.
بالاخره بعد از حدودا دو ماه از دستگیری من بنظر میرسید که بازجوها اطمینان یافتند که ماها یعنی افرادی که دستگیر شده بودیم از محل اختفا دکتر اعظمی اطلاعی نداریم واز شدت شکنجه ها و تهدیدها به تتریج کمتر شده .
ملاقات با مرتضی خان:
بعد از حدود ۱۰ روز از دستگیری صبح خیلی زود روزی، عضدی خود وارد سلولم شد وبا لحنی با محبت و بکلی متفاوت از قبل، گفت «فریده، بلند شو به اطاق بازجویی برویم»، من با وحشت فراوان درحالیکه سعی میکردم که به اضطراب درون خود فایق آیم به اتفاق او به اطاق بازجویی رفتیم. آطاق بازجویی برخلاف روزهای گذشته که کثیف و فقط دارای چند صندلی دسته داربود، الان با فرشی سرتاسری ورنگارنگ وپشتی وزیرانداز رنگی وزیبا مفروش شده و تعداد زیادی ظروف پرازمیوه وتنقلات مختلف که چشم را خیره میکرد وآن محل بازجویی را به اطاق پذیرایی قشنگی تبدیل کرده بود. من حیرت زده دچار اضطراب زیادی شدم ومیخواستم بفهمم که چرا سیاست ساواک عوض شده واز من چه میخواهند؟ ناگهان چشمم به مرتضی خان، پدر همسرم، خورد که با نگاهی مهربان و تسلی بخش، مثل همیشه، به من گفت «دخترم بیا و بنشین» ومن مات و مبهوت ازآن همه شقاوت، دورویی وتقلب در کناراو نشستم. ساواکی ها که تا ساعاتی قبل بدترین بی احترامی ها و فحشهای رکیک را به من نثار میکردند و مرا تحت شکنجه و ضرب وشتمهای عجیب قرار داده بودند، الان به من وپدر همسرم شیرینی و آجیل تعارف میکنند! آنها از ما چه میخواهند؟؟
در میان سکوت وبهت مرتضی خان ومن که حکایتهای زیادی درخود داشت، بازجوعضدی شروع به صحبت کرد. او گفت « مرتضی خان فقط کافی است که تو وعروست کمک کنید تا ما دکتررا دستگیر کنیم. این کار ما صرفا به خاطر حفظ جان خودش است. زیرا حقیقتا حیف است چنین جوانی خدای نکرده آسیب ببیند. آگر ماموران پایین دست ما دستگیرش کنند، برایش بد خواهد شد». بازجویی دیگر گفت « ما نمیگوییم که اگر دکتررا آوردیم اینجا، ازاو بازجویی نخواهد شد و به مطب خویش درخرم آباد برخواهد گشت. نه، چنین نیست. ولی به شما قول میدهیم که مثلا اورا به شهرستان دوری در لرستان بفرستیم و اورا رئیس بیمارستانش کنیم.» او اضافه کرد «اگرکمک کنید که اوزنده دستگیر شود، حتما بعد از بازجویی آزاد خواهد شد». گفتگوی ها ورفتارهای مزورانه شان ساعاتی ادامه یافت و بالاخره سفره نهارراعضدی خود برزمین نهاد و نهارکه شامل چلو کباب وجوجه وسایرمخلفات بود به سفره آورده شد. عضدی سعی میکرد که هرچه بیشتر جوجه یا کباب درظرف ما بگذارد تا شاید به طریق ان کبابها مارا بدام بیاندازند. این صحنه چنان عاری از تعقل، تفکر، احترام به حقوق شهروندی وانسانیت بود که ازدیدن وحرف زدن با آنها ودیدن آن خوراکها استفراغم گرفته بود. ساواک در این معامله قصد داشت تا شرافت و کرامت انسانی وخواست آزادیخواهانه مارا با کباب گوشت ومرغ وآجیل خریداری کند ، البته من میدانستم که درمرام ساواک محمدرضاشاه پهلوی حقوق شهروندی و انسانیت به اندازه یک یا دو پرس چلومرغ شاید هم کمتر ارزش دارد. بالاخره عضدی روبه مرتضی خان کرد وگفت « ما شما را فردا با هیلکوپتر به مناطق عشایر نشین خرم آباد می بریم وشما لطفا با آنها صحبت کنید وراضیشان کنید که دکتر را دستگیر کنند»، پدرهمسرم، بعدازمکثی طولانی گفت «باشد، قبول دارم». من ازاین حرف او دچار پریشانی و اضطراب شدیدی شدم بطوریکه مرتضی خان متوجه نگرانی من شد و گفت « دخترم، عمویت اشتباه نمیکند، این کار به صلاح هوشنگ است». بازجویان ساواک ازین صحبت اوخیلی خوشحال شدند ومجیز گویانه من را در سلول پدرهمسرم درحالیکه هریک به نیمکتی زنجیر شده بودیم گذاشت. البته بازجویان دلیل بستن مارا به نیمکت درآن سلول دستورازبالا و مامور معذور است بیان کردند. بعد ازینکه بازجویان سلول را ترک کردند من مضطربانه ازمرتضی خان علت قبول کردن خواست آنها را پرسیدم . مرتضی خان با صبرومتانت همیشگی وصلابت خاص خود پاسخ داد «دختر مگر بچه شده ای! خیال میکنی که من با ساواکی ها کمک خواهم کرد؟ آن هم برای دستگیری هوشنگ پسرم؟ اتفاقا این طرح ساواک به نفع هوشنگ شد چرا که فرصتی است تا من رو درروبا عشایرمنطقه صحبت کرده وبه آنها تفهیم کنم که نگذارند هوشنگ به چنگ ساواک بیفتد».
ما در آن شب صحبت های زیادی داشتیم. صبح خیلی زود روز بعد، عضدی خود به سراغمان آمد و صبحانه مفصل برایمان آورد. آنروز برای اولین بار بعد ازمدتی ازدستگیرشدن، من درلیوان بلوربجای لیوان پلاستیکی چای تازه دم نوشیدم و صبحانه مفصلی هم برایمان تدارک دیده شده بود. بعد از خروج عضدی ازسلول مرتضی خان گفت « دخترم صبحانه ات را بخور» و اضافه کرد « شنیده ای که لرها مثلی دارند که میگویند تاناز آمد بناز و تاجور آمد بساز!». بعد از مدتی عضدی دوبار برگشت وبا احترام ونزاکت خاصی مرتضی خان را همراه خودش برد. مرتضی خان قبل ازخروجش ازاطاق نگاه اطمینان بخشی به من انداخت، آن نگاه مرا چنان آرام کرد که دراین دوماه هرگزآن تجربه را نداشتم. با رفتن مرتضی خان تمام ساختمان ساکت ورفت وآمدها به وجه روشنی تقلیل یافت، گویا تعداد زیادی ازآن نگهبابان یا سربازان با مرتضی خان به مناطق عشایر نشین رفته بودند.
تمام آنروز من با اضطراب ودلواپسی گذشت، دراوایل شب دوباره زندان پرسر وصدا و تردد شد و وحشت و اضطرابم از آن رفت و آمدها بیشی گرفت. درزمانی که من دراطاق دربسته بدوم هیچگونه وسیله ارتباط با دنیا خارج ازسلول نداشتم اما توانایی قوه شنوایی من به شدت اضافه شده بود وسعی میکردم که توضیحی برای هرصدایی که میشنیدم، داشته باشم، لذا حدس زدم که باید مرتضی خان برگشته باشد و حدسم درست بود، چون لحظه بعد درسلول بازشد ومرتضی خان به همراهی آرش وارد سلول شد ومن نتواستم شوق برگشت اورا پنهان وبا سلامی فریادگونه تمامی شادی وشعفم را بیرون ریختم، آرش با بی میلی تمام از سلول خارج شد.
مرتضی خان دراولین فرصت به من گفت « مرا با هیلکوپتربه همراهی تعدادزیادی ازماموران مسلح به چغلوندی (یکی از بخش های خرم آباد) بردند وآنطور که ازظواهرامرپیدا بود، ساواک ازقبل تمام عشایر ساکن آن نواحی را درآنجا جمع کرده بود. وقتی من درمقابل جمعیت قرارگرفتم، به چشم هریک که خیره شدم، برق محبت ، عشق ودلبستگی سابق را مشاهده میکردم که با هاله ازغم توام شده بود، قلبم ازآن همه عشق ومحبت به طپش افتاده بود.» مرتضی خان گفت وقتی من شروع به صحبت کردم همه با توجه بسیار گوش کردند ومن گفتم«همان طورکه همه شما مطلعید، دکتردرپی مبارزه با رژیم شاه متواری است وساواک مصمم است که اورادستگیرکند ومن هم برای این درینجا حاضرهستم که به شما بگویم، خودتان دکتررا دستگیرکنید وتحویل ساواک بدهید. زیرا هوشنگ متعلق به خودتان است و اصلا هوشنگ ازخود شماست، نگذاریدکه ساواکیها وماموران دولتی اورا دستگیر کنند. زیرا اگر چنین شود تکه تکه اش خواهند کرد. سعی کنید که خودتان اورا دستگیر کنید، ماموران ساواک قادر به دستگیری او نیستند واز شما مردم محلی وبومی تقاضای کمک دارند . دوباره داشتم جمله ام راتکرارمیکردم که هوشنگ ازخود شماست و...که یکی ازکدخدایان ازجمعیت ندا برآوردکه مرتضی خان یک بارگفتی و کاملا متوجه شدیم که چه میگویی، دیگرحرفت را تکرارنکن! دراین موقع نگاهم به جمع افتاد که اکثرشان از فرط هیجان و اضطراب اشکهایشان را پاک میکردند. در آنوقت مطمئن شدم که منظوراصلیم را خوب متوجه شدند که اگر پای هوشنگ به ساواک برسد کارش تمام است. بعد به انها توصیه کردم چون ماموران ساواک به منطقه وکوه های لرستان آشنایی ندارند لذا بهتراست که به ماموران ساواک راهنمایی کنید». بعدها شنیدم که عشایربا شیوه های خاص خود ماموران ساواک را دراین گشتها کاملا سرگرم کرده ووقت کشی زیادی کردند تا بالاخره ساواکیان ازدستگیرکردن هوشنگ مایوس شدند وبه تهران برگشتند.
چند روز دیگرمرتضی خان را از سلولم بردند ومن تنها ماندم ، روزها بسی به کندی میگذشت، جدا بودن از فرزندان خردسالم، ناروشنی وضع همسرم ونداشتن اطلاعات ازآینده، مرا دچاراضطراب واندوه زیادی کرده بود. تاروزی بازجوآرش با خشم وغضب فراوان وارد سلول من شد ومرا کشان کشان با بکاربردن الفاظ زشت که مخصوص او بود، به اطاق بازجویی برد و شروع کرد به ضرب و شتم وشکنجه با کابل. جالب اینجا بودکه ،دیگر بازجویان حاضردراطاق شکنجه با قیافه بی تفاوت به این ماجرا نگاه میکردند، گو اینکه کتک زدنها به یک انسان امری است که بصورت عملی روزمره و ساده در آمده بودو برای آنها تفاوتی نداشت که کسی به من یک فنجان چای تعارف کند یا با کابل به پاها و بدنم بکوبد. در این موقع عضدی سررسید وخودرا بی خبرازهمه چیزنشان داد و به مثال فرشته نجات با لحنی ملایم نسبت به من علت شکنجه انروزمرا ازآرش پرسید. آرش جواب داد که من اطلاعات خوددرا دررابطه با کمک مال افراد به گروه کوه گذارش نکرده ام وآرش دست نوشته ای را به عنوان مدرک به عضدی نشان داد. در آن نوشته آمده بود که دخترعموی هوشنگ، فریده اعظمی، با دادن تعدادی سکه طلا به اودر این امرکمک مادی کرده بود، البته فریده اعظمی درآن زمان حامله بود و من نمیخواستم که پای اورا در این ماجرا بکشانم، تازه دادن چند سکه طلا بین اغضای فامیل امری بود خیلی عادی. آرش به کمک بازجویان دیگر با ضرب وشتم و شلاق زدن با کابل به پا و تمام بدنم مرا کاملا به رنج شدید دچار کرد. البته رل دو گانه ملایمت وشدت عمل دربازجویی ساواک از قبل مرسوم و شناخته شده بود، در آنروز عضدی بارل فرشته نجات سعی کرد به آرش بگوید که من بالاخره تمام اطلاعاتم را دراختیار آنها خواهم گذاشت. خلاصه به مدت چندین روز به علت فاش شدن اطلاعات خیلی کوچک و گاهی نامربوط من را به اطاق شکنجه میبردند و مورد شکنجه و ازار جسمی و روحی قرار میگدادند. غالب این اطلاعات فوق العاده بی اهمیت بودند نه ربطی به مسایل تفکری و ایدیولوژیک داشت نه به موضوعات تشکیلاتی و سازمانی مربوط بود، شکنجه های ناشی از روشدن این اطلاعات ، به نظر من ، بیشتر برای توهین،تحقیر، ارعاب ،انتقام و بزرگ نمایی قدرت ساواک در کشور بود. ساواک از سخیف ترین وسیله برای خبر چینی استفاده میکرد، از جمله استفاده از خبرچینی یک پزشکیار زندان، او سالها به خانه ما میامد وآمپول میزد، او به خاطرهمشهری بودن، وظیفه پزشکیار بودن وهمچنین آشتایی دراز مدت با ما را وسیله خبرچینی ساواک وسبب شکنجه بیشتر تعداد زیادی شده بود، این عمل به نظرم نه تنها برای ما شکنجه بیشتری آورد اما سبب تحقیر آن پزشکیار که به سطح یک خبر چین نزول کرده بود به حساب می آید.
بالاخره روزی در آبان ماه ۱۳۵۳ فریده اعظمی را که حامله بود ومدتی در زندان ساواک تحت بازجوی و شکنجه بود به نزد من آوردند و گویا بالاخره شدت بازجوییها وشکنجه ها کمتر شده بود.
حدودا در اواسط آبان ۱۳۵۳تقریبا دو ماه بعد از دستگیریمان، در زندان بروجرد بودیم، روزها از پی هم به بطورملال اور ویک نواختی میگذشتند وما ملاقاتی نداشتیم وتکلیف زندگی آینده ماهم بصورت رنج آوری نامعلوم بود، تا در صبحگاهی، نگهبان زندان به ما حکم کرد «وسایل شخصی خود را جمع کنید و باید از اینجا منتقل تان کنند»او در جواب سئوال «به کجا قرارست منتقل شویم؟» اظهار بی اطلاعی کرد. امید بر این داشتیم که به زندان خرم آباد منتقل شویم و درآنجا به دادگاه برویم وازین فکر بارقه امیدی دردل ما شعله ورشد. وقتی ما با وسایل خود وارد حیاط زندان شدیم، دیدم که مردان گروه ما هم با وسایل مختصرخود درآنجا جمع شده بودند. آز دیدن این گروه با لباسهای مندرس وتنی رنجور، با چهرهای آرام اما پرخروش وعصبی، هریک بسته کوچکی بدست، بیاد حمل و نقل اسرای جنگی که در فیلمها دیده بودم افتادم و در قلبم با اجداد لرخود که در گذشته نه چندان دوربه «عصر اسکان دادن اجباری اقوام ایرانی در زمان پهلوی اول» افتادم. سفر ما مثال بردگان ، بدون داشتن حق سئوال دررابطه به مقصد سفر، سوار اتوبوس شدیم، هر زندانی در کنار یک مامور مسلح قرار گرفت اتوبوسهای ما با تعدادی زیادی ماشین پرازمامورین مسلح براه افتادند، در جاده وقتی که به دو راهی خرم آباد -تهران رسیدیم ، اتوبوسها به جهت تهران راه افتادند و در آن زمان فهمیدیم که همه ما عازم تهران هستیم. در طول سفربا حالت پریشانی شدید به حوادث هفته های اخیر، همسرم، فرزندان خردسالم فکر میکردم، من نمیتوانستم به آینده فکرکنم چون دراین مدت فهمیده بودم که در نظام محمدرضا شاه پهلوی، من حقی برای زندگی خود وآینده ندارم.
بالاخر به تهران رسیدیم واتوبوسهای حامل ما وارد ساختمان کمیته مشترک تهران شدند. با اینکه بازجویی ما دربروجرد به اتمام رسیده بود اما همگی دوباره دچاراضطراب بازجویی مجدد و شاید شکنجه بیشتری بودیم. مادرساختمان کمیته مشترک ساواک وارد اطاقی شدیم وکسی اطلاعت شخصی مارا در دفتری ثبت کرد ودرآنجا آرش وارد اطاق شد و ناسزایی هم به ما داد ومارابا چشمان بسته به طبقه بالا بردند. درراهروزندان صدای ترسناکی که شبیه صدای کوره بزرگی بود نفسم را ازوحشت بند آورد چون من تصورکردم که آن کوره آدم سوزی است و ما را میخواهند در آن بسوزانند، اما طولی نکشید که فهمیدم آن صدا ازبخاری آن بند زندان میاید ، این بخاری بدون داشتن لوله خروجی بخارج ازساحتمان، درحالیکه هوای ساختمان را گرم میکند اما از اکسیژن داخل بند استفاده کرده و دوده اش راهم درفضای سلولها منتشر میکند، مقداری ازآن دوده هاوارد دستگاه تنفسی زندانیان وبقیه اش هم بردیوار وسقف سلولها مینشیند، البته اولیای زندان به اثر مسموم کننده این دوده ها برای زندانیان و سربازان نگهبان خود اهمیتی نمی دادند. ما رابا چشم بسته وارد سلولی کردند، بعدازبرداشتن چشم بند دیدم که وارد سلولی کوچک و نیمه تاریک شدم که دیواره وسقفش از دوده بخاری پوشیده شده وکف سلول هم با یک زیلو کثیف وچند پتو سیاه سربازی مفروش است. دو فرد دیگردراین سلول همان دو نفری بودند که درزندان بروجرد با هم بودیم، درزندان کمیته مشترک هریک ازما دوباره بطورانفرادی به بازجویی خواسته شدیم. بازجوی من درکمیته مشترک، فردی بود به اسم رسولی (ناصر نوذری)، او بعد از نثارچند بد و بی راه به من و همسرم اشاره به فردی کرد که در صندلی کنار دیوار نشسته بود، در لحظه اول اورا نشناختم اما وقتی به او چشم دوختم فهمیدم که برادرخیلی کمسن وسال من دیانوش است که حدود دوسال قبل به اتفاق چند تن ازدوسانش دستگیر شده بودند وباوجود اتمام محکومیتش اوهنوز به خاطرما وهمسرم درزندان بسر میبرد وداشت «ملی کشی» میکرد. ما ازدیدن همدیگر بعد ازدوسال خیلی خوشحال شدیم وروبوسی کردیم، اما رسولی هنوز به یاوه گویی واهانت های خود به ما وهمسرم ادامه میداد، وقتی من به او اعتراض کردم، او با نهیب وحشتناکی مرا خاموش کرد و من سعی کردم صدای اورا در مغزم کاملا خاموش کنم.
ما چند روزی در ان سلول کم نوروکثیف کمیته مشترک نگهداری شدیم تا بالاخره من روزی به اطاق بازجویی که بعدا فهمیدم تهرانی ( بهمن نادری پور) خوانده شدم. من تفصیل قساوت اورا قبلاازهوشنگ شنیده بودم، او به شدت عصبانی بود وشروع به ناسزاگویی زیادی کرد و به من گفت« دوباره باید جریان کوه رفتن تان را به طورمشروح بنویسی»، وقتی به او گفتم « من بارها آنرا نوشته ام» اوجواب داد «بارها و بارها باید آنرا بطور کامل و جامع بنویسی!!».
درست به خاطر نمی آورم بعد از چند روز، ما(سه نفر هم پرونده) را به زندان اوین نقل ومکان دادند وما در یک سلول خیلی کوچک به مدت چند روزی به هرفرمی بود زندگی کردیم . سپس مامورین ساواک مارا ازآن سلول کوچک به سلول بزرگی درهمان زندان اوین منتقل کردند، این سلول بزرگ و پرنوربود و کیفیت غذایی هم بهتر داشت.
ما به مدت تقریبا یک سال، بلاتکلیف و بدون داشتن ملاقات وخبری ازفامیل وفرزندان خردسالمان درسلول بزرگتر زندان اوین بسر بردیم ودر این مدت تقاضاهای مکررما برای ملاقات فرزندانم ازجانب مقامات مسئول ساواک بی جواب ماند. احساس میکردیم که درجایی گیرافتاده ایم که هیچ قدرتی ،جز ساواک،امکان دخالت درسرنوشتمان را ندارد وساواک هم تعیین سرنوشت مرا موکول به دستگیری دکتر هوشنگ اعظمی نموده بود. روزها تکرار میشد و ما دلواپس آینده خود و فرزندان خردسال خویش با حداقل وسایل معیشت و بدون کتاب و روزنامه میگذراندیم، رابطه با دنیای بیرون کاملا قطع بود. بالاخره دو خانم زندانی سیاسی دیگر به جمع ما اضافه شدند و ما طبق معمول آن زمان درساواک کوششی به دانستن وابستگی سیاسی آنها نداشتیم، ورود آنها به جمع ما فضای یک نواخت سلول را تا حدی درهم شکست.
زندگی یکنواخت درزندان اوین همچنان ادامه داشت تاروزی، حدود ۸-۹ ماه ، بعد از دستگیریمان، نگهبان کلید رادر قفل چرخاند واسم ما را که هم پرونده بودیم مرا صدازد. نگهبان زندان بدون ارائه توضیحی، مارا که بس نگران ازموقعیت حال وآینده خویش و فامیل بودیم با چشم بسته وبا خشونت زیاد همیشگی شان ازباغ اوین که پراز صدای غارغار کلاغان بود به جهتی برد. من صدای موتورماشینی را میشنیدم وحس میکردم که به آن نزدیک میشویم، این خود به اضطرابم میافزود که چه اتفاق تازه ای افتاده است و برنامه جدید ساواک برای ما چیست؟ بعداز فاصله کوتاهی ماموربه ما دستورایست داد و خواست سوار آن ماشین بشویم. مامورین دستهای مارا بهم دستبد زدند و پای هرکدام از ماراهم به صندلی نیمکت ماشین با زنجیر بستند. آنگاه به ما اجازه دادند که چشم بند هایمان را برداریم ومن سه نگهبان مسلح وعبوس رادرنیمکت مقابل خود دیدم، نگاه بی تفاوت آنها درفضای ماشین گم بود. زندان بانان و نگهبانان ما، علیرغم پرسش مکررما درباره مقصد این سفر، سکوت اختیار کردند. نداشتن آگاهی که به کجابرده میشویم مارا کلافه کرده بود وما سعی میکردم که بانگاه کردن به چشم همدیگردرسکوت بهم دلگرمی بدهیم. درآن لحظات، نداشتن حقوق اولیه شهروندی به عنوان زن زندانی سیاسی مرا رنج میداد و انرا شکنجه ای دیگربرخود حس میکردم. بلاخره با ایما واشاره نگهبان زن زندان اوین هم که درآن ماشین با ما بود، مافهمیدیم که به طرف دادرسی ارتش که درزمان پهلوی دوم دادگاه بررسی جرمهای عناصرآزادیخواه ایران بود میرویم، فهمیدن این موضوع کمی از اضطراب درونی ما کاست. نکهبانان مسلح ما که سربازان وظیفه جوان سال روستایی بودند درتمام مدت ساکت وبدون ابراز هیچگونه عکس العمل یا هیجانی ومثال عروسکهای چوبی با دو چشمان متحرک وشاید مضطرب درمقابل ما نشسته بودند وسعی میکردند به چشمهای ما نگاه نکنند.
دراین سفر، ناگهان نوای اشنای پسرک روزنامه فروش رااز بیرون ماشین شنیدم «روزنامه، روزنامه، آخرین و تازه ترین خبرها!»، با خود می انیشدم که این بچه روزنامه فروش حتما روزی هم خبر داده است یاخواهد داد «گروهی خرابکار وضد امنیت حاکمیت پهلوی دستگیرو به هلاکت رسیده اند»، البته ما میدانیم آنها خرابکار نیستند ونبودند، آنها جوانان وطن پرست و آزادی خواهی بودند وهستند که در راه آزادی، استقلال و حقوق بشردر ایران جنگیده اند ومیجنگند.
در این افکارغرق شده بودم که ماشین حامل ماایستاد، زنجیرها باز شد وحکم به خروج ازماشین اعلام شد «بجنبید، اینجا دادگاه است، بیائید پایین!». برخورد مستقیم انوار خورشید به چشمان ما درحیاط دادرسی ارتش، بعد از خروج ازماشین و تحمل آن سفرپراضطراب بخصوص بعد ازمدتها ماندن درسلولهای کم نور، شوکی بزرگ بود واحتیاج به زمانی داشتیم تا چشمان ما به نوربیرون عادت کند وهمچنین مفاصل وعضلات ما که دراثرشکنجه وزیستن طولانی مدت درسلولهای کوچک ونیمه تاریک خشک شده بودند قادر به حرکت شوند.
دادرسی ارتش محلی بود تقریبا پرتردد و افراد نظامی زیادی را دررفت وآمد میدیدم، البته هیچیک از آنها توجه ای به ما نداشتند و انگارعبوراین زنان پریده رنگ با لباس زندان که درمحاصره سربازان مسلح هستند، امری بود که انها به آن عادت داشتند. مارا به اطاقی هدایت کردند که دارای چند نیمکت بود وما امر به نشستن شدیم، لحظه ای بعد مردی نظامی ودرشت هیکل وارد اطاق شد و با زبانی چرب گفت« من سرهنگ ستایش قاجار هستم وبنا به خواست خانواده شما، وکالت تعیینی شما را به عهده دارم». من ذوق زده از او پرسیدم «آیا شما خانواده مارا دیده اید؟» او پاسخ داد« آری ماازطریق آنها تعیین شده ام، حال خود میدانید»، من بعد از بی خبری از فامیل، از شنیدن اینکه حداقل تعدادی ازفامیل ما درقید حیات هستند بسیار شاد شدم و این جلسه معروف به «پرونده خوانی» بود.
در زمان پهلوی دوم زندانیان سیاسی/امنیتی در دادگاه های ارتش و بتوسط وکلای ارتشی محاکمه میشدند. وکلای متهم ازوکلا ارتش اما دستچین ساواک بودند، اگر موکل پولی به آنها میپرداخت، آنها وکیل تعیینی نامیده میشدند و اما آگر موکل پولی نمی پرداخت اورا وکیل تسخیری مینامیدند. در هر صورت انتخاب هریک ازآنها تاثیری درنتیجه دادگاه ومقدارمحکومیت نداشت، چون مقدارمحکومیت زندان سیاسی/امنیتی ازپیش به توسط ساواک تعیین میشد. درجلسه پرونده خوانی، وکیل من صحبتی درباره اتهامات، نحوه دستگیری و بازجویی نکرد، جالب این بود که اوحتی ازبرنامه دفاعیه خوداز ما در دادگاه نه سئوالی کرد و نه نظری داد، البته این نحوه وکالت کاملا غیرقابل قبول برای من و حتی برخلاف قانون اساسی آن وقت ایران بود.
بعد از مدتی مارا برای حضور به دادگاه اول به دادرسی ارتش احضار شدیم. خانم نگهبان به ما خبرداد که دادگاه رسمیت خواهد یافت، مابه دنبال او وارد سالن بسیار بزرگی شدیم که ترازوی عدالت! برسردرش آویزان بود. البته دادگاه علنی نبود بنابراین از تماشاچی، افراد فامیل و خبرنگارکسی حضور نداشت ودر قسمتی از سالن که گویا مخصوص متهمین بود چندین ردیف صندلی ارزان قیمت چیده شده بود که ما ونگهبانان مسلح درآنها جای گرفتیم. درصدراطاق ومقابل این صندلی ها جایگاه هیئت قضات قرارداشت که بزرگ، باابهت واز چوبهای مرغوب لاک والکل شده درست شده بود ودر پشت آن چند صندل چرمی بزرگ قرار داشت، این جایگاه حدودا نیم متر بالاتر ازکف اطاق بودد، این نمای پرابهت هیت قضات سعی داشت یک فضای جدی و با احترام به این اوضاع بدهد، البته درمقام مقایسه حقیربودن موقعیت متهمین حاضردردادگاه را کاملا منعکس میکرد، وجود ترازوی عدالت دربدنه جایگاه ریئس دادگاه لابد پیام دهنده عدالت درچگونگی برگذاری دادگاه به متهمین و دیگران بود.
ریئس دادگاه یک مرد نظامی بودوخواجه نوری نام داشت، اوبا ابهت وتفرعن مثال امپراطور روم که تازه از فتح سرزمین های دوردست بازگشته باشد وارد سالن شدودرصدر جایگاه قرار گرفت و دردوطرف اودو نظامی دیگر که کاملا شبیه هم بودند با لباس پرزرق وبرق ارتش برصندلی ها جای گرفتند. بازپرس شروع به خواندن کیفرخواست نمود، متاسفانه گویا او برای اولین بار به آن نوشته دست یافته بود درخواندنش دارای اشتباهات زیادی شد، بازپرس دردادگاه کسی است که باید اطلاعات کامل از پرونده متهم داسته باشد تا بتواند به طوردرست و طبق قانون مملکت برعلیه متهم اعلام جرم نماید، اما اونتوانست یا اهمیتی نداد که این وظیفه اش را انجام دهد. هرچنداوبدون هیچ خجالتی ازین کمبودش، تقاضای اشد مجازات، برای ما، متهمین نمود. سپس وکیل ما، که گویا پول زیادی هم ازفامیل ما گرفته بود، شروع به دفاع از ما نمود ودرمورد من به دادگاه گفت که من درزمانی که درکوه بودم اسلحه ای حمل نمیکردم واین شعررادر دفاع ازمن خواند «گنه کرد در بلخ آهنگری – به شوشتر زدند گردن مسگری»، اما هیئت قضات وبازپرس به این مطالب توجهی نکردند من شخصا دفاعی از خود نکردم. عدالت انجام شد وترازوی عدالت درمقابل چشمان بهت زده ما به موازنه تعادل با مقیاس حکومت شاهنشاهی رسید وآن همه دکوراسیون پر طمطراق اما توخالی، پوچ بودن اصل خود را به ما نشان داد.
ختم دادگاه اعلام شد و هیئت قضا ت وارد مرحله شور شدند و ما هم بطور موقت مرخص شدیم ودر اطاق پهلوی منتظررای نشستیم. جالب ترین بخش این دادگاه بی حوصلگی، بی توجهی وچرت زدنهای رئیس دادگاه وهیئت قضات درسرتاسراین سناریو بود. ما در انتظاررای دادگاه، لحظات نفس گیروپراضطرابی را گذراندیم، به خاطر نمی آورم بعد از چه مدتی مارا برای ابلاغ حکم محکومیت صدا زدند. مرا به طرف میزی که دفتر بزرگی روی ان بود بردند، من با دلواپسی فراوان به طرف آن میز رفتم، فکر میکردم آیا اعدام است یا چند سال؟؟ تصوراعدام لرزه به اندامم انداخت، درآن لحظات چهره فرزندان خردسالم درذهنم نقش بست که معصومانه به من چشم دوخته بودند وهرچه دستشان را دراز میکردند به من نمیرسیدند. بالاخره یک مرد با لباس نظامی که من ازفرط اضطراب توجهی به درجه اش نکردم مرا به اسم فرا خواند« فریده کمالوند» و حکم محکومیت مرا به من نشان داد، در حالیکه احساس میکردم پرده ای جلو چشمانم را تارکرده است، قادربه دیدن وخواندن کلمات رای خود نبودم وازاو پرسیدم: «چند سال؟» او گفت «ابد به علاوه سی سال!!! امضا کن». با صدایی که انگارازته چاه درآمد، گفتم «سی سال اضافه برای چه؟ حبس ابد مگردائم وبرای تمام عمر نیست؟» او جواب داد « اگر زمانی قانونی وضع شود وحبس ابد شکسته شود، سی سال محکومیت تو حتما اجرا خواهد شد».
انگار دنیا روی سرم خراب شده بود، دهانم به شدت خشک بود و مات ومبهوت به دفتر جلو مرد نظامی نگاه میکردم، او گفت «امضاکن!». من بادستی لرزان حکم محکومیت ابد به علاوه سی سال زندانم را امضا کردم. در حال ترک کردن آن اطاق بودم که مرد نظامی گفت« دادگاه تجدید نظرهم هست شاید درآن دادگاه تخفیفی شامل حالتان بشود» سپس او اضافه نمود « دردادگاه تجدید نظرمحکومیت ها گاهی کمتر یا زیادترخواهد شد». اما با حکمی که دردادگاه بدوی صادر کرده بودند وشناختی که ازچگونگی قضاوت دادرسی ارتش شاهنشاهی داشتم مطمئن بودم که مقدار محکومیت من اگر اضافه نشود کمتر نخواهد شد. دیگریقین کردم که هیچ گونه عدالت دراین سیستم حکومتی درکارنیست وتازه به حرفهای هوشنگ رسیدم درزمانی که اصرار داشت با او به کوه بروم ومن به خاطر شیرین وبهرام ازرفتن به کوه امتناع میکردم، او گفت« فریده، ساواک بعد ازمن تورا دستگیروشکنجه خواهد کرد» وقتی من به اوگفتم « من که کاری نکرده ام» او با کلافگی گفت ساواک ورژیم این حرفها را نمیفهمد ودرپی دلیل ومنطق برای کارهایش نیست، حتما تو را دستگیر وآزار واذیت خواهند کرد وبه تومحکومیت طولانی خواهند دادودرزندان نگهت خواهند داشت». در آن زمان به خود گفتم «حال که مرا دستگیرو شکنجه دادند ومحکومیت بالاهم گرفته ام، چه بهتر اینکه کاری وقدمی هم برعلیه این رژیم برداشتم».
با قدمهای آرام به دنبال دیگران درحالیکه احساس میکردم دارم به چاه عمیقی وارد میشوم، از آن بیدادسرا خارج شدم. نگهبانان مارا یک به یک وارد ماشین کذایی کرده ودستهای مارا دستبند زده و پای مارا به ماشین غل وزنجیرکردند وما رهسپارزندان اوین شدیم. در راه من در تخیلات خود فرورفته بودم و درحالیکه ارزوی بودن با فرزندانم، هرلحظه غیرممکن ترمیشد اما سعی میکردم لحظات شرینی را که با آنها داشتم به خاطر بیاورم، اما طولی نمیکشید آن یادها چون ماهی ازتورخیالم میگریختند،.حالم بد بود و تب داشتم سرم چون کوهی بزرگ بر گردنم سنگینی میکرد و کلافه بودم، ترمز ناگهانی ماشین مرا ازآن خیلات بیرون آورد، ما به زندان اوین رسیده بودیم.
من از ماشین پیاده شدم اما نفسم تنگ شده بود و نمتواستم نفس بکشم، شاید هم به دلیل استرس زیاد، یادم رفته بود که چطوراین امرخودکارفیزیولوژیک را انجام دهم، لذا سعی کردم که به خودم مسلط شوم و به طور مرتب و عمیق نفس بکشم، ما به سلول خود برگشتیم. بچه های داخل سلول ازشنیدن محکومیت های بالا ما درخود فرورفته وسکوت اختیار کردند، اما روال زندان که شامل رفتن به دستشویی و خوردن غذا بود، مثل قبل ادامه یافت، ایا کسی دراین دولت نگران افرادی که درسیستم ساواک شاهنشاهی گرفتاروفاقد هرگونه حقوق انسانی میباشند هستند؟؟؟
زندگی من در اوین ازآن پس به روال سابق میگذشت با این تفاوت که بعد ازرفتن به دادگاه تمام حرکات یا حوادث درزندان را به صورت حوادث تکراری، مستمر وابدی برای تمام عمر میدیدم. دخالت خود، درتمام جوانب زندگیم بطور کامل و برای تمام عمرازمن با حکم دادرسی ارتش سلب شده بود. من احساس میکردم که دربقیه عمرم، دیگررلی حتی درانتخاب غذا ولباس ویا حتی استحمام را نخواهم داشت. خوشبختانه بعد از گذشت روزهای به این مسئله پی بردم که من حاکم تفکروشخصیت خودهستم وبه کسی اجازه گرفتن انرا نخواهم داد.
بعد از مدتی ساواک مارا به زندان قصراعزام کرد، امید داشتم که در زندان قصر بعد از چند ماه شاید دسترسی بیشتری به حداقل حقوق اولیه انسانی مثل استحمام یا استفاده ازدستشویی یا راه رفتن در یک فضای باز هر چند کوچک ودارای دیوار بلندرا بدست آورم و البته اگر شانس بیاوریم شاید دسترسی به کتاب یا روزنامه هم داشته باشم. البته میدانستم که در زندان قصرنه باغی است ونه جویباری و حتما پلیس دولت محدویت های حکومتی راهم در آن جا به ما زندانیان سیاسی اعمال خواهد کرد.
بعد از مدت کوتاهی دادگاه تجدید نظر به همان منوال گذشت وحکم اولیه متائید شد و من تصمیم گرفتم که طبق شرایط زندان برای زندگی و پیشرفت تفکری و سلامت بدنم برنامه تهیه کنم، در هر صورت تصمیم گرفتم «زندگی باید کرد».
در پنجم آبان سال ۵۷ در نتیجه حرکت مردمی وبا خواست مردم ما از زندان شاهنشاهی پهلوی آزاد شدیم. در لحظه آزادی اول کاملا خشکم زده شده بود ودر دل با خود نجوامیکردم یعنی ممکنست ؟؟ حکم زندانی ابد و سی سال به توسط حکومتی دیکتاتور بعد از ۵ سال به توسط وخواست مردم از بین برود ومن آزاد شوم؟ آن خبر حقیقت داشت، به محض شنیدن خبر آزادی، ناکهان چهره فرزندانم، شیرین و بهرام، مادرم، برادرانم وبقیه فامیلم درذهنم رنگ وجلایی واقعی گرفت وازآن حالت رویا گونه وغیرقابل دسترس خارج شد و حالتی حقیقی گرفت وازهمان لحظه حضورشان را در کنارم لمس کردم. هرچند در طول این پنج سال من خبری از همسرم، هوشنگ، نداشتم، اما در لحظه شنیدن خبرآزادی بتوسط حرکت مردم، دیدار هوشنگ هم برایم امکان پذیر آمد. من بارها در این ۵ سال در ذهنم و در رویای خویش با هوشنگ صحبت میکردم وحتی الفاظی را که میبایست به او میگفتم آماده کرده بودم و چقدرتصورآن لحظه برایم شیرین ودلنشین بود. درذهنم، درطول این مدت، چهره هوشنگ هرگز تغییر نمیکرد، همان چهره ای بود که درتابستان سال ۵۳، حدود ساعت ده شب وقتی که اورا در کنار آن باغ ترک کرده بودم حک شده بود، هوشنگ با چشمان پر صلابت و پرنفوذش به من اطمینان خاطرمی داد « دوباره یکدیگر را خواهیم دید و به اتفاق فرزندان مان ازمرزعراق خارج خواهیم شدو تجدید قوا خواهیم کرد و مبارزه را ادامه خواهیم »، من جز این تصوری دیگر ازاو نمیخواستم داشته باشم.
۱- یادهای ماندگار خاطرات من و همسرم، دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی. فریده کمالوند نشر اشاره . تهران ، ایران.۱۳۸۱
Key words: Torture, SAVAK, Mohammad Reza Pahlavi, Political Prisoner, Farideh Kamalvand