من صديقه نيك بخش د ر سال ١٣٣٢ در تهران متولد شدم.
در اواسط تير ماه سال١٣۵۵ که تازه ٢٣ سالم شده بود، در نتيجه عمليات مسلحانه، درگيرى، گرفتن خانه هاى
تيمى، كشته شدنِ مبارزين و دستگيريهاى وسيع، جوى از وحشت و ناامنى بر دانشگاه ها و جامعه حاكم شده بود
و زمين را درزير پاى فعالين سياسى به لرزه در آورده بود.
در چنين شرايطى دانشجويان به عنوان لايه اجتماعى كه عموماً از طبقه متوسط مى آمدند، به خفقان و سركوب
معترض بودند، كوچكترين حركت و يا اعتراض با دستگيرى و شكنجه آنان توسط سازمان اطلاعات وامنیت کشور
( ساواک) براى گرفتن اعتراف و معرفى ساير مبارزين مى انجاميد.
در محيط ادارى و مدارس جو ترس و وحشت حاكم بود و كوچكترين انتقاد و نارضایتى با عكس العمل از طرف
ساواك و دستگيرى همراه بود. در مدارس، معلمین حتی برای اشاره به كمبودهايى كه وجود داشت مورد باز خواست قرار مى گرفتند و حتى به اخراج، تبعيد، زندان و محكوميت مى انجاميد. دانش آموزان با نوشتن انشايى كه در آن حس همدردى با محرومان و يا اشاره به كمبود و يا نارسايى در سطح جامعه بود، اخطار مى گرفتند و والدين آنها را مى خواستند و با تهديد مرعوب مى شدند. لذا، شهروندان در عمل براى اين كه با خطرى از طرف ساواك روبرو نشوند، مى بايست سكوت مى كردند و لب فرو مى بستند! چرا كه هر گونه انتقاد تهديدى براى حكومت قلمداد میشد.
چون در حوالی خانه ما مدرسه مورد علاقه ام وجود نداشت من در آن زمان، هر روز ناگزير بودم با استفاده از اتوبوس به این مدرسه، که سطح علمی بهتری داشت بروم.
با آشنا شدن با دانش آموزان مناطق پايين و پى بردن به شرايطشان و محروميتى كه متحمل مى شدند مرا به شدت متأثر میکرد و بارها از روى كنجكاوى با آنها به محلاتشان مى رفتم، از دیدن اوضاعِ بد بهداشتی، فقر عمومی، ازدیاد جمعیت و سر وصداى زیاد آن محلات نمى توانستم باور كنم كه آنجا هم تهران است! و بالاى شهر تمامِ تهران نيست.
رفته رفته ابعاد اين شكاف و تبعيض را در سطوح گسترده تر مشاهده و تجربه كردم. از جمله آنها سفرهايى بود که با دوستم كه در سپاه بهداشت خدمت میکرد را میشود نام برد. او در حوالى شيراز خدمت میکرد، من به اتفاق او داروهایى را که تاريخ مصرفشان مى گذشت بین اهالی دهات اطراف بوشهر و شيراز كه به هيچگونه امكان بهداشتى دسترسی نداشتند پخش مى كرديم.
ديدنِ كيفيت زندگى آنها برایم بسيار آزار دهنده بود. این افراد دسترسی فوق العاده کمی به امكانات آموزشى، بهداشتى و ساير ملزومات زندگى اولیه شهروندی داشتند.
با روبرو شدن با اين واقعيت های دردناک اجتماعی/اقتصادی مردم، كنجكاوى من براى شناخت و پى بردن به ابعاد اين واقعيت تلخ بيشتر و بيشتر مى شد. و آنچه مى ديدم برايم بسيار دردناك بود و مرا بیشتر به جهت حل این مشکلات و کمک به این اقشار محروم جامعه سوق ميداد، براى حدود يك سال در کلاس های مبارزه با بیسوادی، به كارگران برق اتمى كه آلمانها در بوشهر مشغول ساختنش بودند، و همچنين كپر نشينهایی كه فاقد خانه و سایر ملزومات اولیه شهروندی بودند درس مى دادم، در آن زمان به ابعاد باورنکردنی محروميت آنها بیشتر پی بردم.
براى درك هر چه بيشتر این محرومیت ها شروع به مطالعه کتاب های مختلف کردم واز آن طریق در پی راهى بودم كه بتوانم به این قشر محروم جامعه كمك كنم.
در اين شرايط مطلع ميشدم كه جريانات و سازمانهای مختلفى وجود دارند كه هدفشان از بين بردن وضعيت دردناك این مردم محروم است. از آن جمله، سازمانهايی كه به دليل خفقان و شرايط پليسى متوسل به مبارزه مسلحانه شده بودند. ولى من و افرادى كه با هم در تماس و همفكر بوديم، با سازمان مسلحانه موافق نبوديم و باور داشتيم خشونت، خشونت بیشتری را به بار مى آورد، و باور به فعاليت فرهنگى، سياسى و اقتصادى داشتيم. با اين وصف به دليل خشم، وحشت و خفقان شديدِ رژيم، از دستگيرى محفوظ نمانديم!
در جمعى كه من با آنها در ارتباط بودم اين سئوال مطرح ميشد كه بعنوان يك گروه سياسى چرا اعلام موجوديت نميكنيم؟ و چرا اسمى براى گروه انتخاب نميكنيم كه در اعلاميه يمان منعكس شود؟ پاسخ اين بود كه براى كارِ مستمر ضرورتى براى بزرگ جلوه دادنِ خود و هشيار كردن و تحريك حكومت نداريم. چرا كه با چنين شيوه اى رژيم را متوجه خود کرده و در صورت دستگيرى، ساواک توهم دارد كه با گروه بزرگ سازمان يافته و خطرناكى روبروست؛ در نتيجه، دست به اِعمال فشار و شكنجه شديدتر براى کسب اطلاعات سازمانی و دستگیری نفرات بیشتر ازگروه میزند. و نهايتاً مینواند به محكوميت هاى سنگين تری براى اعضای گروه همراه باشد. همچنين به اين باور رسيده بوديم كه عمليات مسلحانه اين پيام را به مردم ميدهد كه ما به جاى آنها ميجنگيم و با فدا كردنِ جانمان نجات دهنده آنها خواهیم شد و به اين ترتيب مردم تبديل به تماشاچىِ قهرمانانى میشوند كه نجات دهنده آنها خواهند شد! در نتيجه مردم را به انفعال مى كشاند، در حالى كه ما تلاش داشتيم مردم را به حقوق شهروندىشان آشنا كنيم. مبحث مهمى كه در گروه مطرح ميشد اين بود كه هر چه ترور و خشونت و رويارويى مسلحانه تشديد شود، رژيم بيشتر احساسِ تهديد ميكند و عكس العمل شديدتر نشان ميدهد و جو پليسى تشديد و تداوم پيدا ميكند و اين تسلسل، آسيب جبران ناپذيرى به تداوم فعاليتهاى سياسى، صنفى، فرهنگى كه جايگاه ويژه اى براى رشد جامعه در طولانى مدت و در سطوح مختلف دارد، خواهد زد.
در چنين جوّ رُعب آورى بود كه خبر دستگيرى افراد روشنفکر در دانشگاهها، مدارس، كارخانه ها و ادارات دولتی و خصوصی روز به روز بيشتر ميشد. از آنجا كه ما مانند گروههاى مسلح مخفى نبوديم، در نتيجه دستگيرى به ضربات زنجير وار ميتوانست بيانجامد، به اين ترتيب شرايط فعاليت براى ما سخت تر و امكان دستگيرى بيشتر ميشد.
چريكها با مواجهه با دستگيرى با نارنجك و يا سيانور اقدام به خودکشی میکردند تا زنده دستگیر نشوند و در تحت شكنجه مجبور به از دست دادن اسرار سازمانی و به خطر انداختن دوستانِ خود نگردند. همچنین آنها در صورت دستگير شدن، بر اساسِ قرارِ تشکیلاتی موظف بودند تاساعات معينى در زیر شکنجه ساواک مقاومت كنند تا در اين فاصله، خانه تخليه ميشد و دیگر اعضا گروه از ضربه در امان میماندند. در حالیکه آنچه ما با آن مواجه بوديم متفاوت بود.
در سازمانهای سیاسی (غیر چریکی) در صورتِ دستگیری هر فرد، مي توانست به دستگيرى زنجيره اى بيانجامد، چون آن فرد مخفى نبود و نارنجك و سيانور براى جلوگيرى از زنده دستگير شدن در اختيار نداشت. به اين ترتيب خطر دستگيريهاى بعدىِ افراد تحت شکنجه های توان فرسا مى توانست زندگى بسيارى دیگر را به خطر اندازد. لذا، ما در اين اوجِ خفقان به اين جمع بندى رسيده بودیم كه ديدارها را محدود كنيم.
برای جلوگیری از دستگيرى و به خطر افتادنِ اسرار تشکیلاتی توسط شکنجه ساواک، صحبتهای زیاد و راههای مختلف ارائه ميشد و نهايتاً با کمال تاسف به اين نتيجه رسيديم كه در صورت دستگيرى برای جلوگیری از دست دادن اسرار تشکیلاتی و لو رفتنِ افراد گروه با سیانور خودکشی کنیم و زنده به دست ساواک نيفتيم!
دسترسی به سیانور امر ساده اى نبود، يكى از افراد گروه که در عکاس خانه ای کار میکرد داوطلب شد كه سيانور تهيه كند، روزها و هفته ها در انتظارِ يافتن سيانور بوديم. پس از چندى در يافتيم كه اين امر امكان پذير نيست و دست يافتن به سيانور با بن بست روبرو شد. در نهايت سرخورده و
و نا اميد شديم كه براى رهايى از چنگالِ ساواك، خودمان را نميتوانيم بكشيم!!
در جوّ رعب آور پليسى تلاش ميكرديم ديدارهايمان را محدود كنيم ، بلاخره افراد با تجربه ترِ گروه به این نتیجه رسیدند که امکان و شرایط دستگیری توسط ساواک خیلی بالاست، و امکان هیچ فعالیت سیاسی نیست و عملاً تمرکز ما باید فقط بر روى دستگير نشدن باشد! لذا بهترین چاره در آن زمان خروج از ایران بود. چرا كه عملاً خفقان و جوّ پليسى امكان حتى ديدار دوستانه را به ما نمیداد. لذا به دليل خشونت و وحشت و رُعبى كه در همه جا به چشم مى خورد و هراس از دستگيرى، شكنجه و لو دادن ديگران زير شكنجه و محكوميت هاى بى حساب، عملاً حفظ افراد و جلوگيرى از دستگيرى در دستور كار قرار گرفت و تصمیم نهایی به خارج شدن از ايران براى حفظ جان، مطالعه بيشتر آثار تئوريك و شناخت بيشتر جامعه مطرح و مورد توافق واقع شد.
تلاش براى گرفتن پاسپورت و همچنين آموختن زبان كشور مورد نظر در دستور كار قرار گرفت. همگى در مورد كشور ايتاليا به توافق رسيديم.
تا هنگام دستگيرى من، سه نفر از گروه كه من آنان را نمي شناختم به ايتاليا رفته بودند و من نفر بعدی بودم که میبایست به آنها بپيوندم.
من در اواسط تير ماه سال ١٣۵۵ قرار بود به خانه مسئولمان بروم تا خروج من از ایران مورد بررسى قرار گیرد. در آن روز علاوه بر ميزبان نفر سومى هم قرار بود به ما بپيوندد. من ساعت ٣:٣٠ از ميدان ٢٤ اسفند (انقلابِ فعلى) به خانه مورد نظر تلفن زدم كه مطمئن شوم مشگلى از نظر امنيتى وجود ندارد، او به من گفت که همه چیز خوب است و من عازم آن خانه شدم. خانه در خيابان آرامى واقع شده بود، ماشين ولووىِ سبز رنکی با فاصله نه چندان زیادی از خانه مورد نظر پارك شده بود، تعدادى جوان در اطراف آن با سر و صدا مى گفتند و مى خنديدند و هيچ توجه اى به من كه در حال زدن زنگ درب بودم نداشتند. هر چند بعدها فهميديم كه آنها روزها در تعقيب ما بودند و توقف ماشين ولوو در اين فاصله نه تنها تصادفى نبوده بلكه ادامه تعقيب و گريز طولانى ساواک بوده است. من وقتى وارد خانه شدم ميزبان و فرد ديگر منتظر آمدنِ من بودند. قرار بود در مورد چگونگى خروج من و پيوستن به كسانى كه در ايتاليا بودند صحبت كنيم، چند دقيقه اى از آمدن من نگذشته بود كه زنگ در به صدا در آمد و دوست ميزبان با چشمانى متعجب گفت «من منتظر كسى نيستم» اوبا ترديد بعد از مكثى كوتاه به طرف در رفت. ناگهان ما با ميزبان كه در پشت او فردى با مسلسل او را به جلو ميراند مواحه شديم. همراه با او ٣ مرد مسلح دیگر فرياد میزدند «رو به ديوار». آنها بطور وحشيانه به ما حمله كردند و شروع به بازرسى بدنى يك يك ما و سپس زير و رو كردن اتاق و كيف من كردند. آنها بدون هيچ گونه توضيح و نشان دادن مدركى كه از كجا چنين دستورى را دارند و بدون تفهيم جرم به عمليات خویش ادامه دادند. سپس يكى از آن ماموران امنیتی با بى سيم در خواست ماشين كرد و هر يك از ما را با خشونت در ماشينهاى جداگانه اى جا دادند و خواستند سرمان را كاملاً پايين بياوريم. در حاليكه مامورین مسلح در دو طرف ما نشسته بودند به سرعت حركت كردند به سمت كميته مشترک شهربانى بردند.. من ميدانستم كه بايد آنجا كميته مشترك باشد. جايى كه مبارزين ناپديد و قصابى مى شوند.
در بين راه از آنجائيكه جزوه هاى بازجويى و شكنجه هاى گروههاى مختلف را از قبل خوانده بودم، ميدانستم چه در انتظارم خواهد بود. در حاليكه التهاب شديدى داشتم، با خودم تكرار ميكردم كه روز
موعود و پيمانى كه با خودت بستى را به ياد بياور. هوا تاريك شده بود، بعد از تحويل وسائل و تعويض لباس مرا به سلول انفرادى فرستادند و تا صبح با كابوسِ روبرو شدن با شكنجه گران دست و پنجه نرم كردم. براى مدت ٢٣ روز در انفرادى بودم. بودن در سلول انفرادى و در دستان ارگانى كه تخصصش شكنجه و گرفتن اقرار است، خون را در رگهايم منجمد ميكرد. هر روز در
انفرادى به اندازه يك ماه مى گذشت. شبها صداى ضجه هاى شكنجه تا صبح قطع نميشد و دلهره مانند چاهى به گودى ابديت مرا در خود ميكشيد.
آنها مى دانستند چگونه متهم را در هم بشكنند! روز كه شروع ميشد، گروهبانها با كفشهاى سربازى پر سر و صدا به سلول ها نزديك مى شدند و سپس در را باز ميكردند و با لحنى تهديد
آميز از زندانی اسمش را مى پرسيدند و پس از مكث نه چندان كوتاهى مى گفتند نه سلول ديگريست! از لحظه اى كه در سلول باز مى شد و تا لحظه اى كه نگهبان درِ سلول را مى بست، آنچه به سر زندانى مى آمد كمتر از ترسى كه براى اعدام فرد مى آيند نبود! در چنين لحظاتى زندانی آرزو ميكند كه ايكاش بتواند خودش را ناپديد كند يا خودش را از بين ببرد، به حشره یا هر چیز دیگری كه مى تواند اورا از شكنجه محفوظ بدارد تبدیل شود و تكرار مرتب چنين صحنه سازى، تمام قواى زندانى را در هم ميشكند.
يكى از روزهايى كه در انفرادى بودم، روى ديوار سلول، دستى كه مشعلى را گرفته بود كشيدم و زيرش نوشتم شعله عشق واقعى هرگز نميميرد. من نميدانستم كه سلول به تازه گى رنگ شده، پس از چند روز كه نگهبانها براى بازرسى سلول آمدند متوجه نوشته و مشعل شدند. در بازگشت نگهبانِ مربوطه همراه با يك لباس شخصى در سلول را باز كردند. نگهبان ديوار و مشعل را به فرد لباس شخصى نشان داد و سپس مرا به ديوار كوبيد و با لگد وفحش گفت، حالا خواهى ديد شعله عشق چه به روزت خواهد آورد، بلايى به سرت خواهد آمد كه خودت را هم از ياد ببرى.
پس از ٢٣ روز انفرادى، در بعد از ظهر يك روز پر سر و صدا، نگهبان در سلول مرا باز كرد و دخترى با قد بلند و صورتى مهتابى وارد سلول شد، روز بعد فهميدم او فقط ١٧ سال دارد! به محض بستن در سلول، دختر شروع به خنديدنهاى غير عادى كرد او قادر به نگهدارى خنده اش نبود، براى مدت طولانى او فقط مى خنديد و من با چشمان حيرت زده ام به او نگاه مى كردم. حتىً فكر كردم آنها براى آزار من چنين كسى را به سلول من فرستاده اند تا من تعادل روحیه ام را از دست بدهم! او در خانه تيمى دستگير و شكنجه های زیادی را متحمل شده بود، خنده هايش فقط یک عكس العملِ هيستريك بعد از تحمل سه ماه شكنجه در سلول انفرادى بود!!
پس از گذشت تقريباً دوهفته فرد سوم به سلول ما آمد ، او اشرف ربيعى بود. روزى بعد از صبحانه نگهبان درِ سلول را باز كرد و تك تك اسامى را پرسيد و بعد گفت تو بيا. با وحشت پله هاى خونى را طى كردم و به طبقه سوم اتاق بازجويى رفتم، بازجويم «وحيدى» ( ) كه زير گروهِ «منوچهرى» (منوچهر وظیفه خواه) كار ميكرد ورقه اى به من داد كه نوشته بود "هويت شما محرز است، چگونگى آشنايى و رابطه خود را با افراد گروه بنويسيد. من گفتم كدام گروه و نميدانم از چه حرف مى زنيد.
او با خشم دستم را گرفت و به اتاقى كه چندين مرد در آنجا ايستاده و مشغول گفتگو بودند برد و در حاليكه يونيفورم زندان را از روى صورتم بر ميداشت گفت« آقاى عضدى ايشون ميگه نميدونه چرا اينجاست!» در همين لحظه عضدى كه درشت هيكل و سنگين وزن بود به طرفم آمد و انگشت شصتش را با فاصله كمى روبروى صورتم نگهداشت و گفت «خوب نگاه كن، اينو مى بينى؟» من جوابى ندادم و او با فرياد ترسناكى گفت، «گفتم خوب نگاهش كن!» او شصتش را كاملاً نزديك به چشمانم گرفت و ناگهان سيلى محكمى به صورتم زد كه همه چيز دور سرم چرخيد!
او سپس غريد «حالا فهميدى كجايى؟ عضدى» بعد از چند سيلى به بازجويم گفت «بايد پذيرايى بشه». بعدها فهميدم كه عضدى رئيس كل بازجوهاست. در اين ميان يكى از بازجويانى كه در حال گفتگو بودند لگد محكمى از پشت به پايم زد كه نتوانستم تعادلم را نگهدارم، بازجوى ديگرى با مشت به صورتم كوبيد. من ميان مشت و لگد چند بازجو محاصره و كاملاً غافلگير شده بودم. حمله و ضرباتِ پى در پى بسيار هول آور بود، كاملا تمرکز فکریم را از دست داده بودم و وحشت همه وجودم را در بر گرفته بود. تلاش بازجویان اين بود كه بفهمى بى دفاعى و راهى جز تسليم ندارى، صداى فريادهايم فضاى اتاق را پر ميكرد. عضدى فرياد زد «خفه اش كنيد»، در همين حال بازجويم دستم را گرفت از زمين بلندم كرد و من با بدنى مجروح اولين ملاقاتم را با گله درنده گان پشت سر گذاشتم و به قتلگاه برده شدم.
او مرا يك طبقه پايين برد و مرا جلو درب اطاقی نگاه داشت، در حالیکه چشمم را با چشم بند بسته بودند فهمیدم که کسی زیپ یک پرده برزنتى با بوی نامطبوع را باز كرد و به من گفت پايت را بلند كن و من از آن رد شدم. اتاق كم نور بود و از زير چشم بند شلاقها و ترشحات خون را روى ديوار ديدم و به خودم لرزيدم. او گفت «اينجا قفلِ زبونت باز ميشه». آنجا با مرد بلند و غول پيكرى روبرو شدم كه گفت «جوجه ميدونى اسم من چيه؟» و ادامه داد « به من ميگن حسيني»، و با حالت تحقير كننده اى تمام صورتم را در دست بزرگش فشرد، سپس بازجويم (وحيدى) دستم را با خشونت به لبه بالاى تخت محكم با طناب بست و سپس پاهايم را كشيد و روى لبه آهنى تخت به همان محكمى بست، بطوريكه امكان هيچ حركتى را نداشتم. او گفت «هر وقت سرِ عقل اومدى خواستى حرف بزنى انگشتت را بالا كن». با فرود آمدن شلاق احساس كردم مغزم متلاشى ميشود؛ در حالِ پرپر زدن بودم و دردى را كه هيچگاه تجربه نكرده بودم تمام پيكرم را در بر گرفته بود. در ابتدا ضربات را ميشمردم ولى هر چه ضربات بيشتر ميشد ديگر كنترلى روى وضعيتم نداشتم. پس از چندى از شدت درد انگشتم را بالا بردم كه براى لحظاتى هم كه شده دست نگهدارند. التماس ميكردم كه اشتباه ميكنيد. حسينى خشن تر شروع به زدن كرد. بدنم خيس عرق و حلقم خشك بود. حس متلاشى شدن پاهايم را داشتم. نميدانم چقدر گذشت از زير چشم بند ديدم "وحيدى" كه زيرِ گروه "منوچهرى" بود به سر و صورتم ميزد و ميگفت كه بلند شو. به دليل درد و لرز شديد نیرویی براى بلند شدن نداشتم با سختى و با ضربات سيلى مجبور به نشستن شدم، بازجو گفت برو بيرون تو دايره منتظر باش. پاهايم ورم كرده و زرد و سياه شده بود پايم حس چندانى نداشت. به سختى رفتم بيرون. از شدت بى حالى تا خواستم بنشينم نگهبانى كه كنارم ايستاده بود گفت از الان به بعد بايد درجا بزنى تا پايت از بى حسى در بيايد، آنجا بود كه در يافتم بعد از اينكه پايم از بى حسٌى در آمد، دو باره با دورِ ديگرى از شلاٌقِ كابل روبرو خواهم بود، و از تصورِ ادامه شكنجه، آرزو ميكردم، ايكاش پرتگاهى در دسترسم بود تا با اشتياق ِ تمام خودم را پرت ميكردم! و جانِ زنده ام
دو باره به زير شكنجه نميرفت. رفته رفته بى حسى پايم كمتر شد و درد را بيشتر حس كردم و نميتوانستم درجا بزنم در همين حال نگهبان با كفشهاى سربازيش رفت روى پايم، و من جيغ بلندى كشيدم. او به لگدهايش ادامه ميداد و مجبورم ميكرد در جا بزنم تا مطمئن شود كه پايم از بى حسى كاملاً در آمده باشد. در طول مدتى كه درجا ميزدم دلهره امانم نميداد به زير شلاق رفتن لرزه بر اندامم ميانداخت و به خودم يادآورى ميكردم كه كجا هستم و دلدارى ميدادم كه بايد به آرمانم پاى بند باشم، فكر ميكردم من بايد به مردمى كه هر روزه رنج زنده ماندن را تحمل ميكنند وفا دار بمانم، و اگر دهان باز كنم و پاى رفقايم به اينجا كشيده شود، يك خائن به آرمانم خواهم بود. به خودم دلدارى ميدادم كه اين روزهاى رنج آور در دست جلادان پايان خواهد گرفت.
در حاليكه نگهبان مرتب با كفشهاى سربازى روىِ پايم ميرفت و من فرياد ميزدم، "وحيدى" بازجويم بطرفم آمد و گفت «راه بيفت» او گفت «آدم شدى يا ميخواى بيشتر پذيرايى بشى» او با توهين و با زدن به سر و صورتم ميگفت خودت را آماده كن كه تا شب با هر وسيله اى كه شده دهانت را باز خواهم كرد، من با جيغ و التماس ميگفتم چيزى ندارم بگم. او مرا كشان كشان ميكشيد. اين بار چون دردِ كشنده شلاق را كشيده بودم ترس توانفرسايى تمام وجودم را در بر گرفته بود تصورميكردم شلاق روى پوست مجروحم چه با من خواهد كرد. حسينى مرا با دست و پا زدن و كلنجار زياد به تخت بست و وحيدى شروع به شلاق زدن كرد. ضربات اين بار چنان دردناك بود كه حس ميكردم مغزم در حال پاشيدن و متلاشى شدن است. به قدرى دست و پايم محكم به تخت بسته بود كه كوچترين حركتى نميتوانستم بكنم. بازجويم با فحشهاى ركيك با خشم فرياد زد
«اگر ميخواهى نجات پيدا كنى حرف بزن»، و من كه در حال پرپر زدن بودم انگشتم را بلند كردم، او گفت «منتظرم بگو». من با ضجه و التماس گفتم «چه مى خواهيد بگويم؟». بازجويم با حالتى انتقام جويانه هر چه شديدتر و وحشيانه تر به شلاق زدن ادامه داد.
من در حالتى بين هوش و بيهوشى بودم كه يكباره حسينى با تمام هيكل سنگينش مثل صندلى روى صورتم نشست. ضربات شلاق و سنگينى باسن حسينىِ غول پيكر روى صورتم و نرسيدن هوا، جان دادن را با تمام وجودم حس كردم. تجربه بى نهايت هولناكى بود كه كلمات قادر به بيانش نيست. نميدانم چه مدت گذشت كه متوجه شدم روى تخت هستم و دستم باز و پايم بسته است. تمام بدنم خيس بود و كنترل ادرارم را از دست داده بودم. يكباره بازجويم به طرف تخت آمد و آب روى صورتم ريخت. با عكس العملِ بدنم بازجويم متوجه شد هشيارم، او با فرياد و تحقير ميگفت: «شاشو اتاق را هم كه به گند كشيدى».
در آن حالت ذهنم قدرت تشخيص موقعيت را نداشت. كوچكترين رمقى براى تكان خوردن نداشتم. بازجو گفت بلند شو بايد برى بيرون. وقتى خواستم روىِ پايم بايستم تعادلم را از دست دادم و نقش زمين شدم، كوچكترين قدرتی در خودم نمى ديدم كه بلند شوم، او شروع به لگد زدن كرد و ميگفت بايد هر چه زودتر از اتاق بروى بيرون، اتاق براى آشغالِ ديگرى مثل خودت رزرو شده!
تمام لباسم از عرق و ادرار خيس بود و حالت لرز داشتم، توان و انرژىِ بلند شدن را نداشتم خودم
را روى زمين كشاندم تا به درِ برزنت ورودى كه با زيپ باز و بسته ميشد رسيدم، نمى توانستم روىِ
پايم بلند شوم، بازجو با فحش زير بغلم را گرفت تا پايم را از برزنت ورودى بيرون بگذارم، بيرون اتاق شكنجه چشم بندم را بر داشتم و ديدم پايم خونين است وناخنهاي پاى چپم شكسته و كنده شده بود. بازجو در حاليكه در حال رفتن بود گفت، «اين برنامه هر روزت خواهد بود تا دست از قهرمان بازى بردارى». ما متخصص باز كردنِ زبان هستيم.
من مانند مرده اى نقش زمين افتاده بودم. پس از چندى نگهبان به سراغم آمد و گفت پاشو بايد برويم براى پانسمان. من هيچ قوايى براى تكان خوردن نداشتم. او مرا مدت كوتاهى به حال خود گذاشت و دوباره بازگشت و از من خواست كه راه بيفتم. از او خواستم كه قدرى صبر كند. با پاى مجروهم كشان كشان يك طبقه به سختى پايين رفتيم، پزشكيار به محض اينكه چشمش به پايم خورد، بسيار متظاهرانه گفت «چرا گذاشتى تو را به اين روز بياندازند؟، اين پا ديگر برايت پا نخواهد شد، به خودت رحم كن». احساس فشارِ زيادى در ناحيه شكم و مثانه ام داشتم، در خواست كردم به دستشويى بروم، توانِ نشستن نداشتم، ادرارم خونى و تمام بدنم دردناك بود، پس از پانسمان در حاليكه خودم را روى زمين ميكشيدم به سلول بر گشتم. هم سلوليهايم با ديدن من وحشت زده شدند، رمقى براى حرف زدن نداشتم، بى حسى پايم كم و كمتر ميشد .كف پايم پاره شده بود وانگشتانم سياه و ناخنهايم غرق خون بود، و حس دائمى دفع ادرار داشتم، نگهبان اجازه نميداد و
نميداد و من وحشت داشتم كه مبادا نتوانم ادرارم را كنترل كنم. وقتى ما را به دستشويى بردند، درد امكان نشستن روى لگن توالت را نمى داد، مانند جانورى شلوارم را از يك پا در آوردم و مانند يك حيوان ايستاده ادرار كردم و از درمانده گى خودم گريستم!
خوابيدن برايم كابوس بود و تا به خواب ميرفتم يا فرياد ميزدم و يا ناله ميكردم. براى هم سلوليهايم دلم ميسوخت كه با ناله هاى من مرتب بيدار ميشدند و نوازشم ميكردند. هر روز كه نگهبان به سلول ما و يا سلول مجاور نزديك ميشد، من آرزو ميكردم که مورچه اى ميشدم كه كسى قادر به ديدنم نباشد، هر روز صبح وحشت از بازجويى، مرگ را برايم رويايى دست نيافتنى ميكرد.
چند روزى به بازجويى برده نشدم. در طول روز از شدت دلهره به خودم مى پيچيدم. كابوس رفتن به بازجويى و در هم شكستن يك لحظه مرا رها نميكرد. صداىِ پاى نگهبان و نزديك شدنش به سلول، خونم را در رگهايم منجمد ميکرد و آرزو ميكردم براى بردنِ من نباشد.
اينجا لازم به گفتن است كه من با دو نفر ديگر دستگير شده بودم و از آنها هيچ خبرى نداشتم و در سلول انفرادى با شنيدن ضجه هاى شكنجه فكر ميكردم اين صداى آنهاست، روزهاى متمادى تك و تنها در سلول با شنيدن صداهاى مرگ بار حسِ دفن شدن داشتم.
در جزوه هايى كه بيرون از زندان در مورد دوره بازجويى خوانده بودم، ميدانستم باز گو كردن هر مورد جزئى در رابطه با كسانى كه با هم دستگير شده ايم مى تواند مورد سوٰٰأستفاده باز جو قرار گرفته و باعث گرفتن اعترافات بیشتری از هم گروه هايم شود، روزهایم در ترس از بازجويى و شبهایم با كابوس مى گذشت.
پس از چند روز كه دوباره نگهبان در سلول را باز كرد و اسم مرا پرسيد، آرزو ميكردم بتوانم به زندگيم پايان دهم و از شكنجه و دلهره رها شوم. عاجزانه ميخواستم كه بتوانم ناپديد شوم تا مرا
نتوانند ببينند. به نگهبان گفتم «برو بگو نميتواند بيايد». راه رفتن برايم مقدور نبود. نگهبان به زور مرا از سلول بيرون كشيد و من در حاليكه خودم را روى زمين ميكشيدم به طبقه دوم به اتاق شكنجه برده شدم. ديگر حتىًٰ ناى جيغ و ناله را هم نداشتم رنگ دنيا و هستى برايم سياه بود. مانند جسدى بودم كه فقط در اوج درد، در جايى ميان مرگ و زندگى در نوسان است. اينجا لازم است بگويم كه به دليلِ ميزانِ درد، دلهره، بى اشتهايى،كم خوابى و ضعيف شدن جسمى، قدرتِ تمركز و كنترل بر خود و ارزيابىِ پيرامونم كمتر شده بود. وحشت از اینکه در زيرِ شكنجه حرف بزنم وموجب دستگیری افراد دیگر شوم مانند راه رفتن در لبه پرتگاهى بود که بدن بى جانم را به لرزه در مى آورد. بازجويم به محض ديدن من شروع به فحش و تهديد كرد كه «اين بار از اينجا زنده بيرون نخواهى رفت».
اين دقيقأ آن چيزى بود كه در آن لحظات آرزويم بود. بازجو مرا به اتاق شكنجه برد در حاليكه با لگد به بدن و سرم ميزد از من خواست بنشينم. چون بار قبل بازجو به من گفته بود دفعه بعد ناخنهايت را ميكشيم، روى صندلى نشستم. بازجو سرم داد زد، «گفتم برو رو صندلى بايست!»،
من توان رفتن روى صندلى را نداشتم. به زور و با كمك بازجويم به روى صندلى ايستادم و او دستهايم را به ميله اى كه از دو طرف به ديوار وصل بودند بست و يكباره صندلى را از زير پايم كشيد، در حاليكه با دستهايم از ميله آويزان بودم هر دو بازجو اتاق شكنجه را ترك كردند. در لحظات اوّل همين قدر كه سنگينيم روى پاي مجروحم نبود خوشحال بودم، كم كم سكوت و تنها ماندن در اتاقى كه در و ديوارش به خون مبارزان ديگر آغشته بود حسِ مرموز و دلهره آورى به من میداد، نميدانم چقدر طول كشيد كه بازجو بازگشت و دوباره صندلى را زير پايم گذاشت، من فكر كردم ميخواهد مرا پايين بياورد، ولى او يك دستم را باز كرد و دوباره صندلى را كشيد. اين بار با يك دست آويزان شدم، او دوباره از اتاق بيرون رفت. حسِ هولناكِ تنها رها شدن در اتاق شكنجه وهم انگيز بود، دستم يخ كرده و شانه ام درد بى قرار كننده اى داشت، باز جو بعداز گذشت مدتى برگشت و شروع به زدن شلاق به بدنم كرد.
اين بار دست راستم كه از آن آويزان بودم بى تابم ميكرد و ضربات شلاق بر روى پا طاقتم را بريده بود. به قدرى انرژيم كم بود كه بيشتر ناله ميكردم و ناىِ فرياد نداشتم. او خشمگين تر ميشد و ضربات شلاق را محكمتر ميزد. در من قوايى نمانده بود و او فكر كرد بيهوشم پس ازچندى دستهايم را باز كرد و مرا كه توان ايستادن وحفظ تعادل بدنم را نداشتم به سختى از صندلى پايين آورد. براى مدتى بيرونِ اتاق مانند مرده اى نقش زمين بودم و ديگر رمقى نداشتم. او از نگهبان خواست كه مرا به سلولم ببرد. با دستهايم كه در اثر سنگينى طولانى وزنم ديگر توان قبل را نداشت و دردناك بود خودم را به سختى روى زمين ميكشيدم تا به سلول بروم. روحيه ام به شدت ضعيف شده بود، پوست دورِ مچم زخمى بود و مفصلهايم دردناك. صبح براى بازجويى رفته و زمانى كه بازگشتم بعد از ظهر بود.حالا حتىً دراز كشيدن هم ديگر برايم سخت بود.
در نتيجه بيخوابى و بى اشتهايى انرژى زيادى برايم باقى نمانده بود. در روزهايى كه به من شلاق میزدند نشستن روى توالت برایم بسیار دردناك بود. توالت ليز و كثيف و بد بو بود. وقتيكه مجبور بودم از دستانم استفاده كنم، چون بدنم ضعيف شده بود، چند بار در توالتى كه مشمئز كننده بود، افتادم، بلند شدن از ان جا خود زجر چندش آورى بود، آرزو ميكردم ايكاش همينجا تمام كنم. ادرارم خونى بود و درد در ناحيه كمر و شكم آزارم مى داد، در ادامه چنين شرايطي هر روز ضعيف تر ميشدم. پاى چپم كه انتهاى شلاق به آن اصابت ميكرد خيلى زود شكافته شده بود و ترشح خون و چرك از آن بيرون ميآمد، ولى پاى راستم چون نشكافته بود به شدّت ورم كرده و خون مرده گى زيادى داشت، دردش دائمى و توانفرسا بود. ورم و سرخى رفته رفته به قوزك پا و به ساق پا ميزد، در حاليكه هر چند روزى براى پاى چپم به پانسمان ميرفتم، و به پزشكيار نشان ميدادم، او توجهى نميكرد. سرخى رفته رفته بالاتر ميرفت و غدد لنفاوى در كشاله ران متورم و دردناك شده بود. ساعتى از شب گذشته بود كه احساس تب و لرز و احساس جان دادن داشتم حالِ استفراغ بيقرارم كرده بود. هم سلوليهايم خواب بودند و من ميترسيدم استفراغ سلول را بد بو و كثيف كند. هوا برايم سنگين بود، به در سلول زدم، جوابى نميگرفتم و دوباره از روى استيصال در ميزدم، بعد از چندى نگهبان آمد. التماس كردم بگذارد بروم دستشويى، نميدانم حالم چگونه بود كه با اينكه آنها حق نداشتند كه ما را به دشتسويى ببرند، چون فقط نگهبانِ زن ما را به دستشويى ميبرد. او با قدرى تأمل و ترديد گفت ميدانى اگر ببينند من تو را به دستشويى برده ام چه بر سرم مى آورند؟ او شرط كرد زود بروم و بر گردم. من درحاليكه در حال پرپر زدن بودم تا نيمه هاىِ راهرو بند خودم را روى زمين كشيدم فكر ميكردم در حال مردن هستم و ديگر قادر به حركت نبودم و از حال رفتم، نگهبان وحشت زده التماس ميكرد كه به سلول برگردم، تماس صورتم با موزائيك سرد راهرو حس زنده بودن به من ميداد، نگهبان التماس ميكرد "به سلولت برگرد" من فقط صدايش را ميشنيدم و نيمه هوش بودم، يكباره شروع به استفراغ شديد كردم. كمى بعد از استفراغ از حالت غش در آمدم و با لرز و نيمه جان به سلول برگشتم. بيچاره نگهبان ماند و استفراغهاى من در كف بند! تا صبح در تب و درد دست و پا زدم و آرزو ميكردم كه تا به صبح نرسيده تمام شوم!
صبح روز بعد هم سلوليم اشرف ربيعى كه در اثرِ انفجار نارنجك در خانه تيمى به شدت زخمى شده بود و يكماهى را در بيمارستان گذرانده بود و بسيار با تجربه بود، با مشاهده تورم و دردِ غدد لنفاوى، قرمزي ساق پا و تب بالا، شروع به زدن در سلول کرد. هر چه در سلول را كوبيد كه بگويد حال هم سلولى ام بد است، جوابي ندادند و من در حال نيمه بيهوشى دست و پا ميزدم. ناگهان اشرف در حاليكه كنار پاىِ راستِ من نشسته بود، بطوريكه پشتش به من بود، پاى راستم را بر داشت و روىِ پاى خودش گذاشت و شروع كرد به فشار دادن به سمتِ كف پا. من در حال دست و پا ولگد زدن به اشرف به خود مى پيچيدم و فرياد ميزدم که ناگهان پوست کف پايم شكافت وخون و چرك روى لباس و زیلو سلول پاشيده شد. بعد ازشکافته شدن وتخلیه چرك و خون از پايم من راحت تر شدم واو دو باره به در سلول كوبيد و به نگهبان لباس چرك و خونى را نشان داد و گفت كه حالش بد است و پايش احتياج به پانسمان دارد. نگهبان پس از چندى بازگشت مرا براى پانسمان برد. در بهدارى، پزشكيار به محض ديدنِ پا و تب بالا، پزشكيار اسم بازجويم را پرسيد و فورأ به داخل اتاق ديگرى رفت و به بازجويم تلفنى خبر داد كه وضع پايم وخيم است و بايد فعلاً دست نگهدارد. بعد از پانسمان پايم به سلول برگشتم به دليل بى خوابى طولانى و بى حالى پس از چندى براى مدت طولانى به خوابى عميق رفتم. بعدها فهميدم بسيارى از زندانيانى كه در شرايط مشابهى مانند من بودند، در اثر ضربه شلاق به پاىِ عفونى و ورود عفونت به جريانِ خون ميمردند! آن روز به دليل هشيارى هم سلولى ام و همچنين تجربه و جرأتش من از مرگِ حتمى نجات پيدا كردم، گر چه آرزو داشتم همه چيز پايان يابد.
پس از تقريباً ٢ هفته كه به بازجويى نرفته بودم و حالم قدرى بهتر شده بود، يك روز صبح نگهبان براى بردن من به بازجويى آمد. من از شدّت دلهره و ترس و اينكه چه خواهد شد ميلرزيدم و آرزو ميكردم ايكاش نجاتم نداده بودند!
بازجويم به محض اينكه چشمش به من افتاد گفت، «شنيدم داشتى سقط ميشدى!» و ادامه داد «اين خودت هستى كه به خودت رحم نميكنى حالا حاضرى حرفهايت را بزنى؟» در حاليكه من ميگفتم چى ميخواين من بگم، بازجويم با خشم به طرفم آمد. با كلنجار فراوان دو باره مرا به اتاق شكنجه برد و با خشم مرا به تخت بست. در حاليكه دو باره ضربات را به پاىِ مجروحم فرود ميآورد، و من ضجه ميزدم گفت: «الان ميگويم دايى جانت را بياورند و در جلو چشمانِ او ترتيبت را ميدهم». دايى ام كه همان روز در خانه با هم دستگير شده بوديم، تقريبأ همسن خودم بود. "وحيدى" بازجوىِ هر دو نفرِ ما بود. او در حال شلاق زدن بود كه يكباره دائى ام همراه نگهبان با چشمانِ بسته وارد شد. از زير چشم بند ديدم كه هر دو پاى او هم در پانسمان است. وحيدى از من خواست كه به او بگويم كه همه چيز لو رفته، فهميدم كه او هم مانند من زيرِ فشار است. در حاليكه التماس ميكردم گفتم آخه چى مىخواهيد بگم. وحيدى با فرياد گفت "خفه شو"
در حاليكه وحيدى مرا شلاق ميزد، او از حسينى خواست كه دايى ام را آويزان كند. اورا هم كه آويزان بود، با شلاق ميزدند و اين بار "وحيدى" به سراغ دائى ام رفت و به او گفت كه «الان لختش ميكنيم و جلو چشمت ترتيبش را ميدهيم». او از درد فرياد ميزد. پس از چندى بازجويم دست و پايم را باز كرد و به نگهبان گفت مرا ببرد.
يكى از روزهايى كه بيحال و ساكت در سلول نشسته بودم و به دوستانِ بيرون از زندان فكر ميكردم، و ترس از دستگيرى آنها وحشتم را چند برابرمیکرد، يكى از همسلولى هايم كه در خانه تيمى دستگير شده بود آمد به كنار من و ناگهان سيلىِ محكمى به گوشم زد. این سیلی مرا كه كاملآ در فكر فرو رفته بودم ، وحشت زده كرد، در آنروزها من خیلی منقلب بودم و تمركز فکری درستی نداشتم و از این حرکت او حسابی جا خورده بودم. او متعاقباً با مشت محکم به ديوار كوبيد و از من خواست که من هم با مشت به ديوار بكوبم!، او به ديوار مشت ميزد و از من ميخواست كه مشت بزنم، چندین بار مشتهای محکمی به دیوار سلول زدیم! در آن وضعيت جسمى و روحى من قدرت تشخيص خود را از دست داده بودم و شديداً غافلگير شده بودم، حتی حالِ پرسش دلیل این رفتار را از هم سلولی خود نداشتم، پیشنهاد اورا بدون درنگی پذیرفته و اعمال او را با دلهره شدید و ضعفِ جسمى تکرار میکردم!
بعدها كه قدرى حالم بهتر شد، به خاطر آوردم كه اين عمل جزیی از باورها و تمرين هاى خانه هاى چريكى بوده است، او به باورِ خودش مى خواست كه به من روحيه بدهد و مرا از بى حالى در آورد و به حالِ تهاجمى برگرداند!…. در حاليكه من در آن لحظات به همدلى ودلگرمى مهربانانه بيش از هر چيزِ ديگرى نياز داشتم!
روبرو شدن با چنين روشهايى براى من كه چندان آشنايى از خانه هاىِ تيمى نداشتم، ترسناك بود. و احساس غريبانه اى به من دست داد!
تعداد افراد گروه ما كه هم زمان دستگير شده بوديم، ميزان، شدت شكنجه، طولانی شدن دوره بازجویی، وحشت از شكستن و به ميان آمدن اسامى افراد بيرون، چيزى نبود كه تحملش برای یک دختر بيست و سه ساله آسان باشد.
لحظات در سلول، مانند كوهى سنگين به كندى جلو ميرفت و من مانند اسيرِ بى دفاعى در دست شكنجه گران كه هر آنچه ميخواستند به سر زندانى مى آوردند، بسيار توانفرسا بود، در آن زمان كشور ايران فاقد مرجع قانونی بود که از دستگیر شدگان دربند حمایت کند. من بعد ها فهمیدم که هيچ یک از مراجع قانونی کشور،یا مردم عادی و یااعضا رسانه های ایران اطلاعی از آنچه که در سلولهای تاريك ، اطاقهای بازجویی و اطاق شکنجه و همچنین دقايقِ هولناكِ بى پايان زندانیان سیاسی نداشتند، یا شاید هم کسی علاقه ای به با خبر شدن از اعمال ساواک، این حاکم مطلق را نداشت. كه آیا رسیدگی به محرومین کشور، نتيجه اش شکنجه و زندان است ؟؟
من هم سلولى ديگرى داشتم كه او هم به توسط گروه ”منوچهرى" بازجویی میشد. ما با هم قرار گذاشته بوديم هرگاه که به بازجويى مى رويم چنانچه اسامى هم گروه هاى يكديگر را شنيديم و آنچه بين هم گروه و بازجو رد و بدل ميشد، به يكديگر بگوئيم تا به اين ترتيب از اطلاعاتِ لو رفته مطلع شويم. يك روز هم سلولى ام در بازگشت از بازجويى به سلول، آنچه بين هم پروندهِ من و بازجو رد و بدل شده بود را به خاطر سپرد و برايم باز گو كرد. در آن روز، من برای اولین بار به ابعاد اطلاعاتِ ساواک در رابطه با قعالیت گروهمان با خبر شدم، من از تصورِ اينكه اسامى افراد بيرون را بخواهند، و آنها را دستگير كنند، دچار دلهره از پا درآورنده اى شدم.
نسرین زارع زاده، يكى از افراد هم گروه ما كه من او راقبلا (بيرون از زندان) نمي شناختم، حدودِ ده روز قبل از دستگيرى ما به دليلِ رابطه ش با فرد ديگرى دستگير شده بود. البته، گویا نسرین برای مدتی تحت تعقیب ساواك بود و ساواک از آن طریق به خانه دوست سیاسی من پی برده و ان خانه را تحت شناسایی قرار داده بود و توانسته بود که از رفت و آمدهای ما اطلاعات زیادی بدست آورد. بازجویان عکسهای متعددى از رفت و آمدهای ما در دست داشتند، چند روزى پس از دستگيرىِ نسرين، با زير نظر گرفتن خانه مذكور، ما را نيز دستگير مىكنند. فردى كه ما در خانه اش دستگير شده بوديم، در بازجويى اش گفته بود كه «ما ديگر فعاليت سیاسی نداشتيم و در پروسه رفتن به
خارج از كشور بوديم». او تلاش داشت كه بازجوها را قانع كند كه ما ديگر فعاليتى نداشتيم تا جرم كمترى شامل حال مجموعه شود.
تقريبأ ٣ ماه بعد از دستگيرى، من با مطلع شدن از چگونگى لو رفتنمان، تصميم گرفتم نفر دوم را كه دائي من ميشد، از لو رفتنِ اطلاعات مطلع كنم تا از شكنجه بيشتر نجات پيدا كند. به این منظور درهمان شب وقتی که ما به دستشويى برده شدیم، در حاليكه دو همسلولى ديگر من در توالت بودند، من با ناخنم روىِ چركِ كاشيهاى سفيد بالاى شير دستشويى به صورت رمز براى هم گروهم در حالِ نوشتن اطلاعاتی بودم که يكى از همسلولى هايم از توالت بيرون آمد و با صدايى لرزان گفت داره مى بينه…. من ناگهان به طرف در دستشويى نگاه كردم و نگهبانِ زن را ديدم كه پتوى سربازى كه روى در دستشویی آویخته شده بود را پس زده و دارد ما را که در داخل دستشویی بودیم چك ميكند، من با دیدن او کاملا در جایم از وحشت خشک شده بودم،به سرعت نگهبان زن وارد دستشویی شد و با خشم سيلى محكمى به صورتم زد، او گفت، "چه كار ميكردى كثافت"؟ او سپس شروع به گشتن جيب هايم كرد و تكه بسيار كوچكى نبات كه به زنهاى زندانى ميدادند پيدا كرد و فكر كرد براى نوشتن روى چركِ كاشى از نبات استفاده كرده ام و نبات را به عنوان وسيله جرم ضبط كرد بطوريكه از آن تاريخ دادن نبات به زندان زنان ممنوع شد. آن شب كه شبِ پنجشنبه بود و روز بعد جمعه تعطيل بود، (منوچهرى) سر گروه بازجويى ما، نوبت كشيكِ آخر هفته اش بود. نگهبان زن ما را به سلول برگداند و بعد از گذشت زمان كوتاهى در سلول ما باز شد منوچهرى و مرد لباس شخصى كه رئيس كميته و نگهبان زن كه موضوع را گزارش كرده بود در چهار چوب در سلول ظاهر شدند . من كه در حال قالب تهى كردن بودم، ميلرزيدم، كه حالا چه بر سرم خواهد آمد. "منوچهرى از نگهبان زن پرسيد"كدامشان أست" و او مرا نشان داد. "منوچهرى" اسمم را پرسيد و گفت، "ببين چه به روزت خواهد آمد"! در را بستند و رفتند. بعد از مدت كوتاهى منوچهرى در سلول مارا باز كرد و به من گفت "راه بيفت". او در حاليكه مرا ميبرد گفت كه "جرمى كه مرتكب شدى اخفاى اطلاعات و ارتباط مخفيانه در داخل زندان است و حكم تو اعدام است". او درحاليكه مرا با فحشهاى ركيك به طبقه بالا ميبرد، گفت "حالا خواهى ديد چه در انتظارت است".
آن شب يكى از ترسناك ترين و هولناك ترين لحظات زندگيم است. خودم را مانند گنجشك كوچكى كه در دست يك هيولا اسير است ميديدم. تاريكى, و خلوتىِ محیط کمیته مشترک در ساعات دیر وقتِ شب بخصوص در پنجشنبه شب كه روز جمعه در پیش بود، فضاىِ خوفناك و مرموزى كه برای من کشنده بود ایجاد شده بود ومن از وحشت در حال مرگ بودم. او مرا به طبقه سوم كه اتاق بازجويى او بود برد، در حاليكه بر زمین نشسته بودم و پشتم به نرده هاى دايره بود او دستانش را به ميله هاى دايره گرفت و به سختى با هيكل كوتاه و سنگينش روى شانه هاى من رفت وخود را مثل يك گوريل تكان ميداد و ميگفت «كثافت تو ما را بازيچه خودت كردى!» او مثل گرگ زخم خورده اى فرياد ميزد «تو در اختيار من هستى و امشب ترتيبت را خواهم داد». سنگينىِ هيكلش و پوتين زمختش بر روى استخوان شانه ام طاقتم را بريده بود، من از شدّت ترس و وحشت اينكه او چه با من خواهد كرد؟ فقط ناله ميكردم. پس از مدتى از شانه هايم پايين آمد و مرا با موهايم بلند كرد و سرم را به ميله ها كوبيد و شروع به سيلى زدن به دو طرف صورتم كرد، من التماس ميكردم و ميگفتم من نميخواستم چيزى را مخفى كنم، او همچنان به سیلی زدن ادامه میداد . براثر شدت و تكرار سيلى هاى مکرر که فوق العاده انتقام جويانه مینمود به تتدریج صورتم سِر شد و من دیگر درد چندانى احساس نميكردم، ولى احساس ميكردم در حالِ بیهوش شدن هستم و از شدت ترس ودرد ناشی از ضربات به سر و صورتم ناىِ فرياد زدن نداشتم و به شدت و بدون کنترل ميلرزيدم. او به من گفت بشين، سپس به اتاق بازجويى رفت، پس از چندى دوباره بازگشت و با موهايم بلندم كرد. دايره نيمه تاريك بود و من تا آن لحظه صورتش را واضح نديده بودم. از من خواست نگاهش كنم، صورتش برافروخته و چشمانش به شدت سرخ شده بود، خيلى نزديك به من ايستاد بطوريكه نفسش كه بوى الكل شديد ميداد، مرا به وحشت شدیدی انداخت. او موهايم را چنگ ميزد و به طرف خودش ميكشيد و محكم سرم را به ميله هاى دايره ميكوبيد. آنجا طبقه سوم بود و اين ميله ها از طبقه دوم به صورت عمودی مانند استوانه ادامه داشتند، اين ساختمان و نرده ها را آلمانی ها در زمان رضا شاه برای زندان شهربانی ساخته بودند و آرم اس اس روى ميله های ایوان هنوز موجود بود. زمستان بود و به دليلِ كمبود لباس و سرما، من يك بلوز پشمى كشمير كه به بدنم چسبيده بود به تن داشتم، يونيفورم زندان را موقع بيرون آمدن از سلول بايد روى سرم ميانداختم. تنگ بودن بلوز پشمى سينه هايم را بدون سينه بند به صورت دو دايره پهن در آورده بود. او با حالت مشمئز كننده اى با دستهايش از زير سينه هايم شروع به ماليدن ميكرد و با لمس کردن سينه هايم دستهایش را به طرف گردنم ميبرد و گلويم را فشار ميداد تا حدّى كه من به تقلا ميفتادم و حس ميكردم در حالِ خفه شدن هستم. بارها اين رفتار كثيف جنسى اش را تكرار كرد، من شاهد تحريك شدن ِ جنسى اش ميشدم و او تهديد ميكرد كه الان ميبرمت تو اتاق و ترتيبت را ميدهم در حاليكه اين عمل را تكرار ميكرد به صورتِ ناگهانی و ادواری سيلى محكمى هم به صورتم ميزد، او در آن زمان به یک حیوان غير عادى تبدیل شده بود .
آن شب در اثر سیلی های مکرر بازجو منوچهری گوشهایم آسيب ديدند و صدا ها در سرم میپیچیدند و سرم در نتيجه ضربات ممتد به شدت سنكين ومن دچار حالت منگى و گيجى شده بودم و سرم در نتيجه كوبيدن به ميله ها در چندين جا ورم كرده و خون ریزی کرده بود. در حاليكه سرم روى گردنم به شدت سنگينى ميكرد و حالت تهوع داشتم، او ناگهان شروع به لگد زدن به پاهاى مجروحم كه در پانسمان بود كرد و من در حالیکه از شدت ترس و سرما در حال انجماد بودم جيغهای شدیدم فضاى ساكت دايره را پر كرد.
من دیگر درست به خاطر نميآورم تمام آنچه که در آنشب به من گذشت چه مدت طول كشيد. او بالاخره مرا به حال خود رها كرد و رفت، اما من مدت ها از وحشت و كابوسِ اينكه او برگردد و مرا به اتاق بازجويى ببرد و تهديدهاىِ جنسى اش را عملى كند به خودم ميلرزيدم. در حال ناله كردن بودم كه دو باره آمد و به من گفت بلند شو و گفت شنبه كه "وحيدى بازجويت بداند كه تو چگونه بازيش داده اى، خواهى ديد كه چه به روزت خواهد آورد." سپس مرا به در سلولم رساند و رفت. حالا ديگر نيمه شب بود. در نتیجه رفتارهای خشونت بار سادیستیک و تهدیدهای جنسی کثیف منوچهری که ساعات زیادی به طول کشید ، ديگر من هرگز به زندانى قبل از آن شبِ شوم نتوانستم
برگردم. من وقتیكه به سلول برگشتم، همسلولى هايم به شدت نگران من بودند و از صورت قرمز و ورم كرده ام جا خوردند، آنها مرا در آغوش گرفتند. هيچگاه تا اين درجه نياز به امنيت نداشتم. در آن لحظه برگشتن به سلول، در كنار هم سلولي هايم برايم اوج رهايى و نجات بود، دلم مى خواست همچنان در بغلشان بمانم و پيكر مجروح و امنيتِ به تاراج رفته ام را شايد بتوانم قدرى ترميم كنم! دير وقت شب بود. با كابوسى كه پشت سر گذاشته بودم كوچكترين قوايى براى بازگو كردنِ آنچه بر من گذشته بود را نداشتم و با بهت زده گى كه داشتم آنها مرا فقط نوازشم ميكردند!
اما دلهره از عواقب آنچه در انتظارم بود لرزه به بدنم ميانداخت در تصور روبرو شدن با بازجويم حالتِ بهت زدگی و منگی به من دست داده بود، آن شب را تا صبح در كابوسِ تجاوز جنسی و تهديد به شکنجه بیشتر به صبح رساندم، در طول روز جمعه با دلهره و هراسِ از روبرو شدن با بازجويم به خود ميپيچيدم. روز شنبه صبح فاجعه اى كه در انتظارش بودم به وقوع پيوست. بعد از صبحانه نگهبان در سلول را باز كرد و مرا با خود به طبقه سوم اتاق بازجويى شماره ٣٦ برد، يونيفورم زندان روى سرم بود بازجويم منتظر آمدنم بود. به محض ديدنِ من به طرفم حمله كرد و شروع به سيلى ومشت و لگد زدن كرد. به نظر ميرسيد همه ماجرا را ميداند در این زمان منوچهرى وارد اتاق باز جویی وحیدی شد و با لحن تحقير آميزى به بازجويم گفت «خبر دارى كه اين جنده تو را بازى داده»؟ بازجويم مرا از صندلى بلند كرد و گفت راه بيفت. در حاليكه من با دستانم به پايه هاى صندلى چسبيده بودم او مرا ميكشيد و صندلى با من كشيده ميشد. در همين حال بازجوىِ ديگرى به كمك آمد و دستانم را از صندلى جدا كرد، من در حاليكه روى زمين نشسته بودم او با كفشش به دستم ميزد كه صندلى را رها كنم، از صندلى كنده شدم و ناچارا به شلوارِ او چنگ زدم. در هر صورت، بازجويم كشان كشان مرا به اتاق حسينى ( اطاق شكنجه) برد و با خشم مرا به تخت شکنجه بست. او در حاليكه نعره ميكشيد و فحشهاىِ ركيك ميداد، گفت «امروز جسدت از اينجا بيرون خواهد رفت». مرا به تخت بست و با خشم انتقام جويانه اى شروع به شلاق زدن كرد. پايم كه خيلى حساس بود با ضرباتِ پياپى آتش ميگرفت و من تقلاّ ميكردم، تمام بدنم خيس بود و حالِ مرگ داشتم. ديگر او سئوالى نميكرد و بى وقفه ميزد. حسينى كه در اتاق بود به او گفت تو خسته شدى و شلاق را از او گرفت و شروع به زدن كرد، من پرپر ميزدم. چون آگاهانه غذا و مايعات كم ميخوردم كه زير شكنجه از حال بروم به شدت تكيده و ضعيف شده بودم. ديگر به خاطر نميآورم که چه گذشت، وقتی بهوش آمدم هنوز روی تخت شکنجه بودم و احساس ميكردم دارم كابوس
مى بينم پايم از شدت درد مانند كوهى بود كه قادر به حركتش نبودم و توان حرکت نداشتم، اما حس کردم که حسينى نزديك تخت شد و ضرباتى به صورتم زد و متوجه شد كه به هوش هستم، حسينى باز هم چند ضربه شلاق ديگر به من زد و بعد پايم را باز كرد و گفت «راه بيفت برو بيرون». هر چه به من ميگفتند بلند شو من ناىِ تكان خوردن نداشتم. "وحيدى" تهديد كرد«به نظر مياد بايد با شلاق بلندت كنم» به هر شكلى بود با خزيدن روى زمين به بيرون از اتاق رفتم، همانجا روى زمين ولو شدم. پس از چندى "وحيدى" مرا به زندانى جديدى كه براى شكنجه شدن آورده بود نشان داد و به او گفت «ببين چه در انتظارت است!» چشمان زندانى از ديدنِ وضعيت من وحشتزده شده بود، من فقط ناله ميكردم. نگهبان با بى رحمى تمام مانند اينكه سوسكى را له ميكند با كفشهاىِ سربازى پا روىِ شقيقه ام ميگذاشت و فشار ميداد و گفت «راه بيفت بايد بريم به بهدارى». وقتيكه چشمم به پايم افتاد پاى چپم كه تازه در حالِ جوش خوردن بود، دوباره شكافته شده بود و خون روی زمین پخش شده و صحنه آزار دهنده اى را ایجاد کرده بود. در حاليكه خودم را با درد فراوان از پله ها پائين ميكشيدم، پشت سرم روى پله خطىّ از خون به جا ميماند. در بهدارى به محض اينكه پزشكيار ميخواست خونها را تميز كند و پانسمان كند، نعرهٰ من به هوا ميرفت، درد در قسمت كنارِ انگشت كوچكِ پاىِ چپم مرابيقرارم ميكرد. بعد از پانسمان وقتی به سلول برگشتم درد پای چپم قطع نميشد. نميتوانستم پاىِ چپم را تكان بدهم باند پيچى كلفت دور پايم غرق خون شد و مرا ناچار دوباره براى تجديد پانسمان به بهدارى بردند، اما باز به سرعت باند دورِ پايم خيس خون شد و كف سلول خونى شده بود. همسلولى ام بعدها برايم تعريف كرد كه بقچه لباس بافتنى نوزادى كه در سلول بود را يكى يكى زير پاى من مى گذاردند وخيس خون ميشد، همه لباسها غرق خون شده بود. همسلولى ام حدس زد كه خون ریزی شدید پای چپم باید ناشی از پاره گى رگ باشد، وبه در سلول كوبيد و لباسهاى خونیىن را به نگهبان بند نشان داد، پس از مدت كوتاهى نگهبان برگشت و دوباره مرا به بهدارى برد. از شدت درد چشمانم نيمه باز بود فقط متوجه شدم که او وسيلهِ ای که شبیه قيچى بود به زخم كف پايم فرو ميكند. از دردِ انگشت كوچك پایم فريادم بلند شد، دردِ استخوان چنان زیاد بود که مانع حس کردن دردِ كف پايم شده بود! بعداً فهمیدم که استخوان پایم در اثر شلاق و لگد زدن های شدید بازجویان شکسته شده بود. وقتى كه نگهبان مرا به سلول ميبرد در قسمت خارج درِ بزرگ بند، در فاصله کمی از من، در حاليكه خودم را روىِ زمين ميكشيدم از زير يونيفورمِ زندان متوجه پاهاى در باند پيچيده شده مردی شدم که در زنجير بود، او ناله های بی رمقی داشت. من دیگر طاقت و توانِ جلو رفتن را نداشتم ناگهان با فريادِ نگهبان كه
« راه بيفت» به خود آمدم، صحنه بسيار دلخراش بود، مبارزى دیگر از پنجره كوچك كنارِ در بزرگ بند آويزان بود. تا به در سلول برسم صداىِ ناله اش در گوش جانم مي پيچيد. با توجه به دردِ شديدى كه داشتم، نميتوانستم آن صحنه دلخراش را از ذهنم دور كنم. در طول شب در خيالم با او كه نايى براى ناله هم نداشت همسفر بودم.
بازجويم به من ميگفت تو جرمت سنگين تر شد! تو به دليل اخفاى اطلاعات و رابطه بر قرار كردن در درون زندان اعدام خواهى گرفت!
با توجه به مطلع شدن از ابعادِ لو رفتنِ اطلاعات، ضربه روحى و شكنجه طولانى، نه ديگر قدرتِ مقاومت داشتم و نه ضرورتى براى مقاومت بود. «وحيدى» بازجويم ميگفت «عنتر ميخواستى برى خارج آورديمت داخلِ داخل».
من در جوابش گفتم شما كه ميدانيد كه ما فعال نبوديم و در حال خروج از كشور بوديم چرا اين همه
مرا شكنجه مى كنيد؟ او جواب داد«ما كارمون تخليه اطلاعاته»…….روزهاىِ بعد بازجویی از من صرف پاسخ دادن به سئوالات روتين انها گذشت. و من از اينكه به چنين نقطه اى رسيده بودم در بهت و شوك سختى به سر ميبردم.
در مجموع پنج ماه زيرِ بازجويى و شكنجه بودم که تا اوائل ماهِ پنجم با شكنجه و دلهره و تهديدِ دائمى همراه بود. در روزی که بازجويم وحیدی گفت «ميخواهيم ترا بفرستيم به زندان قصر و دادگاه». من از اينكه اين دنياىِ هولناك كه هر لحظه اش كابوس بود و ترک کردن زندان کمیته به هر جای دیگر و نجات یافتن از آن همه درد و خشونت خوشحال شدم و بطور عكس العملى گفتم «مرسى!» او حيرت زده به من نگاهى كرد! به تصور او قصر يعنى محكوميت. نميدانست هر جايى حتىً پايان زندگى از آن جا راحت تر است!
اوايل دى ماهِ ١٣۵۵ كميته مشترك حالت بسیار غير عادى پیدا کرده بود و ما از چگونگى ماجرا خبر نداشتيم.اما میدیدیم که دستگيريهاى وسيعى صورت میگرفت و بازجوها به شدّت مشغول بودند. آنچه كه بعدها فاش شد که سيروس نهاوندى که در آذر ماه سال ۵٠ با عده دیگر توسط ساواک دستگیر شده بود با ساواك همکاری کرده و با نقشه و همکاری ساواک در سوم آبان ماه ۱۳۵۱با يك سناريوىِ فرارِ ساختگى ازبیمارستان ارتش فرار میکند( داده میشود). اوبه کمک ساواک دست به تشکیل « سازمان آزادیبخش خلق های ایران» زد. او به تدريج به شكلِ وسيعى به شكارِ جوانان متمايل به مبارزه برای ازادی و حقوق شهروندی ميپردازد. ساواک در یک حمله مسلحانه در شب یلدای سال ۱۳۵۵تعدادی کشته و بیش از ۳۵۰ نفر دستگیر میشوند. این دستگیر شدگان شامل اساتید، دانشجویان و رده هاىِ ديگر اجتماعى از جمله معلم، محصل و كارمندان اداری بودند.
با دستگيريهاىِ وسيع از گروهِ آزادیبخش خلق های ایران، بازجويى ما به پايان رسيد و ما را به قصر فرستادند. نميتوانم احساسِ هيجان آن روز صبح خودم را كه به قصر ميرفتم فراموش كنم! تعداد متهمينى كه در آن روز به قصر منتقل شدند كم نبودند. من از اينكه از اين دنياىِ هولناك نجات پيدا ميكردم و ديگر صداى پاى نگهبان را كه به سلول من براى بردنم به بازجويى نزدیک میشد تا مرا به قتلگاهى كه مخوف ترين چهره بشریت راکه ساواک به نمايش گذاشته بود نمشنیدم، واز اینکه دیگر فرياد مبارزان جوان و پاكباخته ناشی از شکنجه های غیر انسانی ساواک که به گوش كسى در خاج از زندان نميرسيد، رهايى مى يافتم در هيجان بودم!
در اواخر اسفند ١٣۵۵، به دادگاهِ اول رفتيم و در يك دادگاهِ نظامى با ديگر هم پرونده هايم محاكمه شديم، آن روز بسيارى از سئوالها و ابهاماتى كه جوابى برايش نداشتم با ديدنِ هم پرونده هايم برایم روشن شد. مشاهده بدن نحيف و كوچكم با دستبند كه يك حلقه اش به دست من و حلقه ديگرش به دست پاسبانِ زن بود در حاليكه پاسپانِ مرد مسلحى در پشتمان بود، بيشتر شبيه ديدنِ يك فيلمِ جنائى بود!
وكيلِ تسخيرى كه توسط رژيم انتخاب شده بود نامش ستايش قاجار بود. در فاصله تنفس دادگاه او با حالت جدى و متأثرى به من گفت "ميخواهند به تو اعدام بدهند" با حالِ كودكانه اى در لحظه اول حالم دگرگون شد ولى به سرعت به ياد آوردم كه من نه مسلح بودم و نه در عملياتى شركت داشتم و فقط كتاب و جزوه خوانده بودم و پخش كرده بودم! نگاهش كردم و در دلم براىِ روحيه دادن به خودم شعرى را كه در مواقعى كه روحيه ام ضعيف ميشد خواندم :
حسرت نبرم به حالِ آن مرداب
كه آرام ميانِ دشتِ شب خفته ست
دريايم و نيست باكم از طوفان
دريا همه عمر خوابش آشفته ست
بعد از تنفس دادگاه، دادستان با اتهام هاى پر طمطراق اقدام عليه امنيت كشور و………. مرا محكوم به هشت سال زندان كرد. در دادگاهِ تجديد نظر كه اوائلِ ١٣۵٦ بود، به دليل عواملى كه من آنروز از آن چندان آگاه نبودم، به چهار سال زندان محكوم شدم.
از اوائل سال ١٣۵٦ آغازِ فشار عفو بين الملل به حكومت شاه شروع شده بود، و ما از چگونگى آنچه در جريان بود آگاه نبوديم. گرفتنِ ٤ سال محكوميت در دادگاه دوم، نتيجه شروع چنين روندى بود. من در ٤ آبانِ ١٣۵٧ همراه با تعدادى از زندانيان كه محكوميت هاى كمترى داشتند آزاد شدم.
در طولِ مدتى كه در زندانِ قصر محكوميتم را ميگذراندم در نتيجه آسيبى كه به انگشتِ پاىِ چپم رسیده بود، راه رفتن و ورزش با دردشدید پا همراه بود. همچنين گوشم به دليل سيلى هاى مكرر كه بخشى از شكنجه هايم بود و عفونت مزمن در زندان دچار آسيب شده و شنوایی من کمتر شده بود. وقتى از زندان آزاد شدم مجبور به معالجه و پيگيرى براى درمان پايم شدم. دكترها راه حلهاى متفاوتى در تهران ارائه ميدادند، با پيگيرى و حمايتِ برادرم در اواخر آذر ماه سال ١٣۵٧ به لندن و به بيمارستانِ نشنال رويال ارتوپديك مراجعه داده شدم. پرفسورِ سالخورده اى كه پايم را عمل كرد از مشاهده پايم بسیار منقلب شده بود و جلو احساساتش را نميتوانست بگيرد. او از من خواست كه اجازه دهم پاىِ شكنجه شده مرا به انترنهاىِ دوره تخصصى به عنوان نمونه نادر نشان دهد و برای آنها تشريح كند. من لحظه اى را كه روىِ برانكار بودم در حاليكه انترنها دورم جمع بودند و با چشمانِ وحشتزده اى به من و پايم نگاه ميكردند فراموش نمی کنم. بعد از چند لحظه در حاليكه نميدانستم پرفسور جراح به آنها چه ميگويد که آنها با نگاهِ حاكى از بهت و ناباورىِ به پايم، خیره شده بودند، در آن زمان بغض غريبانه اى گلويم را گرفت و با ملافه صورتم را پوشاندم.
بعد از عمل و چند ماه فيزيكال تراپى در اواخر اسفند ١٣۵٧ به ايران بازگشتم. بعد از ٦ ماه با توصيه جراحم براى ادامه مداوا دو باره به لندن برگشتم، و باز همان پرفسور عملِ دوّم را انجام داد و كفشِ مخصوصى را كه بِرِيس مانند بود برايم درست كردند. زمانى كه در بيمارستان بودم از طرف صليب سرخ و عفو بين الملل به ملاقاتم آمدند و بخشى از هزينه درمان و كفشِ مخصوص را پرداختند
پس از بازگشت به ايران براى اداره زندگى روزانه و فعاليت هاى طبيعى باز هم با دردِ زيادِ پایم روبرو شدم. بار سوّم در ايران دكتر امامى اهرى كه نام و يادشان ماندگار باد، اورتوپدِ شناخته شده اى كه با حقوق بشر و آقاى لاهيجى وكيلِ محترم همكارى ميكرد، عمل سوم را روى پاى من انجام داد. باز هم بخشى از مخارج بيمارستان و ماهها فيزيكال تراپى را عفو بين الملل و صليب سرخ پرداخت كرد.
در سفر اول به لندن با آزمايشهاى متعدد متوجه شدند كه در نتيجه آسیب دیدن اعصابِ گوشم بر اثر ضربات مکرر در زمان شکنجه ، قدرت شنوايى من به درجات زيادى تقليل پيدا كرده بود. متأسفانه در حال حاضر، كمبود شنوايى همراه با بالا رفتن سن، مرا با دشوارى زيادى از نظرِ شنوايى روبرو كرده است. علاوه بر اين به دليلِ پايين آمدن ميزان نا متعارفِ حافظه، با انجام آزمايشهاى متعدد اين تشخيص را دادند كه در نتيجه ضربات و تراماهاى مكرر به سر و صورت و همچنين تراماهاى روحى، حافظه ام آسيب ديده أست.
قابل توجّه است كه در طولِ مدتى كه براى نوشتن پروسه بازجويى و شكنجه متمركز بودم فشارِ روحى كه تجربه كردم به قدرى زياد بود كه بارها ديگر قادر به ادامه نوشتن آن نبودم و يادآورىِ همه آن لحظات به شكل زنده اى رمقم را ميكشيد. بطوريكه در دفعاتى براى اينكه با افراد خانه مواحه نشوم مجبور میشدم رويم را بپوشانم تا وادار به گفتگو با كسى نشوم و حتی قادر به تبادل افکار معمولى نبودم. من احتیاج مبرم به قطع موقتی و یادآوری آن خاطرات ميشدم تا بتوانم دو باره با اين تراما و خاطراتِ هولناك روبرو شوم و نگارش را ادامه دهم.
شايد بعد از گذشتِ سالها با تلاش براى گذران زندگى روز به روز مهاجرت، اين اولين بار بود كه با آنچه به شكل پيوسته روز پس از روز بر من گذشته بود روبرو می شدم و داستان خودم را در يك روند پيوسته می شنيدم، چرا كه همیشه اگر صحنه اى به يادم ميآمد، به شدٌت تلاش ميكردم از آن فرار كنم كه مرا از پا در نياورد.
Key words: Torture, SAVAK, Mohammad Reza Pahlavi, Political Prisoner, Sadigheh Meena Neekbakhsh