من نسرین سلمانی مظفر متولد اسفند ماه سال ۱۳۳۷ در تهران، از زندانيان سياسی
زمان شاه هستم. من در آذر ماه سال ١٣۵۵ در ۱۷ سالگی با خواهرم منصوره که
٢١ ساله بود، به توسط سازمان اطلاعات و امنیت کشور(ساواک)در تهران دستگير
شديم، در آن موقع سال آخر دبیرستان را میگذراندم.
ساواک دردادرسی ارتش (دادگاه نظامی) مرابه سه سال زندان (به خاطر صغر
سن) و خواهرم را به ٦ سال زندان محکوم کرد، اما پس از دو سال، در آبان ماه
١٣۵٧ با قيام مردم ايران و درخواست آزادی زندانیان سیاسی به توسط مردم از
زندان قصر آزاد شديم.
حال که مدت چهل وپنج سال از آن واقعه میگذرد وپس از مهاجرتی ٣۹ ساله، هنوز اين سئوال برای من مطرح است که چرا؟ چرا ديکتاتوری در کشورما چنان قوی ريشه دوانده که ريز ريز سلولهای جامعه را دربرگرفته وعلی رغم تلاش سخت و طولانی مردم آزادیخواه مان، دیکتاتوری هربار خود را به شکل تازه ای در آورده و نسل دیگریی را در چنگال وحشتناکش گرفتار وآزار میدهد؟ مامردم آزادی خواه با چه شناختی و یا با چه وسیله ای میتوانیم ریشه دیکتاتوری و خشونت حاصل از آن رادر جامعه ایران از بين ببریم؟
تجزیه تحلیل عملکرد ساواک که بازوی خشونت بار دیکتاتوری محمد رضا شاه پهلوی بود، هنوز بطور سیستماتیک انجام نشده است. نشانه های عوامل نفوذی و کنترل کننده ساواک، در تمام شئونات مملکتی ازانتخابات (انتصابات) به اصطلاح نمايندگان قوه قانون گذاری، گذراندن قوانين در مجلسین تا دخالت درفعالیت های ادبی، اجتماعی ،هنری، علمی، صنعتی، سرمایه گذاری وغیره کاملا مشهود بود، اما متاسفانه به علت خصلت تمامیت خواهی و ایدیولوژیکی حاکمیت جمهوری اسلامی، عملکرد سیاست دیکتاتوری دوران پهلوی در جامعه ایران مورد تجزیه تحلیل درست و بی طرفانه ای قرار نگرفته است.
داستان من :
من در یکی از محلات، میدان فوزیه (میدان امام حسین حالیه) تهران، به دنیا آمدم، پدرم راننده ماشينآلات سنگين و مادرم خانهدار بود با شش فرزند که اولی پسر و ما پنج دختر بوديم، من دختر وسط و چهارمين فرزند خانواده بودم. پدرم در جوانی از هواداران حزب توده و به مسائل اجتماعی و فرهنگی بسیار علاقهمند بود. مادرم باآنکه فقط سواد خواندن و نوشتن داشت، زنی بود با دیدگاه و تجربه اجتماعی بسیار وسیع وروشنفکرانه.
پدرم هميشه روزنامه میخواند، به یاد دارم که در کلاس اول دبستان، معلمم از پيشرفت سريعم در آموزش زبان شگفتزده بود؛ امااو نمیدانست که من هر شب با تشويق پدرم، روزنامههای عصر را براي او با صدای بلند مرور میکنم. پدرم در موقع خواندن روزنامه سعی میکرد که در رابطه با اخبار و مسایل واقعه روز، نکات و انتقاداتی را هم مطرح کند، او ازعملکرد حکومت مصدق، چگونگی کودتای ٢٨ مرداد، از سياست ملی شدن نفت، از دوران تاجگذاری وجشن ۲۵۰۰ ساله با ما صحبت می کرد. صحبتهای زیادی داشتیم که برای من آموزنده و جالب بود. گاهی هم نوشتههای طنزآمیز مجله توفيق را با هم میخواندیم و کاريکاتورهای این مجله مایه انبساط خاطر و موضوع صحبتمان میشد. به این ترتیب و در این فضا با دیکتاتوری شاه و عملکرد ساواک آشنا شدم، بدون اینکه نقطه شروع آن را بتوانم توضیح دهم، همچون یادگیری زبان مادری.
پدر و مادرم بسيار مهربان بودند و در آن زمان ما همگی در آزادی کامل بزرگ شديم، هرگز ندیدم که پدر و مادرم بين پسر و دختر فرقی بگذارند. هریک از ما به مسائلی مورد علاقه خود توجه نشان میداديم، اما صحبت درباره سياست ومسائل اجتماعی هميشه نقش اول را در خانه داشت و همه در آن شرکت می کردیم. برای مثال اخبار و مسائل جنگ ویتنام را حتما بطور روزانه تعقیب میکردیم. برادرم که از همه بزرگتر بود، ورزشکار و علاقمند به موسيقی و فيلمهای اواخر سالهای ١٩٦٠ و اوايل سالهای ١٩٧٠ بود و ما را با آنها آشنا میکرد و خواهرم منصوره به مسائل سياسی بيشتر علاقه نشان میداد و خيلی کتاب میخواند، پدر و مادرم هم در این راه مشوق ما بودند. کتابها و صفحههای موسیقیمان را در اختیار همدیگر میگذاشتیم و فیلمهای خوب را به هم معرفی میکردیم. من به علوم طبيعی هم علاقه زيادی داشتم، به خاطر دارم که پول ناچيز توجيبیام را جمع میکردم و مجلهی "دانشمند" میخريدم. خواهرم و من، دردوران دبيرستان با دبيرهای رياضی و ادبياتِ خود روابط خانوادگی نزدیکی داشتيم، برای آنها آشنایی با خانواده ما بهخصوص با مادرم که زنی بود فهمیده و دنیا دیده و باتجربه بسيار جالب بود.
عليرغم نزديکی زياد با خواهرانم، هريک شخصيت جداگانه و متفاوتی داشتيم. خواهر بزرگترم خواستههای سیاسی ، اجتماعی زیادی از زندگيش نداشت، امامنصوره در برنامههای فرهنگی و کتابخوانی فعال بود و من هم فعالیتهای زیادی در برنامههای ورزشی داشتم. من با منصوره، و دوستانش درجمعه ها گاهی به کوه و گاهی هم به سينما پلازا که يک سئانس از فيلمهای خوب را به نمایش میگذاشت میرفتیم. سعی میکردیم که تماشای نمایشنامههایی ازساعدی، برشت و چخوف و... را که در دانشگاه تهران و یا در تئاترهای دیگر روی صحنه میآوردند از دست ندهیم؛ به کتابفروشیهای جلوی دانشگاه تهران سر میزدیم، گاهی هم کتابهایی که يواشکی ردوبدل میشدند گیرمان میآمد و میدانستيم که نبايد خيلی آشکارشان کنيم، چون انتخاب کتاب محدودیت خاصی داشت و مطالعه بعضی از کتابهای اجتماعی یا اقتصادی مورد قبول ساواک نبود وداشتان یا خواندن آنها عواقب وخیمی در برداشت. يکی ديگر از اين محلهای رفت و آمدمان به کتابفروشیهای خيابان بهارستان بود که هر از چند گاهی يکی از آنها به وسیله ساواک بسته میشد ، همه اينها را مدیون خواهرم منصوره و دوستانش بودم که با راهنمایی هاآنها با اين مراکز فرهنگی نيمه پنهان اشنا شدم وتوانستم به کتاب های نویسنگان و متفکران بزرگ دنیا آشنا شوم، خواندن آن کتابها مرا فوق العاده خوشحال و راضی میکرد .
در ١۵ سالگی، يکی از دوستان دوران کودکیام که به دبيرستان ديگری میرفت مرا با همکلاسیاش که او هم مثل من به مطالعه و کوهنوردی و سینما و تئاتر علاقه داشت، آشنا کرد، بعدها او صميمیترين دوست من شد ودراین رابطه با خواهروشوهر خواهراو که دانشجوی سال آخر پزشکی بودند، آشنا شدم. من که خودم را دانشجوی آينده پزشکی میديدم، از این آشنایی بسیار خوشحال بودم، به تتدریج رابطه نزدیکی بین ما شکل گرفت. آنها محفلی داشتند که تعدادی ازدانشجویان پزشکی، دندانپزشکی و اقتصاد در آن شرکت داشتند. افراد این محفل باهم به کوهنوردی میرفتند، گاهی هم در منزل همدیگر جمع میشدند و درباره مسائل سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی بحث میکردند. من و دوستم خوشحال از اينکه ما دانشآموزان را درجمعشان پذیرفتهاند، در اين برنامهها شرکت می کرديم و از این طریق من به گروه کوهنوردی دانشکده پزشکی راه پيدا کردم.
روابطم با خواهرم و دوستانش به همان شکل ادامه داشت و رفت و آمد به محلهايی را که عادت داشتيم ادامه میداديم، کتاب فروشی و تئاتر.
اولین رابطه سیاسی من با گروهی نا معلوم:
اوايل سال ١٣۵۵ يکی از دوستان خواهرم خواست با من به تنهای صحبت کند، در این دیدار سئوالهایی درباره افکار و خواستههایم کرد. با پیشرفت گفتوگویمان، در آخر پرسید که آيا خواهان آموزش جدی موضوعات سیاسی و اجتماعی هستم؟ در آن زمان همه میدانستند که پرداختن به مسائل سیاسی و اجتماعی جزء حوزههای ممنوعه دولتی (ساواک) میباشد، در نتیجه ورود به نشستهای مطالعاتی از این قبیل عواقب نه چندان دلپذیری در پیش دارد. اما من به حدی رسيده بودم که میخواستم بیشتر بدانم و بیشتر بفهمم، از این رو به او جواب مثبت دادم. قرار شد که دختری هفتهای يک بار به ديدار من بيايد، از لحظههای اول این دیدار، او را در حد انتظاری که داشتم، نیافتم، دوستان دانشجو و کوه نوردی من از او باسوادتر و باتجربه تربوده اند.
بعد از مدت کوتاهی او از من خواست از همه کارهایی که در هفته انجام میدهم گزارش بنويسم و دردیدارهایمان آن رپورت را به او بدهم. من اين کار را خيلی بيهوده میديدم، تأکيد او برای گزارش نوشتن، حتی بهطورخلاصه را نمیفهميدم وازاین کارسربازمیزدم و هرگز به او گزارشی ندادم. اما با اينوصف این رابطهی مخفی جذبم میکرد و به امید اینکه به کسان دیگری که وارد تر هستند دسترسی پیدا کنم، به این رابطه ادامه دادم. اما پس از هشت ماه دستگیر شدم.
دستگیری:
شب ٣٠ آذر ١٣۵۵ خواهرم به من گفت که بچهها گفتهاند که امشب جلسه مهمی داریم و باید به منزل کسی برويم، من و خواهرم با دوستان خواهرم به آنجا رفتیم. آپارتمان در طبقه دوم ساختمانی بود وما چهار نفر به اتاقی هدایت شدیم، من در آن موقع متوجه شدم که کسان دیگری نیزدراتاق مجاورهستند. ناگهان برق محله قطع شد و یکی از دختران که با محیط آن خانه و محله آشنا بود تصمیم گرفت که به مغازه طبقه هم کف آن ساختمان برای تهیه شمع برود. بعداز اینکه ما شمع ها را روشن کردیم، صدای کوبیدن خیلی محکم به در ورودی ساختمان توجه ما را جلب کرد و کوبیدن درهر آن شدید تر شد و بالاخره تعدادی مامور با شکستن در وارد ساختمان شدند و به طبقه دوم آمدند . کسی که گویا سرپرست این مامورین بود به محض ورود به ساختمان به همه ما امر به بی حرکت شدن داد و به کمک مامورین دیگر، که تعداد آنها ۲-۳ برابر ما بود، با فحش و بی احترامی به همه ما دستبند زدند، بعدا فهمیدم که ریٔیس این گروه، یکی از بازجویان خیلی خشن ساواک به اسم فریدون توانگری موسوم به آرش بود. آنها سپس ماها را غالبا تک نفری با چند مامور مسلح سوار ماشین هایی کردند . مامورین مجبورمان کردندکه سرمان را پایین نگه داریم و بلوزمان را به سرمان بکشیم تا جایی را نبینیم و ما را را به زندان کميته مشترک تهران بردند.
درراهرو خارج ازبندهای داخلی زندان کمیته، ساواکی ها ، ما و تعداد زیاد ی دیگر از بازداشت شدگان آن شب که شاید تعدادشان به ۳۰-۴۰ نفر می رسید را رو به دیوار به خط کردند ( شب معروف یلدای ۱۳۵۶). در طول مدتی که ما منتظر ثبت نام و بازرسیهای بدنی بودیم، مامورین ساواک بطوروحشیانه با کتک و کوبيدن سر بعضی از ما به در و دیوار، لگد زدن و پشت پازدن، آزارمان میدادند. ما با چشم بند، بدون اينکه بتوانیم جایی را ببينیم، منتظرماندیم تا آنها لباسهای ما را گرفتند وبه ما لباس زندان دادند که به تن کردیم. آن شب خیلی شلوغ بود و تعداد باز داشت شدگان خیلی زیاد بود و در تمام شب تردد زیادی را در بند حس میکردم.
زندان کمیته:
درزندان کمیته آنها مرا به سلول انفرادی فرستادند؛ سلول یک متر در دو متر و پنجره به بیرون نداشت. این اولین باری بود که من در همچون وضعیتی قرار می گرفتم اما با آنکه آدمی ساکت و خجالتی بودم خیلی زود بخود آمدم وشروع به بازرسی سلول کردم. ديوارها پراز نوشتههایی بود که بر دیوار گچی کنده شده بود. زندانیان تقویم روزهایی را که در آن سلول گذرانده بودند را بر دیوارمی نوشتند، چرا که به علت کمی نور، گذر شب و روز در این سلولها فهمیده نمی شد. همچنین، جدول مورس و شعرهای اميدوارکننده و... بر دیوارها نوشته شده بود. بالای درسلول، تور آهنی سياه ی بر دریچه کوچکی نصب شده بود که از راهرو نوری به داخل میتابید و دردیوار ديگر، دریچه کوچکی بود که آن هم با توری فلزی که از دود و کثافت پوشانده شده بود.
فضای بند در روزهای بعد پر سروصدا تر شد. از طرف راهرو صدای باز و بسته کردن در سلولها يا بند میآمد، و يا رفت و آمد نگهبانان، گاهی هم ناله شکنجهشدههایی که به دستشویی میرفتند. و از طرف دریچه دیگر، صدای فریاد، ناسزاگویی و دادوبیداد بازجویان.
من در حالیکه در آن سلول کوچک در بند بودم، برای اولين بار در زندگیم احساس آزادی و خوشحالی زیادی می کردم. من حس کردم ومی فهمیدم که تصورمن درست بود، دولت پهلوی یک حاکمیت دیکتاتوری و سلطه گر است و می دیدم که پلیس امنیتی این دولت، از ما که خواهان آزادی و دموکراسی و خواهان دسترسی به حقوق شهروندی برای همگان هستیم، ترسیده و ما جوانان حق طلب را با حیله وریا، یطور دستجمعی فقط برای خواست شهروندی خود دربند کرده است. در آن لحظات، با تمام وجودم احساس رهایی میکردم و می دانستم که در زندگی کوتاه مدتم، انتخاب درستی داشتم. سال هاست که به احساس درونی خود در آن روزها اندیشیده ام ، معتقد م که آن حس رهایی ناشی از انتخابم به واردشدن به زندگی سیاسی/اجتماعی بود، آن به من اعتماد به نفس وقدرت بیشتری داد. به یاد دارم که با خود میگفتم، اينجا ديگر تنها خودت سرنوشت خودت را تعيين خواهی کرد و تو قدرت و شایستگی آنرا داری.
روز اول نگهبان در را باز کرد و برای ناهار غذایی در یک کاسه مسی با پا به طرف من هل داد مثل اينکه به يک حيوان غذا میدهد و يک ليوان پلاستيکی که دستهاش را هم بريده بودند برای نوشيدن آب به من داد. صبحها در این لیوان چای میریختند. دو روز اول حس بدی از خوردن غذا در يک کاسه مسی بدون قاشق داشتم. اما در اثر فشار گرسنگی این حس را کنار گذاشتم و مجبور به غذاخوردن به سبک آنجا، شدم.
بازجویی:
فردای آن روز، مرا به بازجویی بردند، در ساختمان جديدی که در پشت ساختمان اصلی کميته قرار داشت. بازجویان زیادی آنجا بودند، رسولی (ناصر نوذری)، تهرانی ( بهمن نادری پور)، آرش(فریدون توانگر) و... من این افراد را قبلا نمی شناختم اما بعدها به اسم ، خصوصیات و ارزش اجتماعی آنها اشنایی پیدا کردم.
تعدادبازداشتی ها که برای بازجویی آوردهبودند آنقدر زياد بود که گویا ساواک توانایی بازجویی از اينهمه زندانی را نداشت؛ آن را به روشنی میدیدم. ساواکی ها دائما در حال بدو بدو بودند و در اين رفت و آمدها اگر دم دستشان قرار میگرفتی یک سری فحش و ناسزا نثارت میکردند، یا توسری و لگدی میزدند. زندانیان را روی صندلیهای فلزی که بهطور معمول برای گذراندن کنکور و امتحانات از آنها استفاده میشد، نشانده بودند تا به سؤالهای بازجویان پاسخ دهند.
مرا به اتاق ديگری در ساختمان اصلی و قديمی کميته فرستادند و بازجوی مسنی به نام کمالی ( فرج الله سیفی کمانگر) شروع به بازجویی از من کرد. کمانگر مرا چند روز متوالی به بازجویی میبرد و اسامی دوستانم را میپرسيد و اينکه با هم راجع به چه مسائلی صحبت میکرديم و ساعتهای طولانی مرا در گوشهای به اين ترتيب میگذاشت و هر روز هم تهديد میکرد که مرا به اتاق حسينی (اطاق شکنجه) خواهد فرستاد، حسينی شکنجهگر و شلاقزن معروف زندان کميته بود با قيافهای ناهنجار.
پس از چند روز در اتاق بازجو تابلویی ديدم که کروکی بزرگی بر روی آن کشیده شده بود. در این کروکی اسم همه کسانی را که در آن خانه با هم دستگير شده بوديم، نوشته شده بود. کمانگر به من گفت اين کروکی سازمان شماست و همه از بالا تا پایين همهچيز را نوشتهاند و گزارش آنها را داريم. در آن پایينِ پایين آخرين نفر اسم من بود. به من گفت میبينی تو کجا قرار داری و بهتر است هرچيزی که داری بنويسی، در واقع من کاری نکرده بودم، بهجز اينکه در قرارهایم با آن دختر، چند کتاب و جزوه به همدیگر داده بودیم و یا راجع به فيلمها يا تئاترهایی که رفته بوديم صحبت کرده بودیم. همه آنها را نوشتم و همان طور که در قبل گفتم من خيلی ساکت و خجالتی بودم و دوستان زيادی نداشتم. بهحتم در گزارشهای آنها هم به اين موضوع اشاره شده بود و نيز چون هيچوقت راجع به دوستان دانشکده پزشکیام و یاران کوه پیمایم با کسی صحبت نکرده بودم، بنابراينبازجو هم سؤالی در اين باره نکرد.
مرزهای انسانیت:
در زندان کمیته يکی از موضوعاتی که فکر مرا به خود مشغول میکرد و شايد هنوز هم از گرههای ناگشوده در ذهن من است، ارتباط چگونگی پروسه تفکری، اعتقادات و عواطف انسانی ساواکی ها با شغل خشن وضد بشری و زندگی روزمره بازجوها بود. آنها مثل کارمندان معمولی سر کار میآمدند و بهطور معمول با هم صحبت میکردند: از مهمانیها و کابارههایی که رفته بودند و يا قرار است بروند، از زن و بچههايشان، از مشکلات روزمرهشان و یا از تفریحاتشان. ساواکی ها در صحبتهای تلفنی با خانوادهشان مؤدب و همچون کارمندان دیگر بودند. از خود میپرسیدم اين شرايط غيرانسانی زندان، فحشهای رکيک، کتکزدنها، شکنجه دادن ها و فرستادن زندانیان به اتاق حسینی را چگونه با زندگی عاطفی و خوانودگی خود تلفیق میدهند؟ این افراد چگونه از مرزهای انسانیت رد شدند و تا کجا پیش خواهند رفت ؟ من به اين فکر میکردم که خصایص انسانیت ومرزهای آن برای هر کس کجاست؟هر فرد برای انسان بودن چه مرزی را برای خود میگذارد؟ آن مرز را چه تعيين می کند؟
دلیل بازداشت من:
بعد از یک ماه مرا به سلول عمومی بردند که در آن حدود ده نفر بوديم. در این اتاق زندانیانی بودند که از زندان قصربه کمیته منتقل شده بودند. در آنجا بود فهميدم جمعی که من در رابطه با آنها دستگير شدهام « سازمان آزاديبخش ایران » نام داشت و این سازمان به توسط سيروس نهاوندی تاسیس شده بود. سیروس نهاوندی از بنیانگذاران سازمان رهاییبخش خلقهای ایران بود که در آذر ماه ۱۳۵۰دستگیر شد و در زندان به همکاری با ساواک تن داد. در سوم آبان ماه سال ۱۳۵۱ با طرح ساواک در یک برنامه ساختگی از زندان فرار کرد و توانست با رفقای سابقش رابطه برقرار کند. او بعد از مدتی تبلیغ راجع به فراردلیرانه اش، دست به تشکیل گروه جدیدی به اسم سازمان آزدایبخش زد.
اين طرح را ساواک برنامهريزی کرده بود، هدف از این طرح شناسایی و به دام انداختن مخالفین ومبارزین ضدحکومت بود. اما این طرح با آن سیستم ارتباطی و گزارشنویسی و عدم تحلیل و بیبرنامهگی، ضعفهای بسیاری داشت. بعد از چند سال عناصر با تجربه این تشکیلات، به نفوذ ساواک در این سازمان و به خود سیروس نهاوندی مشکوک شدند. سیروس نهاوندی وقتی به شک تعدادی از همگروه هایش پی برد، با همراهی ساواک در یک برنامه وحشتناک و پیچیده؛ در ابتدا مرتکب دستگیری، شکنجه وکشتن تنی چند از عناصرسازمان آزادیبخش و سازمان انقلابی که به وی مشکوک بودند زد. اما چون مشکوک بودن عناصر صادق این گروه به وابستگی سیروس نهاوندی به ساواکادامه یافت ، بالاخره سیروی و ساواک با دستگیری دستجمعی سازمان ازادیبخش و سازمان انقلابی بهطور ناگهانی به این شعبده بازی پایان داد. اینطرح ساواک منجر به لو رفتن و کشته شدن شماری از آزادیخواهان کشور ما شد.
در واقع سیروس نهاوندی در سازمان آزادیبخش، از زاويه طرح تحليل مسائل سياسی و ارائه راهحل برای مشکلات اجتماعی و سياسی یار گیری نمی کرد، بلکه به دنبال کسانی بود که میخواهند با گرايشات ضد دیکتاتوری وآزادی خواهانه دست به مبارزه بزنند، ساواک به کمک سیروس نهاوندی با سيستم گزارش نويسی رایج در سازمان ازادیبخش، همه کسانی را که مبارزين بالقوه بودند را در مدت کوتاهی شناسایی کرده و همه را يک شبه دستگير کردن.
در سلول عمومی خيلی سرحال بودم از اينکه به گزارش نويسی تن نداده بودم، رضایت خاطری احساس میکردم و اينکه اين غول بزرگ ساواک که هميشه همه با وحشت از آن ياد میکردند، نتوانسته بود به درون من دست پيدا کند، درک این موضوع به اعتماد به نفسم میافزود.
درزندان با کسانی آشنا شدم که هميشه آرزوی شناختن آنها را داشتم. چند روزی بعد خواهرم را به سلول عمومی آوردند، برای او هم روحيهام عجيب بود و غير قابل باور. شبها دور هم جمع میشدیم و برای هم شعر يا آواز میخوانديم و يا زندانیان مسن تر که تجارب بیشتری از زندگی داشتند و کار کردهبودند از خاطرات هيجان انگيزشان تعريف میکردند. من هم پانتوميم میکردم و آنها را میخنداندم.
ما را هفتهای يک بار به حمام میبردند و ۵ دقيقه وقت داشتیم در دوشهای تکنفره که پردهای آن را میپوشاند بهطوری که پاهایمان دیده میشدند، حمام کنیم. در همان حال باید که لباسهايمان را هم میشستيم. همه اين کارها را دولا دولا و در عين حال که اطلاعاتی با شخصی که در دوش مقابل بود رد و بدل میکرديم، انجام میداديم. این موضوع مناسبی برای پانتومیم بود. بعد از مدت کوتاهی (۷-۱۰) روز مرا دوباره به سلول انفرادی بردند، در مجموع من ٩ ماه درزندان کميته بودم که حدود ٧ ماه آن را در انفرادی گذراندم البته نه بهطور مداوم. گاهگاهی مرا به سلول عمومی می بردند و هربار بهدليلی دوباره مرا به انفرادی بازمیگرداند.
بازدید صلیب سرخ بین الملل از زندانهای ساواک:
در زندان کميته، ملاقات و هواخوری نبود و با خيل دستگيری سازمان آزاديبخش که سیروس نهاوندی از قبل اطلاعات همگی را در دسترس ساواک گذاشته بود، گویا ساواک نه فرصت و نه احتياج به شکنجههای وحشيانهای قبلی که برای به دست آوردن اطلاعات انجام میداد، داشت. شاه در آن تاریخ بالاخره بازديد صليب سرخ بينالمللی راکه سالها بود تلاش میکرد به زندانهای ايران دسترسی پيدا کند قبول کرده بود. ساواک مجبور به یک سری تغییرات سطحی در محیط زندانها شده بود. در اواخر ارديبهشت ١٣٥٦ دو نفر از بازرسان صليب سرخ به زندان کميته آمدند، البته بعد از چندين ماه تعميرات زندان، رنگ زدن سلولها، تعويض گليمهای کثيف پرخون با موکت، دادن قاشق و مسواک به زندانيان و... بعد از بازرسی صلیب سرخ بهاجبار پذیرفتند که ملاقات و هواخوری بدهند. در کميته اصلا ملاقات وجود نداشت، بهجز به کسانی که رایطه فامیلی و یا دوستی خيلی نزديک با ساواکيها و یا مقامات عالیرتبه حکومت داشتند، یادم است دختری را که بعدا در سلول عمومی ديدم، اودانشجوی دانشگاه صنعتی بود و خواهر زاده سرلشکر عسجدی وبا فامیل ملاقات داشت. نداشتن ملاقات باعث میشد که خانوادهها از وضعیت و سرنوشت زندانی به مدت طولانی بیخبر باشند و این به نگرانی عمیق آنها دامن میزد و به درد و رنجشان میافزود، بر حالات روحی زندانی نیز اثری ویرانگر داشت. داشتن ملاقات از حقوق اوليه زندانی ست که رعایت نمیشد.
ملاقات با فامیل هم جز امتیازاتی بود که ساواک در زمان دیدار صلیب سرخ بصورت ماهی يک بار به ما داد، چون کميته اصلا جایی برای ملاقات نداشت، مجبور شدند ملاقات حضوری در دفتری در ساختمان همجوار کميته با حضور بازجوها صورت بگیرد.
دفعه دوم که نمایندگان صليب سرخ بینالمللی به بازدید زندان آمدند، نظر عمومی شان از بازرسی اول خود را به ما دادند. میگفتند وضع زندانهای ايران آنقدر فاجعهبار بود که رئيس صليب سرخ بهناچار شخصا به ملاقات شاه رفته است. با آنکه قبل یا بعد از آمدن آنها برای بهبود رفاه زندانیان کلی تغييرات در زندان انجام داده بودند. من در واقع از برخورد انساندوستانه نمایندگان صلیب سرخ خيلی تحت تاثير قرار گرفته بودم و بازرسی آنها تأثيرات زیادی در رفاه و رعایت حقوق اولیه زندانیان داشت. از آن روز به سازمانهای غیر سیاسی و غیر دولتی که برای رفاه و حقوق و کرامت انسانی کوشش میکنند، بسیار بدیده احترام مینگرم.
ملاقات بافامیل در زندان کمیته:
من چند بار در آنجا ملاقات داشتم، اولين بار مادرم به ملاقاتم آمد،مادرم مریض بود و قبل از دستگیری من سکته کرده بود وبه سختی راه میرفت. بازجو جلالی (؟؟) در ملاقات با مادرم حضور داشت، او برای اينکه به من فشار بياورد به مادرم گفت، خانم اين دختر اگر خانه بود برای شما خيلی خوب میشد و با اين حال به اينجا نمیآمديد. مادرم هم جواب داد اگر هر دو دخترم يکجا بودند بهتر بود، من يک بار به اوين و يک بار به کميته نمیآمدم. ولی جلالی حرف خودش را مرتب تکرار میکرد و من بیتوجه به حرفهای جلالی از اينکه مادرم اینجاست و دستش را به دست گرفتهام، خوشحال بودم و همين برايم کافی بود. در ملاقات بعدی خواهر بزرگترم آمد و يواشکی به من گفت که مامان از ملاقات قبلی اصلا خوشحال نبوده و می گويد اميدوارم نسرين را ناراحت نکرده باشم. من تعجب کردم و دليلش را پرسيدم. فهمیدم که از پاسخش به جلالی چندان راضی نبوده است و ناراحت از اين بوده که شايد من فکر کنم که ترجيح او این است که من عفو بنویسم و به خانه برگردم. از آن به بعد مادرم در هر ملاقات تأکيد میکرد که به چرت و پرتهای بازجوها گوش نکن و چيزی ننويس.
تقاضای حضورمن در دادگاه علنی و نمایش تلویزیونی دادرسی ارتش:
بعد از چندين ماه بازجو مرا به دفترعضدی (محمد حسن ناصری، رئيس بازجوها در زندان کمیته مشترک) برد، عضدی به من گفت که اکر من در يک دادگاه علنی با تعدادی از دستگیر شدگان شب یلدا که گویا اظهار پیشمانی وتقاضای عفو کرده بودند شرکت کنم، آزاد خواهم شد. البته این پیشنهاد چندین باراز جانب بازجویم به من شده بود و من از جواب صریح به او طفره رفته اما قبول نکرده بودم، من از عواقب گفتن نه و شکنجه شدن فوق العاده وحشت داشتم.
توضیحا، باید اضافه نماییم که درآن زمان ساواک تصمیم گرفته بودکه یک نمایش تبلیغات تلویزیونی براه بیندازد و از جمعی ازاعضا سازمان آزادیبخش وسازمان انقلابی، زن و مرد، که تقاضای پشیمانی وعفوکرده بودند را دریک دادگاه علنی محاکمه نماید. قرار بود که زندانیان دراین دادگاه علنی ضمن اظهار ندامت ازشرکت شان در فعالیت های سیاسی/اجتماعی، از ساحت مقدس شاهنشاه طلب عفو نمایند . احیانا من که در آن موقع تقریبا ۱۷ سال داشتم ( دختری بودم کم سن)، میتوانستم مکمل این صحنه نمایشی باشم، در حالیکه من حتی عضو این سازمانها هم نبودم. من که فقط به دلیل مطالعه کتاب وعلاقمند بودن به مسایل اجتماعی، در سن ۱۷ سالگی دستگیر شده و مجبور به ترک تحصیل، فامیل و دوستانم شده بودم، دلیلی نمیدیدم که از کسی معذرت بخواهم چون به وظایفم بعنوان یک نوجوان ایرانی، علاقمند به مسایل کشورم بودم وهستم. اما به علت وحشت به کتک خوردن وشکنجه شدم سعی کردم هربارکه از من تقاضا میشد، بهانهای می آوردم و جوابی نمی دادم. اما در آن روز که عضدی مرا خواست، موقعیت متفاوت بود. عضدی، رئیس بازجویان بود و دفتر او در خارج از ساختمان مرکزی کميته قرار داشت. در دفترش، عضدی مرا مقابل خودش نشاند وازمن خواست که دردادگاه علنی شرکت کنم، با تأکید بر اینکه که خيلی برايم خوب میشود و میتوانم سردرس ومشقم برگردم. اينجا ديگر نمیتوانستم بهانهای بیاورم، مجبور شدم که بطورجدی به او بگويم در دادگاه علنی شرکت نخواهم کرد. ناگهان عضدی با آن هيکل غولآسايش که تا به حال با حالتی دوستانه صحبت میکرد از پشت ميزش بلند شد به طرف من آمد و با فحشهای رکيک مرا زیر کتک گرفت وبا خشونت فراوان به من فریاد کشید «تو چه کسی هستی که نه بگویی». بعداز مدتی بازجويم، کمانگر، و نگهبان حاضر در اطاق مرا از زیر دست او دور کردندو به سلول برگرداندم درحالیکه تمام بدنم در زیر مشت و لگد عضدی به شدت درد میکرد اما دیگر راحت شده بودم، باری گران از شانه ام افتاده بود ومیدانستم که پس از این تقريبا با من کاری نخواهند داشت. خوشبختانه حدس من درست بود چون چندی بعد بازجويم به من گفت که پرونده مرا به دادگاه میفرستد.
ناگفته نگذارم مرا بدون داشتن حکم جلب دستگير کردند و من اصلا به ياد ندارم که چنين حکمی را امضا کرده باشم يا در زندان در این باره صحبتی کرده باشیم.
دادگاه:
در آن زمان زندانیان سیاسی را در دادگاههای نظامی محاکمه میکردند. وکلا نیز از افسران نظامی بودند که دادرسی ارتش آنها را تعیین میکرد، آنها وکلا نظامی وتسخیری بودند. روزی مرا برای پروندهخوانی به دادرسی ارتش بردند، وکيلی که خودشان تعيين کرده بودند «ستايش قاجار» نام داشت، اسم کوچکش را به خاطر ندارم.
وکیل من درروزپروندهخوانی سئوالی یا نظری راجع به کارها یا بقول ساواک از جرم سیاسی من نکرد و بنظر میرسید که برای او من، تفکرم، کارهایم ارزشی ندارد ویا اصلا او به عنوان وکیل رلی در این بازی هاهم ندارد. او فقط از من خواست که شماره تلفن پدرم را به او بدهم تا فتوکپی شناسنامهام را برای او ببرد که به عنوان مدرک که من در زمان دستگيری ١٧ ساله بودهام، در دادرسی ارتش افراد جوانتر از ۱۸ سال شامل قانون بهاصطلاح « صغر سن» میشدند و محکومیت کمتری میگرفتند.
در دادگاه اول، ما ده نفر بوديم ومن متهم رديف آخر بودم. هیئت قضات که شامل پنج شش نفر ارتشی بودند روبروی ما نشسته ویکی از آنها گویا رئیس دادگاه بود. اين شش نفر بیشتر در حال چرت زدن بودند به یاد دارم يکی از آنها هم قبض برق را بررسی میکرد، کسی از هیئت قضات به صحبتهایی که در صحنه دادگاه میشد توجهی نداشتند. البته، هم ما وهم آنها میدانستيم که همه چيز از قبل تعيين شده است. فقط وقتی که وکيل من با ارائه فتوکپی شناسنامهام گفت که متهم رديف دهم درموقع دستگيری کمتر از ١٨ سال داشته است، چرت آنها پاره شد و همچون برق گرفتهها به من خيره شدند. باورشان نمیشد من که ازهمه قدبلندترودرشتتر بودم از همه کم سن تر باشم. صحنه مضحکی به وجود آمده بود که هرگز فراموش نخواهم کرد، با در نظرگرفتن صغر سن مرا به سه سال زندان محکوم کردند، رای محکومیت من در دادگاه فرجام تائید شد.
کسب دیپلم دبیرستان:
بعد از دادگاه، مرا به سلول عمومی برگرداندند در آنجا از بازجويم خواستم که مرا به زندان قصر بفرستد که بتوانم به تحصیلاتم ادامه دهم. از زندانیانی که از قصر آمده بودند، شنيده بودم که میتوان در زندان قصر در امتحان نهایی شرکت کرد. در اواخر شهريور يا اوائل مهرماه ۱۳۵۶مرا به زندان قصر منتقل کردند، درآنجا با زندانیان زيادی آشنا شدم که در میان آنها دبيررياضی، فيزيک، شيمی، زيستشناسی و اقتصاد زیاد بودند، من به کمک آنها درامتحانات نهایی سال ۵٧ - ۵٦ بهطورمتفرقه شرکت کرده و ديپلم گرفتم.
بقیه وقتم در زندان :
در زندان قصر بجز اينکه بهترين دبيران به من و يکی ديگر از زندانیان درس میدادند، به کتابهای ديگری هم دسترسی داشتیم. تعدادی از این کتابها را دستجمعی میخواندیم. به خاطر آزادشدن زندانیان و یا جابهجا شدن آنها، همواره تعدادمان درزندان قصر تغيير میکرد. هفتهای یک بار حق ملاقات داشتیم. در زندان قصر اتاق ملاقات وجود داشت. فضای اتاق ملاقات با دو ردیف از میلههای آهنی و پرده توری فلزی از هم جدا شده بود ودر زمان ملاقات نگهبانی در محوطهی بین دو ردیف میلهها به نگهبانی میپرداخت وما امکان دست دادن یا دراغوش گرفتن ملاقات کنندگان را نداشتیم. این اتاق ظرفیت ۵ نفر زندانی برای ملاقات داشت و به هر نفر یک ربع ملاقات میدادند. خانوادهها از درِ روبرو از طرف حیات وارد میشدند و ما از درِ طرف زندان. ما بسیار بلند حرف میزديم وزندانیان کرد ولروترک به زبان مادریشان صحبت میکردند. خانوادهها دراین ملاقاتها برای زندانیان پول میآوردند، نیز اجازه داشتند از فروشگاه زندان میوه یا مرغ پخته بخرند. پول و رسید خرید میوه را به مسئولین زندان میدادند.
از اواخر سال ۵۶ و اوايل سال ۵۷ زمزمههای اعتراضات مردم بر علیه دولت پهلوی دوم به گوشمان میرسید. در زندان قصر تعداد دختران چپ سه يا چهار برابر مذهبیها بود ولی در بيرون و در جنبش، مبارزین مذهبی زيادتر بودند.
در زندان قصر با پولی که خانوادهها میدادند هر روز روزنامه میخريديم و به اين ترتيب در جريان مسائل روز قرار میگرفتيم و از اينکه خواسته آزادشدن زندانيان سياسی در اکثر تظاهرات و اعتصابات مطرح میشد خوشحال بوديم. گارد زندان هرچند وقت يک بار برای بازرسی به بند میآمد، اما بار آخر که آمدند به طرزی وحشيانه ای همهچيز را به هم ريختند. ما هم در اعتراض به این کار تصميم به اعتصاب غذا گرفتيم. اين اعتصاب ده روز طول کشيد و سرانجام تأثیر خوبی داشت. از اينکه با مردم بيرون همگام شدهايم خوشحال بوديم. مدتی بعد از آن هم تصميم گرفتيم برای همراهی با مبارزه بيرون يک هفته ديگر اعتصاب غذا بکنیم. در آن موقع اعتراضات اوج بیشتری گرفته بود و شبها، ما حتی صدای مردم را در درون زندان میشنيديم.
در اين شرايط مدیریت زندان اعلام کرد که کسانی که میخواهند آزاد شوند میتوانند درخواست بنويسند. قبل از اين، شرط آزاد شدن از زندان نوشتن ندامتنامه و طلب بخشش بود و بیش از آن نیز باید سابقه خبرچینی و همکاری با مأموران را میداشتی. ولی حالا میتوانستی با نوشتن یک درخواست آزاد شوی، اما هيچ یک از زندانیا ن زن قصر که من در آنجا بودم قبول نکردند. تا اينکه غروب روز سوم آبان مامورین شهربانی به بند زندان آمدند و تعداد زیادی از اسامی زندانيان را خواندند که میتوانستند آزاد شوند. پس از آن به مشورت با هم پرداختیم، دیگر شب شده بود، تصميم گرفتیم که صبح روز بعد از زندان خارج شویم. مردم به استقبال زندانیان آزادشده میآمدند و دولتی ها شب را انتخاب کرده بودند که از استقبال مردم جلوگیری کنند.
روز چهارم آبان ما را با همان لباسهای زندان آزاد کردند. جمعيت انبوهی جلوی زندان قصر به استقبال آمده بودند.با هلهله و کف زدنها و با مهر و هیجان ما را در آغوش خود پذیرفتند.
Key words: Torture, SAVAK, Mohammad Reza Pahlavi, Political Prisoner,Nasrin Salmani Mozaffar