top of page

من نسرین آزاد، زندانی سیاسی وعقیدتی دوران شاهنشاهی محمدرضا پهلوی، درآبان ۱۳۵۴

(اکتبر۱۹۷۵) به توسط ساواک، پلیس سیاسی/عقیدتی/امنیتی ر‍‍ژیم پهلوی، دستگیر، شکنجه

وتازمان سقوط رژیم پهلوی وبازشدن درهای زندان های سیاسی به توسط نیروهای مردمی

کشورایران درزندان ساواک بودم.

آهدافم از نوشته ذیل ازین قرار است:

۱-  ثبت یک واقعیت تاریخی،  هرچند ضد انسانی و مخالف حقوق بشر، جهت آگاهی رساندن به مردم ایران و جهان و نسلهای آینده.

۲- شناختن ودرس گیری از عواقب زیان بار نظام دیکتاتوری در سرکوب آزادی فکرواندیشه ورشد اجتماعی شهروندان مسئول، متعهد و صاحبان حق  کشور. هر دیکتاتوری میتواند دیکتاتوری دیگری را بدنبال داشته باشد ، ان چنان که در ایران اتفاق افتاد.

۳- دادخواهی در افکار عمومی مردم آزاده و مجامع آزادیخواهانه ایران و جهان.

من در سال ۱۳۱۹ در لاهیجان متولد شدم. من تا کلاس یازده درلاهیجان بودم وسپس برای اتمام تحصیل به تهران رفتم. بعد از إتمام دبیرستان به دانشکده پزشکی دانشگاه تهران وارد شدم، بایداضافه نمایم که پزشک شدن آرزوی همیشگی من بود. بعد از إتمام تحصیلات در دانشگاه تهران برای کسب تخصص عازم امریکا شدم. چون آرزو وهدف همیشگی من زندگی در ایران بود لذا بعداز کسب تخصص داخلی وغدد مترشحه داخلی، دراوایل تابستان سال ۱۳۵۴(۱۹۷۵) به ایران برگشتم.  با خوشحالی فراوان به شغل ایده الم که تدریس پزشکان جوان ودرمان بیماران در دانشکده پزشکی تهران بود دست یافتم وزندگی جدیدی را آغاز نمودم

قبل از پرداختن به دستگیریم وغیره باید مختصری اززندگی شخصی خود هم صحبت کنم. به علت موقعیت خاص خانواده، خانه ما محل تردد افراد مختلف که ازمسایل متعدد اجتماعی، سیاسی واقتصادی رنج می بردند بود، لذا در سنین پائین با مشکلات زنان، کشاورزان وافراد تهی دست آشناشدم امادرواقع تحلیل چندانی ازآن مطالب نداشتم اما همه آن مسائل در ذهنم وخاطره ام ضبط میشد وهنوزهم به آن افراد وبه دردهای شان فکر میکنم. امتیاز پرارزش دیگرزندگیم تشویق زیاد خانواده به مطالعه بود.

دوران خورد سالی من همزمان باسالهای پایانی جنگ جهانی دوم بود، زمانی که گیلان بتوسط ارتش کشورشوروی اشغال شده بود و شوروی پس از اتمام جنگ تصمیم به خروج از گیلان را نداشت.  در آن دوره تمام فامیل و دوستان ما بتوسط دولت شوروی یا زندانی بودند ویا مجبور به فرارازمنطقه گیلان بودند، البته باید اضافه کنم که این افراد همگی عناصری  بودند میهن دوست ومعتقد به ایرانی آزاد ومستقل، نتیجتا تعرض ودست آندازی کشورشوروی به استان گیلان را قبول نداشتند.

بعد از اتمام جنگ وخروج ارتش کشورشوراها ازگیلان، این منطقه به آرامشی دست یافت. دیری نپائید که فضای اجتماعی دچار هیجان  وخوشحالی زیادی شد و انتخابات تقریباآزاد درسطوح مختلف مملکتی آغاز شد وفضای اجتماعی  پرازاخبارپرشوری بود که نادی آینده ای درخشان برای کشورومردم ایران بود، مثل ملی شدن صنعت نفت.  آشنائی من به مسائل اجتماعی ازهمان خردسالی با  شنیده ها ومشاهدات حوادث محیط اطرافم شروع شد وهمان مشاهدات پایه اعتقادات ادوار بعدی زندگی  مرا شکل داد. 

 من به عنوان یک فرد هر چند خرد سال اشتیاق واراده  مردم برای ساختن زندگی بهتر وآینده ای روشن تر برای نسل حال و آینده را بطورواضح حس میکردم.  این خواسته همگانی، توام با هیجان و امیدواری به آینده ای روشن برای کشور، مرا وادار کرد که بدنیا اطراف خود توجه عمیق تری داشته باشم، سپس این احساس دردانشگاه تهران با مطالعه مقولات اجتماعی، تاریخی وسیاسی  به شناخت بالاتری رسید. این تجربیات پایه گذاراعتقاد وباورم به آزادی بشروداشتن حقوق یکسان شهروندی برای همه شد. متاسفانه این تغییرات اجتماعی در درک وخواسته های مردم ازجمله جوانان ایران با روش حکمرانی پهلوی سازگارنبود. ابراز خواسته های مدنی دانشجویان سرکوب میشد ومن اولین ضربه باطوم را ازگارد شاهنشاهی در بهمن ۱۳۴۰که به دانشگاه تهران حمله کرده بودند خوردم. این حمله دولت شاهنشاهی به ساحت  مقدس دانشگاه بدنبال اعتراض آرام دانشجویان به تعطیل نمودن مجلس شورای ملی بود، گارد شاهنشاهی ایران تحت فرماندهی سروان منوچهر خسروداد به دانشگاه تهران حمله و مبادرت به ضرب وشتم دانشجویان نمود که  متاسفانه منجر به مجروح شدن تعداد زیادی از دانشجویان شد.

در آن سالها دانشگاهیان در دانشگاه تهران به پیروی از جامعه ایران با شورفراوان، خواهان پیشرفت اقتصادی وتکنولو‍ژی، توام با عدم وابستگی وآزادی  تفکرهمراه با حقوق شهروندی برای احاد مردم بودند. دانشگاه ها درایران آنروز نه تنها مرکز آموختن علم بودند بلکه مراکزی بودند که دسترسی به اطلاعات وتفکر پیشرفته برای دانشجویان، البته بصورت کاملا علنی، امکان پذیربود. بنا براین،  دانشگاه همزمان با پرورش عناصری با سواد،  قادربه پرورش عناصری مسئول، مستقل، متعهد وخدمتگذاربرای انسانیت، ملت وکشورهم بودند. دردانشگاه تهران امکان گفتگوهای مختلف سیاسی واجتماعی به صورت دمکراتیک در حال شکل گیری فعالی بود، این خود دهنده نوید طلیعه دموکراسی در ایران را در بر داشت. دانشگاه تهران همیشه برای من محلی مقدس بود وخواهد بود، محلی که نه تنها طبیب شدم بلکه به شناخت بهتری به دردهای جامعه رسیدم،  خاطرات آنروزها برای من فوق العاده عزیز ومحترم است. 

مطالعه متون سیاسی، تاریخی، اجتماعی و بحث کردن با دوستانی که عناصری انسان دوست وعاشق  پیشرفت کشوری مستقل وآزاد بودند در دانشگاه تهران شروع شد ودر امریکا ادامه یافت.  من بعنوان یک طبیب  آموختم که برای درمان یک بیماری باید به دلایل ایجاد آن بیماری آشنا یی کامل داشته باشم وهمچنین یاد گرفتم که خیلی ازبیماری های جسمی و روحی دارای ارتباط کامل با مشکلات اجتماعی /اقتصادی آن فرد با جامعه اش است. لذا لازم دیدم  که بعنوان یک طبیب برای درمان امراض باید دردهای اقتصادی/اجتماعی جامعه آن مریض را هم بشناسم ؛ شناخت مشکلات جامعه برای من بصورت یک وظیفه  پزشکی ودین ملی درآمد وبا این هدف در سال ۱۳۵۴ کارم را دردانشکده پزشکی تهران شروع نمودم.

 

 دستگیری :

در اوایل آبان (۵یا ۶) ۱۳۵۴یعنی تقریبا دو ماه بعد ازاستخدام دردانشکده پزشکی تهران، درعصریک روزفوق العاده پرکار اما خوشحال و راضی عازم خانه شدم، میدانستم که دایی من به تهران آمده است ودرخانه منتظرم هست. بمحض زدن زنگ آپارتمان احساس کردم که افرادی دراطراف من هستند وسربرگرداندم ، دو مرد قوی هیکل ناشناس را در پشت سر خود دیدم، همزمان در آپارتمان به توسط مرد ناشناس دیگری باز شد. وضعیت هال ورودی آپارتمان خیلی بهم ریخته بود وتمام کتاب هایم روی میز هال پخش شده بود و چند مرد ناشناس دیگر هم در اطاقها بودند. من با تعجب فراوان پرسیدم « آقایان کی باشند؟» . دایی من که با حالتی بر افروخته و نگران در هال نشسته بود  به من گفت « عزیزم ناراحت نباش سوتفاهمی پیش آمده است، آقایان ازساواک آمده اند».   من واقعاً تعجب کردم باورنمی کردم که این تعداد عناصر ساواک به سراغ من آمده باشند، اولین فکرم این بود که اشتباهی شده وساواکی ها عوضی آمده اند، اما آنها از من خواستند که با آنها برای پاسخ دادن به پرسش هائی؟؟ عازم اداره شان بشوم. من واقعاً عصبانی ودلخوراز کل این اوضاع که چرا تعدادی بدون دلیل وارائه حکم جلب قانونی، چنان بی خبر به خانه ام شبیخون زدند وآمرانه ازمن میخواهند که با آنها به جای ناشناسی بروم.

خلاصه، مامورین ساواک ازمن خواستند که وسایل شخصی خود را جمع نموده و خانه ام را ترک کنم وبه اداره شان بروم. من با دلخوری وعصبانیت شدید بدون داشتن هیچ راه حل دیگری، وسایل شخصی مختصری راجمع کردم. مامور ساواک در تمام این مدت در اطاقم حضور داشت حتی در زمان عوض کردن لباسم، وقتی از مامورساواک خواستم به دلیل احترام به حریم خصوصی یک زن در زمان تعویض لباس از اطاق خارج شود او قبول نکرد ودر اطاق باقی ماند، این خود یک تجاوز به حریم شخصی من وبی احترامی به حقوق زن توسط افراد ساواک محمدرضاشاهی بود. 

بعد از گذشت ساعتی وتلفن هایی متعدد به مراکزی، ساواکی ها آمادگی خود را برای حمل من مثل لاشه یک موجود بی ارزش وبدون هیچ حق شهروندی سوارماشینی کردند. ماشین ساواک یک تاکسی بود ومرا در ردیف عقب بین دو مرد مسلح نشاندند، البته مردی هم که در صندلی جلو نشسته بود مسلح بود وحد اقل دو ماشین دیگر با سرنشیننان مسلح ما را همراهی میکردند. در ماشین همراهان مسلح دستور دادند که سرم را روی زانوانم بگذارم وسرم را با شالی پوشاندند ومرا به مقصدی نا معلوم بردند. درابتدای این حادثه، من فوق العاده تعجب زده بودم اما به تتدریج دچار احساس ناامنی توام با عصبانیت شدید شدم، وبزودی فهمیدم که آن چیزهای که راجع به رژیم شامنشاهی وساواکش خوانده بودم درست بود واینجا کشور شاهنشاهی پهلوی هست وحالا من با این موجودات که ضد قانون بشری وضد حرمت انسانی هستند روبرومی باشم وبهتر است که افکارم را متمرکز نموده وهوشیار باشم. بعد ازچپ وراست پیچیدن ها متعدد وگذشتن از خیابانهای مختلف بالاخره ماشین حامل من ایستاد ومن با چشم بسته به توسط چشم بند به کمک مامورین ازدالانی گذشتم وبالاخره در مقابل دربی که از صدای بازشدنش بنظر فلزی می آمد، امرشدم که به ایستم. مامور ساواک از من خواست که پایم را بلند کنم تا از آن درگاه بگذرم، سپس او مرااز یک دالانی گذراند ووارد اطاقی شدیم. در آنجا از من خواستند که چشم بند را ازچشمم بردارم واجازه نشستن بر صندلی که در گوشه اطاق قرار داشت دادند.  اطاق ابعاد متوسطی داشت وشبیه یک اطاق اداری دولتی بود، با یک میز تحریر وچند صندلی.  مردی درآن اطاق ازمن مشخصاتم را پرسید ولوازم شخصیم را مثل کت، گوشواره وساعتم را گرفتند وسپس به اطاق دیگری راهنمایی شدم ألبته با چشم بند، و بدون ذکر علت دستگیری و حمل من به این محل اسرار آمیز.  من در این زمان فوق العاده دلخور، عصبانی، نگران ووحشتزده بودم؛ هر چند که با کوشش زیاد ظاهری آرام وساکت داشتم.  جالب اینجاست که قدرت شنوائی من فوق العاده زیاد شده بود وحتی احساس میکردم که صاحب آنتن های متعدد برای کسب أمواج مختلف شده ام، ألبته این طبیعی بود که بدنم برای جبران چشم بسته ام، از تمام حواصم برای درک موقعیت ناشناس ووحشتناکم کمک میگرفت. در این اطاق من با مردی ۴۰-۴۵ ساله مواجه شدم که خودرا بازجوی ساواک به اسم کاوه معرفی کرد که بعدها معلوم شد که اویک سرگرد چترباز به اسم همایون کاویانی وسر بازجو/ شکنجه گر یک شاخه شکنجه گران درکمیته مشترک است.

در آن روز، ساواکی ها در خانه من دو مقاله پیدا کرده بودند، یکی «خدمت به خلق» نوشته مائو ودیگری یک رپورت اقتصادی در باره کشورایران بود که شامل آمارهایی بود که وابستگی اقتصاد ایران به غرب را توضیح می داد. من بانوشته های مائو درامریکا آشنای پیدا کرده بودم، نوشته های اوخیلی ساده وبه فرهنگ ما نزدیک تر بود. اما مقاله دیگر، یک مقاله ساده اقتصادی بود، ما میدانیم که در آن زمان مطبوعات امریکا مثل نیویورک تایمز، واشنگتن پست، وال استریت جورنال وغیره و رسانه های معتبراروپائی که در دسترس همگان وعلنی بودند پراز آمارها ومدارک راجع به وابستگی اقتصادی /سیساسی حکومت ایران با امریکا بود. جالب این بود که گویا کاوه شکنجه گر بدون ارائه مدرکی که نشان دهنده اقدامی از جانب من بر علیه کشورم باشد وبا استفاده ازاین دو مقاله وبدون ارائه حکم جلب دادگاه از من بازجویی کند، من هرگز دلیل هدایت کننده ساواک را دردستگیری وشکنجه ومحکومیت خویش را پیدا نکردم.

 

کاوه بالاخره شروع به بازجویی کرد وبه من اعلام نمود که دلیل دستگیری من «اقدام بر علیه امنیت کشور شاهنشاهی» ایران است، ایرانی که من عاشق آن بودم وهستم. اوازمن خواست که راجع به تمام اعمال خرابکارانه ای!!؟؟ که بر علیه امنیت کشورشاهنشاهی انجام داده ام وهچنین تمام روابط خود را با خرابکاران دیگر!!؟؟  با ذکر اسم وآدرس بنویسم وگرنه باید منتظرعکس العمل وخیمی باشم.  دیگر داستان جدی شده بود ومن با کمال تعجب به او نگاه میکردم وهمزمان فکر میکردم که یا من دچار توهم وخیالات شده ام یا اینکه با گروهی دیوانه برخورد کرده ام.  جواب اولیه من  به اواین بود «این مقالات را از قبل داشتم ومن اقدامی برعلیه کشورم نکرده ام، وبا هیچ خراب کاری هم در رابطه نیستم ونمیشناسم».

 بعد از مدت کوتاهی، فهمیدم که این افراد داستان وسناریوی درذهن خود ساخته اند ومیخواهند عناصری را شکار کرده ودرآن سناریو بگنجانند، خلاصه ابعاد قضیه خیلی وسیعتر میشد ومن نمیدانستم در پشت پرده دستگیری من چه میگذرد اما تصمیم گرفتم که با حوصله تر باشم. خیلی زود برای من روشن شد که این افراد مامورین تعلیم دیده حکومتی خشن، بی فکر، ودیکتاتورهستند ودرپی مقاصد خود درحال پرونده سازی هستند ومن قربانی دسیسه ساواک هستم. من خود را میشناختم که فردی هستم آزادیخواه، عاشق ایران ومردم ایران وخواهان استقلال سیاسی واقتصادی ایران می باشم. ألبته من آشنایی محدودی از ساواک داشتم وطبق شواهد معتبر ایرانی وجهانی میدانستم که دولت شاهنشاهی پهلوی برای حفظ نظام خویش به کمک سازمانهای جاسوسی امریکا، اسرائیل، انگلیس وآحتمالا سایر کشورهای جهان دست به تاسیس این تشکیلات مخوف زده وبودجه هنگفتی هم در اختیار آن گذاشته است ومیدانستم که احداث ساواک برای حمایت از استقلال، یک پارچگی، وپیشرفت کشورایران نبوده بلکه برای حفظ حکومت شاهنشاهی پهلوی بنا شده بود (۱).

 شکنجه:

کوتاه سخن، چون پاسخهای من مطلوب کاوه شکنجه چی نبود اومرا به اطاقی در طبقه دوم ساختمان که بعدا فهمیدم اسم آن ساختمان «کمیته مشترک ساواک تهران» است وآن اطاق «اطاق شکنجه یا اطاق تمشیت» نام دارد برد. در آن آطاق چشمم با چشم بند پوشیده بود اما میشنیدم که کاوه بعلاوه چند مرد دیگردرآنجا حضوردارند واین افراد عملیات خود یعنی «شکنجه» را خیلی زود شروع کردند.

 شکنجه من با بستن دست وپایم روی یک تخت آغاز شد، در آنزمان فهمیدند که من جوراب پوشیده ام واز من خواستند که جورابم را در بیاورم، چون جوراب شلواری زیر شلوار پوشیده بودم که بهتر حفظ شوم (این خود از نادانی من از أوضاع ساواک بود) لذا جورابم را از ناحیه مچ پا پاره کردم وبا پای برهنه به تخت شکنجه بسته شدم.  خیلی زود ضربات مکررشلاق بتوسط کابل خاص که من هرگز آنرا ندیدم اما ضربات وحشتناک آنرا زیاد در بدنم وکف پایم حس کردم، شروع شد ومدتها ادامه یافت، ضربات شلاق بطور وحشتناکی درد آوربودند. شکنجه با شوک الکتریکی به گلو، چانه، شکمم وآویزان کردن از سقف با بستنن طنابی به دور مچ دستهایم وسوزاندن بدنم (با سیگار یا شمع افروخته) ادامه یافت. ألبته مرتب أزمن میخواستند که اطلاعات خود را ازعوامل ضد امنیتی به آنها بدهم ومن ألبته خرابکاری را که بر علیه امنیت کشور ایران عملی انجام داده باشد نمی شناختم که لو بدهم. آنها به تتدریج بیشتر عصبانی می شدند نمی دانم که این جریانات چقدر طول کشید اما همه این شکنجه ها درد ناک بودند. من بعنوان یک طبیب با درد آشنا بوده وهستم اما دردهای حاصل از شکنجه فوق العاده شدید هستند، درد حاصله از شلاق نه تنها در مغزاستخوان بلکه در مغزم وقلبم حس میشد. شوک های متعدد ومکررالکتریکی باعث تشنج بی اختیارعضلات بدنم میشد وکنترل طبیعی اعضای بدنم أزمن سلب میشد وبعد از إتمام هرجلسه شوک الکتریکی من دچار ضعف مطلق میشدم وندای مرگ جسمم را با تمام وجودم حس میکردم.  استفاده ازشوک الکتریکی بر گلویم با دست وپای بسته، کنترل حرکات عضلات دهان وگلویم را مختل میکرد ومن دچار خفگی میشدم و بارها هوشم را از دست دادم و حتی باسوزندان بدنم بیدار نمی شدم.

 بعد ازإعمال شکنجه های متعدد وطولانی، دیگر نفهمیدم که چه گذشت ووقتی که بهوش آمدم دست وپایم باز بود اما تنم درناک وخسته بود. به محض بیدارشدن، شکنچه چیان مرا مجبورکردند که در فلکه طبقه دوم راه بروم و بمن گفتند که « راه رفتن باعث کم شدن ورم پا که حاصل شلاق زدن ها بود خواهد شد»، آنها آنقدر احمق بودند که یادشان رفته بود من طبیب هستم و میدانم که این دروغ است وآن راه رفتن خود شکنجه ایست دیگر، اما آنها واقعا ارزش بحث کردن را نداشتند. خلاصه شکنجه دادن من، یعنی إعمال رفتار دوران بربریت، تا حدود نیمه شب ادامه پیدا کرد.  دیگر کمیته خلوت شده بود واطاق شکنجه وفلکه خالی از زندانی وکارمند شده بود، من درست بخاطر نمی آورم گویا مرا با برانکارد به بهداری کمیته بردند وگویا حالم خیلی بد بود وآنها مرا به سرم وصل کردند، وقتی بهوش آمدم وچشم بازکردم، در یک تخت بیمارستانی دراز کشیده بودم ونگهبانی هم در کناراطاق نشسته بود ومن به کمک او برای اولین بار در آن شب به دستشویی رفتم، ساعت راهرو ۲ بعد از نصف شب را نشان میداد. درطول آن شب انها از من اطلاعات میخواستند، اسم وآدرس خرابکاران دیگر را از من می خواستند اما من خرابکاری نمی شناختم.

در آن أوضاع غریب، ذهن من با وجود درد فراوان جسمی، جایی دیگر بودو سئوالات زیادی داشتم که گاهی حتی بزبانم می آمد. من با خود میگفتم، در قرن بیستم که علم چنان پیشرفت کرده  وانسان به کره ماه قدم نهاده است این گروه عقب افتاده بهترین مغزهای این مملکت را مثل دوران بربریت شلاق میزنند ومی سوزانند. در آن زمان فکر میکردم من که تمام عمرم کتاب خواندم وسعی کردم که بتوانم با شنیدن وفهمیدن درد  انسانهاخدمتی به جامعه انجام دهم دارند بصورت دوره بربریت شکنجه میکنند. از نظر من درد فقط از بیماری های جسمی حاصل نمیشود، درد فقر مادی وعقب ماندگی اجتماعی هم دردی است طاقت فرسا. درد فقروبی سوادی بمراتب آزار دهنده تر است واثرات شوم آن برای جامعه  هم طولانی تر و هم عمیق تراز دردهای دیگر است. من همیشه خواهان پیشرفت مملکت ومردم ایران بودم وهستم، این خواسته حق من بود وهست ومن این حق را با شلاق خوردن وسوخته شدن وغیره از دست نخواهم داد ومطمئن هستم که درجهت درستی قدم برمیدارم.

راه رفتن با دو پای شلاق خورده ومتورم دردناک تراز شکنجه های دیگربود. خلاصه شکنجه های شب گذشته سه روز ادامه یافت ألبته با انتراکتهای برای دستشویی رفتن ولابد برای غذا خوردن وتمدد أعصاب خودشان؛ چون من که بهیجوجه نمیتوانستم غذا بخورم، اما نوشیدن جرعه ای چای درآن حالت آرامش بخش بود. درد حاصل ازشلاق، رنج شوک الکتریکی، سوزاندن بدن، وآویزان کردن وتعب روانی حاصل از سئوالات احمقانه شان وجوابهای کوتاه من ساعتها ادامه یافت، ألبته به این شکنجه ها سیلی ولگد هم اضافه شده بود. شب دوم مرا در حال نیمه زنده با سرم دررگهایم به همان اطاق کذایی بهداری کمیته برگرداند. درآنجا من با حال جسمی دردناک ونزار اما با مغزی پراز سئوال وقلبی پراز نفرت دررابطه با این اعمال ضد انسانی آن شب را گذراندم؛ صبح زود با صدای باران وبوی نم خاک وبرگ خشک بیدار شدم، این بو وصدا باران از پنچره کوچک ونیمه باز اطاق بهداری کمیته مشترک می آمد، من عاشق این بوی پائیز تهران بودم، این بوی پائیزبعد ازچندین سال دوری از ایران در آن روز دوباره به مشامم خورد ومرا بی نهایت خوشحال کرد. صبح روز سوم وقتی خود را درآئینه دستشوئی نگریستم، قیافه ام باچشم وصورتی متورم وکبود قابل شناخت نبود.

ارائه حکم جلب:

در روز سوم بعد ازتکرار إعمال شکنجه های متعدد وطولانی روزهای کذشته که بازهم منجر به بیهوشی من شد وزمانی که در بهداری کمیته بهوش آمدم، شکنجه گر حکم جلب مرا به من داد که امضا کنم، جرم «اقدام بر علیه کشور شاهنشاهی»!  چه مضحک بود، من در آن لحظه به قدرت وعدالت قوه قضائی کشور شاهنشاهی بیشترپی بردم وخنده ام گرفت. آری سه روز بعد از شکنجه های جان فرسا، قوه مقننه کشورشاهنشاهی حکم جلبم را بدون ارائه مدرک یا دلیل جرم، به من داد که رویت نمایم. انها جرمم را «اقدام بر علیه امنیت کشور شاهنشاهی» اعلام نمودند اما گناه واقعی من چه بود؟ چه اقدامی بر علیه کشور ایران کرده بودم؟ آیا خواندن کتاب برای این دولت شاهنشاهی وساواکش جرم بود؟ چرا عوامل این حکومت ازملت کتاب خوان وآگاه میترسند؟ آیا میدانند که چقدر ناتوانند وپاسخی برای سئوالات ما ندارند!؟ لذا با اعمال شکنجه دست به خاموشی ما میزنند.

زندگی در سلول کمیته مشترک:

 بعد از امضای حکم جلب، مرا با ان حال بد به سلول انفرادی بند منتقل کردند، ألبته برای من هنوز عجیب بود که چرا ساواک شاهنشاهی مرتکب چنین جنایات ضد بشری میشود، مگر ساواکی ها شناختی از تمدن، حقوق بشر وپیشرفتهای انسانهای قرن بیسنم را ندارند که هنوز برأساس قانون بربریت به حق کسی احترام نمیگذارند وبه اعمالی دست میزنند که هرگز مورد قبول دنیای متمدن نیست. ألبته منظورم از مردمان متمدن دنیا آن بخش از ملت هاست که به کرامات انسانی احترام میگذارند نه دولتهایی که خود آموزگاران این شکنجه گران هستند، بودند وخواهند بود.

همانطور که از پیش اظهارداشتم دولت امریکا رل مهمی درتاسیس ساواک وتعلیم دادن بازجویان/شکنجه گران ساواک داشت. خاطره ای از روزهای شکنجه دارم که به نظرم خیلی جالب وگویای اوضاع سیاسی/اجتماعی روز بود، روزی کاوه شکنجه چی با من به زبان انگلیسی، داستانی را که در زمان «تعلیماتش» (چه تعلیماتی ؟؟) در امریکا اتفاق افتاده بود تعریف کرد من واقعا به او گوش نمیدادم وآن داستان را بخاطر نمی آورم چون در طول این صحبت من به رل دوگانه دولت امریکا در دنیا فکر میکردم؛ ‌ما هر دو در امریکا تعلیم دیده بودیم، یکی مامورشکنجه آزادی خواهان ودیگری طبیبی که خواهان آزادی است ودرآن زمان واقعیت سیاسی/امنیتی دنیا، ما دو را در مقابل هم در اطاق بازجوئی ساواک قرار داده بود.

 خلاصه، چون سلب آزادی شخص بدون دلیل قانونی وإعمال شکنجه در قرن بیستم وحشیانه وبر علیه قانون حقوق بشرخوانده میشود، در روزهای اول عقیده ام را در این رابطه بیان مینمودم اما بتتدریج درک کردم که این دستگاه شناختی از دموکراسی وحقوق بشر ندارد وبهتر است راجع به مسائلی که آنها درک نمیکنند صحبت نکنم والبته چاره ای هم نداشتم.

 

سلول زندان کمیته:

 همانطوریکه ه ا سایه گفت:

من در این گوشه که ازجهان بیرون است

 آفتابی به سرم نیست

 از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم دیوار است

 آه این سخت سیاهّ آنچنان نزدیک است

 که چو برمیکشم از سینه نفس

نفسم را برمیگرداند

 ره چنان بسته که پرواز نگه

 در همین یک قدمی میماند

 کور سویی ز چراغی رنجور         

 قصه پرداز شب ظلمانی است

 نفسم میگیرد، نغسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی است

درآین شعر، سایه با قدرت بیان معجزه آسا خود، همه جوانب سلولهای زندان کمیته را بخوبی ترسیم نموده است، هربار که این شعر را میخوانم، خودم را در آن سلولها حس میکنم.  سلول زندان خیلی کوچک بود، احتمالا۲X۱.۵ متر، دیواروسقفش پوشیده ازلایه سیاه رنگی که ناشی از دود تنها بخاری بند بود که در راهرو مرکزی بند قرار داشت ولوله هواکش آن به خارج قطع شده بود وطبیعتا دود بخاری در داخل سلولهای بند پخش میشد وزندانی ها درایام زمستان چاره ای جزوارد کردن این دود خطرناک درریه هایشان نداشتند. 

سلول ها با زیلو فرش شده بودند وبه هر زندانی دو پتوی سربازی میدادند که مرتب پرز در هوا پخش میکرد، پتوها وزیلوها آغشته به خون، ادرا، مدفوع، ومواد استفراغی بودند وهرگز شسته نمیشدند اما هرازچند هفته، این زیلوها وپتوهارا درراهروی بیرونی بند جمع وسمپاشی میشدند وبعد ازمدت کوتاهی که هنوز خیس ازمواد سمپاشی فوقالعاده متعفن بودند به سلول ها برگرداننده میشدند، بوی این مواد شیمیائی درفضای سلول پخش میشد ومخاط چشم، بینی، وریه را برای روزها آزارمیداد.

سلولها یک پنجره ۳۰ ×۴۰ سانتیمتری به بیرون داشتند که با توری فلزی پوشیده شده بود واما به دلیل دوده بخاری وکثافات دیگر نورخیلی کمی به داخل سلول میرسید، تنها منبع نورسلول لامپ ضعیفی بود که پشت پنجره ای دربالای درورودی سلول نصب شده بود وتمایز رنگها در این نور دشوار بود. زندانیان سیاسی/عقیدتی، در کمیته مشترک، در محیطی با نور کم زندگی می کردند، بدیهی است که زندگی طولانی در این نورکم مشکلات زیادی برای چشم، استخوان، مغزو روان، وقدرت ایمنی بدن در مقابل عفونتها ایجاد میکند ألبته این مسائل ابدا مورد توجه اولیای زندان نبود.

 صبحانه شامل یک قرص نان، مقداری کم مربا، ویک لیوان چای ولرم که گویا ساعتها جوشیده بود والبته آن بهترین غذای روز بود، چون نهار وشام شامل آش، آبگوشت، ویا عدس پلو بود. در این غذاها جز برنج وحبوبات هرچیز دیگری مثل فضله موش یا سوسک، تکه پارچه یا پلاستیک وغیره پیدا میشد. اجازه داشتیم که سه بار در روز به دستشویی برویم آنهم درزمان تعیین شده واگر احتیاج بیشتری داشتیم، میبایستی یا در گوشه سلول ویا در کاسه مسی که ظرف غذای ما هم محسوب میشد رفع قضای حاجت میکردیم. آب دستشویی سرد بود وپودر لباسشویی یا صابون برای دست شستن یا لباس شستن به ندرت به ما داده میشد. ازمسواک وخمیر دندان هم خبری نبود وما از نمک برای شست وشوی دندان ودهان استفاده میکردیم، آنهم همیشه در دسترس نبود. فلاش مستراح غالبا کار نمیکرد وکف ناحیه دستشویی کاملا آلوده به مدفوع بود.

ادامه شکنجه:

برگردیم به موضوع اصلی، ماموران ساواک به شکنجه دادن من بدون وقفه ادامه میدادند ومن هم اگر زمانی جانی در بدن داشتم از درد، رنج وتعب جانفرسای شکنجه ها، فریاد میکشیدم. سئوالات آنها همیشه تکراری بود: «شرح خرابکاریت را بنویس واسم وآدرس خرابکاران دیگر را بنویس»، من هم به ناچاری وبرای جلوگیری از شکنجه بیشتر، مختصری از زندگی خود مینوشتم وچون همیشه اسم میخواستند من هم چند اسم ساختگی میدادم ومیگفتم که آن افراد را در مراسم مختلف ایرانی درامریکا دیده بودم. ألبته آنها اسم وآدرس خرابکارها رامیخواستند، که من نداشتم به آنها بدهم.

شکنجه های متعدد به صورت روزانه ادامه یافت وبعلت شدت شکنجه های متمادی، عدم تغذیه، وعفونت حاصله ازجراحات شکنجه، خیلی ضعیف شده بودم. غالبا از شدت درد وکمبود اکسیژن دراثرشکنجه های طولانی مدت با شوک الکتریکی یا آویزان کردن ازسقف، من بیهوش میشدم وبعدا دراطاق بهداری کمیته روی برانکارد در حالیکه سرم به من وصل بود به حال می آمدم، جالب این بود که هر روز بعد از بهوش آمدن تعداد محل سوختگی های بدنم زیادتر میشد وگویا شکنجه چیان به توسط سوزاندن با آتش سیگار میخواستند مرا بهوش بیاورند.

به تتدریج شکنجه چیان ساواک به أنواع شکنجه ها اضافه کردند، روزی مرا با چشم بسته به اطاق شکنجه بردند واز من خواستند که روی یک صندلی بزرگ بنشینم من با دست زدن به آن صندلی فهمیدم که یک صندلی بلند وبزرگ فلزی است چیزی است شبیه صندلی الکتریکی که قاتلها را با آن اعدام میکنند، من آن صحنه را در فیلمها دیده بودم. فورا فکر کردم که ساواک بدون مدرک وحکم دادگاه مرادستگیر، شکنجه ومحکوم به اعدام با صندلی الکتریک کرده است وبا حالتی که توام ازتعجب، خشم ونفرت فراوان از این نظام دیکتاتوری بود اعتراض کردم. مرگ با صندلی الکتریک (؟؟؟!!!) مگر من چه کار کرده ام جز عشقم به کشورم ومردمم (؟؟) وبرای روشن شدن مسئله ازآنها پرسیدم که «آیا از هویت من باخبرند ومیدانند که من کی هستم وچه کاره ام»؟ جوابشان این بود «آری ما تو را میشناسیم تو یک خرابکارهستی واطلاعات خود را نداده ای وترا آنقدر شکنجه میکنیم تا حقایق ارتباطات خویش را با خرابکاران دیگر به ما بدهی» ومرا مجبور به نشستن روی آن صندلی کردند. من باوحشت فراوان اما با سکوت کامل سوارآن صندلی شدم (چاره دیگری نداشتم)، اما سئوالم این بود چرا باید کشته شوم؟؟ دلیل ومدرک کجاست؟ چرا به من چیزی یا کسی را نشان نمیدهند؟  اینجا بود که ذات اصلی دیکتاتوری حکومت محمد رضا پهلوی بصورت روشن تری متظاهر میشد وبه من، یک شهروند زن ایرانی، هیچگونه حق انسانی حتی به صورت یک سئوال وجواب که به زندگی ومرگ من مربوط بود داده نمی شد.

بعد از نشستن بر آن صندلی کذایی، شکنجه چیان مچ دستان وپاهایم را با گیره مخصوص به صندلی ثابت کردند وکلاه خودی را هم به سرم گذاشتند وآنرا تا زیر گوشم پائین کشیدند. از اینجا نمایش شروع شد، کاوه شکنجه چی/ بازجو ساواک شروع کرد به اضافه کردن فشارگیره های دست هاوپاهایم که باعث درد وحشتناک دردست وپایم میشد وازدرد شدید حتی نای فریاد را نداشتم. کم کم دست وپایم بیحس وسرد شد، درآنجا هنر بازجو به شدت خود رسید وشروع کرد با کابل به دست وپا وکلاه خود نواختن، این عمل دردناک بود وضربه ها به کلاه خود باعث صدای ناهنجاری در مغزم وگوشم میشد که فوق العاده عذاب دهنده بود. شکنجه گر/بازجو این ضربات را چنان با تناوب وشدت مختلف وغیره منتظره به سر، دست، وپایم مینواخت گویی که سالها درام نواز یک گروه جاز بود با این تفاوت که نوازندگان جاز ضربه بر فلزات میزنند ونوای دلپذیر حاصل از آن سبب شعف شنوند گان می شود، اما در ساواک این ضربات به سر، دست وپای زندانیانی که روزها وبلکه هفته ها به توسط شلاق ساواک زخمی ودردناک هستند می خورد واین ضربات دردناک  به عنوان یک شکنجه به بدن وروح انسانی که حق اولیه انسانی وشهروندی وی به توسط ساواک شاهنشاهی از دست رفته بود، وارد میشد. ألبته این شکنحه ها حضاری هم داشت ومن صدا کاوه وحسینی (محمدعلی شعبانی معروف به دکتر حسینی با تخصص کامل در شلاق زدن که بتوسط شلاقهای او مرتب پذیرائی شدم) را میشناختم اما صدای افراد دیگری که برای من آشنا نبود هم شنیده می شد، آنها مرتب فحشهای رکیک به من میداند، شکی نبود که من با عده ای سادیستیک ووحشی روبرو بودم. هنوز سئوال آنجا بود که چرا؟ چرا؟ چه دلیلی؟ چه مدرکی؟ چی از من میخواهند؟

من نیمدانم این شکنجه چقدرطول کشید فقط میدانم که خیلی دردناک بود، وقتی مرا نیمه جان ازآن صندلی کذایی بزیر کشیدند، خوشحال بودم که آن یک صندلی الکتریکی نبود ومن هنوز زنده ام وهمزمان به نهایت فلک زدگی خود پی بردم چقدر انسان بی حقی شده ام که از نمردن به توسط صندلی الکتریک شادم وشکنجه شدن روی این صندلی کذایی را فقط یک عمل شکنجه میبینم نه اجرای یک اعدام بدون دادگاه؛ اینجاست که پی بردم که چرا ما ملت ستم کشیده همیشه خوشحالیم که حق انتخاب بین بد وبدتر داریم  و تصوری هم ازداشتن حق انتخاب بین عالی وخوب را نداریم. این عکس العمل دفاعی انسانهایی است که در یک جامعه دیکتاتوری زندگی میکنند. انسان آزاد در طول تاریخ همیشه در تلاش برای بدست آوردن بهترین است، اما این دیکتاتوری است که اورا ذلیل وتهی از خواستهای والای انسانی می نماید. شکنجه با صندل الکنریکی دو بار تکرار شد، سئوالات تکرار میشد وشکنجه های متعدد دیکر بطورروزانه ادامه داشت اما من جواب دلخواه ساواک را نداشتم وبیشتر خشمگین اما خاموش بودم.

آولین ملاقات و اولین  استحمام من در کمیته:

تقریبا سه الی چهارهفته بعداز دستگیری، بازجوشکنجه کردن را برای دو روز متوقف کرد وبا کمال تعجب مرا به حمام فرستاد، درحالیکه حمام رفتن بعد از چند هفته خود نعمت بزرگی بود اما از نظر اوضاع بهداشتی، کثافت حمام کمیته کمتر از دستشویی آن نبود وموجب به تعویق افتادن التیام زخمهای چرکی شده پاها وجراحات بدنم شد ومن به مدت ده ماه بطور مرتب برای پانسمان زخمهایم به بهداری کمیته میرفتم. روز بعد از حمام مرا به اطاق باز جو بردند ولباس خودم راآوردند وخواستند که با لباس زندان تعویض کنم وشکنجه چی کاوه به من گفت که فامیلم به ملاقاتم می آیند وقبل از رفتن به ملاقات، شکنجه چی کاوه از من خواست که موهایم را بروی صورتم بیاورم تاصورت کبود ومتورمم با موهایم پوشیده شود.  بازجو مرا که به سختی با پاهای زخم شده وباند پیچیده ام راه میرفتم به اطاق رئیس زندان کمیته برد.

 اطاق رئیس زندان خارج از محوطه زندان کمیته بود وبه محض ورود به اطاق، چون نمیتوانستم درست راه بروم  کاوه مرا به صندلی دم در ورودی اطاق هدایت کرد، اطاق بزرگی بود وبه محض ورودم به اطاق، دائي وپسرخاله ام بطرف من آمدند ومن در آغوش دائی به او گفتم که «این حیوانات پدرسوخته شکنجه گرند، همه را شکنجه میکنند وتمام بدنم از شکنجه آنها دردناک است». او مرا بوسید ولبخند حزن انگیزی زد، دراین جلسه چند نفر ناشناس هم حضور داشتند. بعد از صحبتهای عمومی، دائی گفت که «حتما سوئتفاهمی شده است وامیدوارم که نسرین بزودی برگردد به خانه وشغلش» وآنها هم لبخندی زدند. بعد از مدت کوتاهی، ملاقات ما به إتمام رسید ومن به سلول خود فرستاده شدم. این داستان اولین استحمام وملاقات من بود، ملاقات بعدی در زندان قصر بعد از حدود ۱۲-۱۴ ماه دیگر انجام شد اما استحمام کوتاه مدت کذائی در کمیته مشترک هر دو تا سه هفته یک بار تکرار میشد.

کوره آدم سوزی:

 شکنجه دیگری هم داشتم که باید بگویم فوقالعاده ترسناک بود ومن اسمش را کوره آدم سوزی گذاشتم، روزی بعداز بازجوئیهای مکرر وسئوال وجوابهای همیشگی مرا روانه اطاق شکنجه کردند. من با چشمانی بسته وتنی ناتوان در اطاق شکنجه امر به نشستن در کف اطاق و مقابل یک چیزی یا صندوقی شدم، ألبته من مجبور به اجرا آن امر بودم ودرواقع دیگر اهمیتی هم نمی دادم، مهم این بود که من دوستانم را لو نداده بودم ووجدانم راحت بود.  شکنجه چی ازمن خواست که از پشت بروم درآن جعبه یا قفس، که بعد ار دست زدن به آن جعبه، فهمیدم که چیزی است شبیه یک قفس فلزی که برای نگهداری حیوانات استفاده میشد، این جعبه دارای نرده های فلزی بود به اندازه ای  که من میتوانستم با پاهای درازشده درآن بنشینم وآنها در قفس را بستند. از طرفی دچاروحشت شدیدی شده بودم وازطرفی دیگرواقعا کلافه شده بودم که چرا این عناصرسادیستیک به خود اجازه میدهند که ازمن بعنوان یک حیوان آزمایشگاهی برای کارآیی متدهای مختلف شکنجه هایشان استفاده نمایند. این افراد از من چه میخواهند؟؟ انگار من بعنوان یک انسان، دارای حقی نیستم وحکومت شاهنشاهی پهلوی صاحب تمام حقوق است. 

برای من تعجب آوربودکه ساواک دولت شاهنشاهی اجازه تام برای إعمال وحشیانه ترین شکنجه را داشت، معلوم نبود که چه مرجع قانونی کشورایران این حق را به ساواک داده بود؟  ازین بی حقی، آرزو داشتم که کاشکی میتوانستم چنان فریاد بکشم که همه دنیا آ ن فریاد را بشنوند، اما امکان آن نبود. بعد از لحظه ای که برایم فوق العاده طولانی بود هوای قفس شروع به گرم شد ن نمود، حرارت از ناحیه زیر قفس میآمد، دیگر شکی نداشتم که من به آخرزندگیم رسیده ام  و شکنجه گران ساواک مرا محگوم به مرگ در کوره آدم سوزی کرده اند ، فریاد از ته دل کشیدم اما هوای گرم قفس تمام مخاط چشم، بینی و ریه ام را میسوزاند  فقط توانستم  صورت ودهنم را با کت زندان بپوشانم وساکت باشم و درآن زمان با تمام وجودم درذهنم ودرقلبم ازتمام فامیل، دوستان و مردم ایران خدا حافظی کردم و منتظر لحظات آخر شدم، هنوز مغزم کار میکرد و ابعاد دیکتاتوری و شقاوت محض را با تمام وجودم حس میکردم. هوای گرم بوی لباسم را که آلوده به کثافت، خون وچرک جراحات حاصل از شکنجه ها بود درفضای آن قفس پخش میکرد وباعث مشکلتر شدن تنفس درآن هوای داغ میشد. جسم من دررنج فراوان بود واما مغزم در جستجوی جوابهای بود که هرگز داده نشد. در آن زمان من بیاد زندانیان آشویتس هیتلر فاشیست افتادم وبه ابعاد رنج آن افراد در زمان مرگشان درکوره های ادم سوزی افتادم.   بخاطر نمی آورم که چه مدت درآن وضعیت وحشتناک بسربردم اما بالاخره درجه حرارت قفس شروع به کم شدن نمود وشکنجه گران مرا از کوره به بیرون کشاندند. تفاوت این شکنجه با رنج زندانی های آشویتس این بود که آنها در کوره سوختند اما من زنده ماندم، آیا باید خودرا خوشبخت تر از آنهابدانم؟  این شکنجه روز بعد هم تکرارشد.  دو روز بعد از این شکنجه إحساس کردم که باسنم ناراحت است، وقتی خودم را معاینه کردم فهمیدم که تعدادی تاولهای بزرگ وکوچک روی باسنم وپاشنه پاهایم بوجود آمده است، این تاولها ناشی از آن کوره آدم سوزی بودند. تاولها بزودی ترکیدند وعفونی شدند وعملا امکان نشستن را از من گرفتند وتا امروز، با گذشت نزدیک به نیم قرن از نشستن روی یک محل سفت رنج میبرم، التیام زخمهای حاصل ازشکنجه ها ماه ها طول کشید. جراحات عفونی شده تبدیل به عفونت عمومی شد ومن دچار تبهای شدید همراه با هذیان شدم، تبم با آنتی بیوتیک بهداری ساواک جواب نداد. من به عنوان یک طبیب بعد از کفتگوی زیاد ودادن توضیحات مفصل به دکتر مبارکی (دکتر کمیته مشترک) توانستم به اوبقبولانم که برای ادامه حیات، به انتی بیوتیک موثرتری، احتیاج دارم واونهایتا قبول کرد که برای من آنتی بیوتیک قوی تری (به گفته اواز خارج اززندان) بیاورد وبالاخره بعد از چندین روز تبم قطع شد وبتتدریج بهتر شدم وهنوز در کشاله ران چپم غدد لنفادی زیادی را حس میکنم.

عکس نسرین آزاد در زمان دستگیری
محل سوختگی باسن در اثر سوزاندن در سال ۱۳۵۴
محل التیام زخمهای کف پا بر اثر شلاقهای متوالی ساواک در سالهای  ۱۳۵۴-۵۵

ادامه شکنجه، تهدید برای دستگیری و شکنجه فامیل: 

شکنجه ام تا أوائل بهمن ۱۳۵۴ (اواسط ‍ژانویه ۱۹۷۶) طول کشید، البته در طول این مدت، علاوه برشکنجه های جسمی و روانی، گذاشتن درسلول انفرادی سرد بدون پتو وزیلو (که با شیشه شکسته پنجره سلول، درجه حرارت سلول معادل درجه حرارت بیرون بود) هم به شکنجه ها اضافه شد.  در روز آخر دسامبر ۱۹۷۵ مقارن با شب اول ژانویه ۱۹۷۶ شکنجه چی/بازجو کاوه مرا خواست وراجع به اینکه من هنوز حرف هایم را نزده ام واگربه این وضع ادامه دهم او مجبوراست که دائی مرا بیاورد به زندان کمیته واز سقف اطاق شکنجه اویزان کند. این دیگر خطرناک بود ومن داشتم موجب مرگ دائیم میشدم، زیرا دائی من مردی بود سالخورده وسیگاری وبیماری مزمن ریوی داشت، او نمیتوانست ازآویزان شدن از سقف جان سالم بدر برد. میدانیم که آویزان کردن ازسقف ازمچ دستها نه فقط درد در شانه ها وبازوها ایجاد میکند بلکه موجب اخلال در تنفس به علت کشش وکم کاری عضلات سینه که دارای اهمیت فوق العاده در تنفس است میشود، شخص دراین حالت دچار کمبود اکسیژن در مغز ودیگر اعضای مهم بدن میگردد که ممکن است منجربه مرگ یا سکته مغزی یا قلبی هم شود. من بارها در اثرإعمال این شکنجه بی هوش شده بودم لذا وحشت مردن دائی به دردهای دیگر من اضافه شد وبه او گفتم حرف خواهم زد. او خوشحال شد وگفت چون حتما کار مهمی دارد مرا بعدا صدا خواهد کرد ومرا به سلول فرستاد. در این مدت کوتاه سخت در فکر شدم من که اطلاعات خرابکاری برعلیه کشورم را نداشتم ومهمترازهمه، این من نیستم که دائیم را شکنجه میکنم، این ساواک است که دست به شکنجه یک مرد محترم ووطنپرست خواهد زد.  متاسفانه اگر ساواک این تصمیم را بکیرد وموجب مرگ دائی ام شوند به پای این سازمان وحشتناک وآدم کش نوشته خواهد شد نه من.  کاوه ساعتی بعد مرا احضار کرد ومن دیگر تصمیمم نهایی خود را گرفته بودم وبا صدای مطمئنی به او گفتم که اطلاعات جدیدی ندارم واو بشدت عصبانی شد ومرا به سلولی خیلی سرد که در نزدیک دستشوئی بود وپنجره اش هم شکسته بود فرستاد. در آن شب، کاوه شکنجه چی با لباس شیک وعطر واودکلن در بر داشت وحتما عازم پارتی شب سال نومیلادی بود ونمیخواست که وقت ولباسش را دراطاق تمشیت هدرردهد لذا تصمیم گرفت که با گذشتن درسلول خیلی سرد مرا تربیت کند.

در آن سلول کذائی، بعدازمدت کوتاهی من شاهد شنیدن گفتگوی پرخاش جویانه ای بین افسر کشیک شب شهربانی ومامور ساواک که در راهرو بند صورت میگرفت شدم. ساواک زیلو وپتوها را از سلول برداشته بود ومن با لباس مختصری درآن سلول سرد روی کف زمین نمناک نشسته بودم. افسر کشیک در راهرو به مامور ساواک گفت که طبق قانون (آن زمان ایران) اداره داخل بندهای کمیته تحت نظر شهربانی است وساواک مامورشکنجه وبازجوئی است، لذا اوبعنوان أفسر شهربانی مخالف برداشتن پتو وزیلوازسلول است. اما مامورساواک مخالف نظرش بود وبالاخره چون قانون مملکت اهمیتی نداشت، مامورساواک برنده شد وپتو وزیلو به سلول برنگشت ومن در سرما شدید با فرنج زندان درآن سلول سرد ماندگار شدم. خلاصه من دو روز ودو شب درآن سلول ماندم وهرروز هم به اطاق شکنجه فرستاده شده ومورد شکنجه های متعدد هم قرارگرفتم. ماندن در سلول سرد به مدت طولانی، داستانی دیگر وشکنجه ای دیگراست، درآن هوای سرد، تمام عضلات بدنم، بدون أراده من، دچار لرزیدن شدید میشدند ومن حتی با ماساژ دادن بدنم قادر به کنترل اسپاسم بی اختیارعضلاتم نبودم واین رنج آور بود.  جالبترین ودلگرم کننده ترین حادثه درآن برهوت ضدانسانی برایم اتفاق افتاد، نگهبانی که مرد خوبی به نظر میرسید وقبلا هم ازاو رفتا راحترام آمیزدیده بودم، بعدازنیمه شب به آرامی در سلول مرا باز کرد ومرا در راهرو بند کنار بخاری نشاند، این عمل او فوق العاده دلپذیر وآرام بخش بود. او دوبارهر دفعه چندین دقیقه اینکار را تکرارکرد، اما برای من این گرم وسرد شدن ها عذاب آورشده بود لذا ازاو تشکرکردم ودیگر به کنار بخاری برنگشتم، عمل او به من نشان داد که انسان خوب در همه جا هست، این عمل قلبم را درآن سرمای طاقت فرسا گرم نمود.

شکنجه جیره ای برای من:

 البته برای آزار بیشتر وشاید تضعیف روحیه من دو یا سه نوبت هر بار یک هفته بصورت جیره ای شکنجه شدم یعنی روزی دو بار، صبح و عصر، بدون باز جویی مرا به اطاق تمشیت می بردند و أنواع مختلف شکنجه ها را بدون هیچ پرسش و پاسخی به من إعمال میکردند.

به تتدریج دچار بدخوابی شدیدی شدم، هرشب، اگر صدای شکنجه شدگان در راهرو نمی پیچید، من در ساعت۸- ۹ به خواب عمیقی فرومیرفتم وحدود ۱یا ۲ صبح بیدار میشدم واز وحشت کیفیت شکنجه روز بعد دچار دلواپسی شدیدی میشدم و در سکوت محض سلول انفرادی بیدار می نشستم تا شکنجه گران بیایند وشکنجه کنند. وحشت شکنجه جنسی همیشه درذهنم بود اما میدانستم که تجاوز جنسی هم شکنجه ایست دیگر، برای شکستن روحیه یک زن و در صورت وقوع من مقاومت خواهم کرد ونخواهم شکست، ارتکاب این عمل کثیف در زندان ساواک شاهنشاهی وهمچنین در زندانهای رژیم کنونی، جای نشینان حلال زاده اش، ادامه دارد.  نظامهای دیکتاتوری جهان برای شکستن روحیه زنان ومردان آزادی خواه از این حربه غیر انسانی قرون وسطایی استفاده کرده ومیکنند.

سیستماتیک بودن شکنجه در ساواک :

 درساواک شکنجه گران از سیستم منظم بازجوئی وشکنجه دادن پیروی میکردند وهمینطوریکه در نوشته های مختلف مندرج شده است ومن هم در صفحات قبلی ذکر کرده ام بازجویان/شکنجه گران ساواک تعلیمات بازجویی و شکنجه دادن زندانیان سیاسی را بطور سیستماتیک به توسط عوامل پلیس های امنیتی امریکا واسرائیل دیده وطبق آن عمل میکردند (۱-۳)، من به وضوح میدیدم که کاوه شکنجه چی بر مبنای سیستم خاصی ازمن بازجوئی وشکنجه میکند. در این سیستم، شدت عمل توام بود با نرمش، تهدید با تحبیب وهمچنین سعی زیادی میشد که تمام ارکان اعتقادی، روانی وشخصیتی زندانی (من در این مورد) را ازاو سلب نمایند واورا درموقعیت ضعف مطلق، تنها، وبیکس قرار دهند. کاوه شکنجه چی غالبا با خشونت اما روزهائی هم با نرمش رفتار میکرد وسعی میکرد که مبادی آداب باشد، او گاهی خودرا بصورت برادری دلسوز ازآینده درخشانم صحبت میکرد وزمانی با سیلی های آنچنانی بقول خودش مرا ادب میکرد!!! عضدی (محمد حسن ناصری) شکنجه گر معروف روزی از پیشرفت های شگرف ایران تحت نظرشاهنشاه سخن گفت وحتی اظهارداشت که اگر نظراومورد قبول دستگاه واقع میشد او بجای شکنجه، تحصیل کرده ها را برای آشنا شدن وپی بردن به پیشرفت مملکت به مسافرتهای داخل ایران میفرستاد. اما، من هرگز سیلی های شکنجه گرانی مانند کاوه وعضدی وهمچنین لگدهای سنگین عضدی را به پاهای شلاق خورده ام رافراموش نمیکنم.  این اعمال شرارت بارجنایتی بود برعلیه مقام، منزلت، وارزشهای انسانی زندانی. کاوه گاهی در وسط شکنجه انتراکت میداد وچای وتخم مرغ تعارف میکرد ألبته من معمولا فقط تعارف چایش را قبول میکردم. روزی بعد از سیلی زدنهای زیاد که با هرسیلی من به زمین می افتادم واومرا بلند میکرد ودوباره سیلی میزد، وقتی که خودش خسته شد رو کرد به یکی از همکارانش گفت «این زن را که میبینی من الان سیلی میزنم فوق تخصص در پزشکی دارد واستاد دانشگاه است اما نگاهش کن که چقدر ذلیل شده است ومن دلم برای او خیلی میسوزد» واضافه نمود «که قصد اصلیش با انجام این شکنجه ها بیدار کردن من است!!!» این دیگر ادعا پوچ ودروغی بی پایه بود، سیلی های آن چنانی، او موجب خونریزی از گوشهایم شد.

دستگیری و زندان کردن بدون حکم قانونی جلب و بازجوئی بدون ذکر ویا ارایه مدرک که شامل شاهد (انسانی) هم میشود و شکنجه مانند شلاق زدن با کابل مخصوص، سوزاندن با وسایل مختلف، شوک الکتریک، آویزان کردن، قراردادن زندانی در مکان سرد یا سلول انفرادی برای دراز مدت، ضرب وشتم، توهین، تحقیر، تهدید، تجاوز جنسی و غیره ، به علاوه إقرار گرفتن دروغین با کمک شکنجه های جانفرسا و استفاده ازآن إقرارها برای متهم نمودن زندانی و یا بر پا کردن نمایش تلویزیونی  در دنیای متمدن ودرعرف دنیایی که به حقوق بشر احترام میگذارد  غیر اصولی است و غیر انسانی است، و این مهم نیست که چه کسی، به چه دلیل وانگیزه ای،  چگونه وبا چه شدتی، یا دستوردهنده ویا مجری این اعمال باشد، گو اینکه باتاسف شدید این اعمال در جهان غرب هم انجام شد ، اما حد اقل مجال شکایت و رسیدگی به این اعمال دوران بربریت تا حدی در جهان غرب امکان پذیر است.

مرگ آزادیخواهان براثر شکنجه:

 آلبته شدت شکنجه وعوارض ثانویه شکنجه سبب مرگ تعدادی اززندانیان سیاسی ساواک هم شد، بطور مثال از زنانی که در زندان ساواک به علت شکنجه شدید کشته شدند میتوانم اززنده یاد فاطمه امینی صحبت کنم، من اورا ملاقات نکرده بودم اما  کسانی از شکنجه شدید او با خبر بودند واو را درزندان در وضیعت فوق العاده مریض که در اثر شکنجه ها بوجود آمده بود دیده ومطمئن بودند که مرگ او ناشی از عوارض شکنجه های وحشیانه ساواک بود، ‌او هرگز به دادگاهی فرستاده نشد. همچنین مهوش جاسمی و معصومه طوافچیان که مدت کوتاهی بعد از دستگیری به توسط ساواک کشته شدند (۴،۵).

شکستن کرامات انسانی دستگیرشدگان در تحت شکنجه به توسط ساواک:

 تا آنجایی که من اطلاع داشتم ودارم وشاهدش بودم، ساواک از شکنجه برای کسب اطلاعات، مرعوب کردن، وشکستن مقاومت روحی وشخصیتی زندانی دست به تخلیه کرامات وخصلتهای انسانی زندانی هم میزد وزندانی را وادار به همکاری با ساواک میکرد. ساواک از تبدیل کردن یک جوان آزادیخواه به یک جاسوس ابایی نداشت. فلسفه حاکمیت، درزمان پهلوی که درزمان جمهوری اسلامی به تعالی خود رسید، تبدیل عناصرروشنفکر ومستقل به مریدانی دنباله رو وخالی ازکرامات شهروندی وآزادیخواهانه بود وهست.  ساواک با بکار بردن تهدید وتمهید سعی میکرد که زندانیان را واداربه همکاری با این سازمان مخوف بکند. درجات همکاری پیشنهادی ساواک مختلف بود، میتوانست شامل دادن رپورت روزانه ازهمبندان زندانی وتا همکاری مفصل با ساواک باشد، همکاری مفصل مثل همکاری سیروس نهاوندی وعباس شهریاری (مرد هزار چهره) با ساواک. همکاری سیروس نهاوندی به صورت پیشرفته ای بود اوبا تاسیس سازمانی به ظاهر انقلابی/روشنفکرانه بطورمنظم وسیستماتیک اطلاعات ومشخصات جوانان آزادیخواه را در دسترس ساواک میگذاشت، که ازآن بیشتر صحبت خواهم کرد.

در ماه های اول دستگیریم با زنی هم سلول شدم، این زن چندین بارو هربار برای چند روز به سلول من گذاشته شد. او آموزگار بود گویا با عناصر بالای سازمان خود هم درارتباط بود وگویا تحت شکنجه مجبوربه افشا کردن روابط سازمانی ولو رفتن تعدادی از هم رمزانش هم شده بود.  این زن جوان غالبا ساکت وغمگین بود، او ازدوستان هم گروه اش با حالتی اعجاب انگیز صحبت میکرد ودر رفتارش نوعی خود کم بینی و احساس حقارت به خویش دیده میشد. این حالت خود کم بینی و شاید نفرت از خود، موقعی به اوج خود میرسید که بیاد لو دادن رفقایش می افتد، درآن زمان او با حالتی فوق العاده عصبی وبا تشنجی شدید همراه با گریه ازخود گلایه میکرد که چرا ضعف بخرج داده وصحبت کرده و همیشه افسوس میخورد که چرا مثل دوستش نتوانسته بود مقاومتکند. او با گریه شدید دردنیا تخیلی خویش با او صحبت میکرد «چرا حرف هایت را نزدی و شکنجه را تحمل کردی بالاخره جان سپردی؟» . این زن از خودش اظهار تنفر میکرد که چرا اینقدر ضعیف بود وهمه چیز را لو داده بود. او نمونه یک فرد شکسته شده به توسط ساواک بود، او بالاخره آزاد شد اما زندگی بعدیش در انزوا گذشت.

پیشنهاد همکاری ساواک از من:

 تشکیلات ساواک برای تکمیل وظایف خویش بعد ازهفته ها شکنجه دست به کار تازه ای زد، روزی شکنجه چی کاوه به من گفت «کسی که محکم در طرف دشمن باشد اگر برگردد برای ما هم دوست خوبی خواهد شد وازمن تقاضای همکاری کرد من ازاو خواستم منظورش را واضحتر بیان کند. او جواب داد «اگر همکاری کنم آزاد خواهم شد وتنها چیزی که ساواک أزمن خواهد خواست دادن رپورت ازمحیط اجتماعی خود خواهد بود، حتی میتوانم به امریکا برگردم واز ایرانی های آنجا رپورت تهیه کنم»، این دیگر کمال وفاحت بود. آیا او فکر میکرد که من أحمق وپست هستم که چنین پیشنهادی را مطرح کرده بود؟ آیا شخصیت وارزشهای انسانی قابل خرید وفروش است؟ آتش گرفتم وپاسخ من بعد ازینکه بخود مسلط شدم این بود که «در خانواده ای بزرگ شده ام که هرگز اجازه نداشتیم ازکسی درغیابش صحبت کنیم ومهمترازهمه من یک طبیب هستم ویاد گرفته ام که محرم اسرارهمگی باشم لذا بهتراست مرا به دادگاه بفرستید وترجیح میدهم که در زندان بمانم». ألبته عکس العمل این جواب دو هفته سلول انفرادی برایم به ارمغان آورد که دیگر برای من مهم نبود که تنها باشم. منی که همیشه با مردم ودوستان بودم به جایی رسیده بودم که می خواستم فقط در سلول انفرادی باشم نه از شکنجه ونه از باز جویی صحبت کنم ونه کسی را ببینم که در زیر شکنجه رنج میکشید ویا شکست خورده باشد. گویا عکس العمل های بی تفاوت من در این زمان اورا به این نتیجه رسانده بود که بهتراست از شرمن بتوسط خودکشی راحت شود لذا او چند بار از من سئوال کرد که ایا تصمیمی یا حتی تصوری از خودکشی دارم ومن اورا مطمئن کردم که زندگی برای من فوق العاده با ارزش است ومطلقا به خودکشی دست نخواهم زد.

توهین در ساواک:

 علاوه بر استفاده از کلمات رکیک وفحش های توهین آمیزو بکار بردن صحبت های تحقیر کننده  ساواک توهینی دیگر را هم به کار میبرد، به طور مثال روزی نگهبان زن زندان کمیته که مامور توضیح نوار بهداشتی برای زنان زندانی کمیته مشترک بود وارد سلول من شد وگفت که «به دستور مقامات بالا وبه علت شیوع شپش باید موهایت را کوتاه کند». ألبته من میدانستم که شپش ندارم و«عمل گیسو بریدن» به زور،  خود یک نوع توهین به زن است . کوتاه کردن مو بدوندرخواست من  و با حکم مقامات بالا ، نوعی شکنجه است. ومن  بدون درنگ به اوگفتم «موهایم برای من ارزشی ندارند واو میتواند سرم را کاملا بتراشد»، او گویا خجالت کشید «گفت نه فقط کوتاه میکنم»، او موهایم را با یک قیچی بزرگ کوتاه کرد. آنها با آن قیچی موهایم را بریدند اما افکار واعتقاد من برای احقاق حق وآزادی، محکمترشد.

اتمام شکنجه بدنی من:

بالاخره روزی سرتیپ سجده ای  (گویا مسئول وقت  زندان ساواک بود) از بندهای کمیته دیدار میکرد او هنکامی که به سلول من رسید با  تمسخر  گفت « خانم استاد تو حرفهایت را نزدی اما دیگر حرفهای تو اهمیتی ندارد و ما دیگر ترا شکنجه نخواهیم کردو ترا به دادگاه خواهیم فرستاد»، من اورا چند بار دراطاق بازجو کاوه دیده بودم و صحبتهایی با من داشت. شکنجه بدنی ام بعد از سه ماه ختم شد اما شکنجه های روحی ودربند بودن در سلولهای انفرادی کثیف وتاریک برای مدت طولانی ادامه یافت وعوارض شکنجه های بدنی وروحی وکمبود تغذیه وزندگی درمحیط فوق العاده غیر بهداشتی وپراضطراب که ازعوارض زندانی سیاسی بودن در نظام شاهنشاهی پهلوی بود تا الان ادامه هم دارد.

دادگاه:

تقریبا ۱۲-۱۳ماه بعد از دستگیری، مرا برای پرونده خوانی وملاقا ت با وکیل تسخیری بردند به دادرسی ارتش.  در روز قبل از رفتنم به دادرسی ارتش، شکنجه چی کاوه مرا به اطاق بازجوئی خواست وبه من گفت «ما تصمیم گرفته ایم که ترا به دادگاه بفرستیم وهمچنین مدت زمان محکومیت ترا هم از پیش ساواک تعیین کرده است، لذا بهتر است که زحمت گرفتن وکیل خصوصی به خود ندهی واگروکیل تسخیریت خواست با خانواده ات، جهت اخاذی صحبت کند بهتراست که قبول نکنی چون این عمل تاثیری بررای نهائی دادگاه نخواهد داشت و بهتراست که ازتحمیل خرج اضافه به فامیلت جلوگیری کنی». این گفتگو در حالیکه فوق العاده عجیب وغیر قانونی بود اما کاملا نشان دهنده پوشالی بودن دستگاههای قضائی، پلیس، امنیتی ودادرسی ارتش شاهنشاهی بود.

اولین ملاقات من با وکیل تسخیری در محلی که گویا ساختمان دادرسی ارتش بود صورت گرفت، وکیل من یک مرد ارتشی شاید یک سرگرد بود. این آقای وکیل هیچ سئوالی یا صحبتی راجع به کارهای سیاسی من، دستگیریم، جرمم ویا بازجوئی ساواک، با من انجام نداد، اما بارفتاری فوق العاده بی احترامانه به من گفت «تو خراب کار هستی وبهتراست که در دادگاه بگوئی که از اقدامات خود پشیمان هستی وطلب عفو کنی!» من در جواب او خاموش ماندم.  خلاصه در روز دادگاه وقتی که من سوار چیپی که همرا ه با دو ماشین دیگر باسرنشینان مسلح اسکورت میشد (که خود این عمل خیلی مضحک بود) روانه دادرسی ارتش شدم. ما وقتی از کوچه پس کوچه های تهران میگذ شتیم زنی را دیدم که با یک زنبیل در قصابی منتظر نوبتش بود، موجی از خوشحالی وعلاقه به او وانسان های دیگر دروجودم حس کردم وبیاد زنده یاد فروغ افتادم «زندگی شاید یک خیابان دراز است که هرروز زنی با زنبیلی از آن میگذرد»، بالاخره به دادرسی ارتش رسیدیم وبنده با اسکورتهای مسلح خود به طبقه دوم ساختمان برده شدم. دراطاقی که از مبلمانش معلوم بود که اطاق دادگاه است مدتی، باتفاق اسکورتهای مسلح، ساکت در صندلی های مقابل میز هیئت قضات که خالی بود نشستیم. بعد از چندی وکیل من وارد شد وبا همان لحن توهین آمیز قبلی خود از من پرسید «آیا آماده ای؟» سئوالش خیلی احمقانه بود من با لبخندی گفتم «آری».

بعد از مدت کوتاهی هییت قضات بازپرس وسپس رئیس دادگاه وارد شدند وجلسه رسمیت یافت. فضای این جلسه کاملا نظامی بود هریک با لباسهای پرزق وبرق وژستهای خشک نظامی درجایگاه خویش قرار گرفتند. بازپرس شروع به صحبت کرد، او از من در صحبت افتتاحیه خویش یک موجود خطرناک، ضد ایران وایرانی ووابسته به کشورهای بیگانه ترسیم کرد، من آشنائی با چیزهائی که او میگفت وازاتهاماتی که به من منصوب میکرد نداشتم.  او دراین جلسه هیچ مدرکی برای ثبوت اتهاماتی که به من وارد کرده بود آرائه ننمود وازمن هم سئوالی نکرد وشاهدی را هم دعوت نکرد. سپس وکیل مدافع من شروع به صحبت کرد، او گفت که «موکل من شخصی است نادان، کوتاه فکر، وگول خورده وباید بخشیده شود». این جلسه واقعا تهوع آور بود وبیشتر به یک تئاتر کمدی شباهت داشت. وقتی نوبت به من رسید، من خیلی مختصرگفتم که «هیچگونه اقدامی برعلیه کشورومردمی که به آن عشق میورزم نکرده ام ونخواهم کرد ودر زندان ساواک تحت فشار روحی وبدنی شدید قرارگرفته ام وبه دستگیری ومشکلاتی که درزندان برای من پیش آمده است اعتراض دارم».

 جالب ترین بخش این دادگاه نمایشی، رفتارهئیت قضات بود، در ابتدا همگی خیلی شق ورق وبا ظاهری جدی ومنظم بر جای خود نشستند اما بعد ازچند دقیقه یکی ازانها به خواب رفت ودیگران یا با هم پچ وپچ میکردند یا مشغول خواندن ویاد داشت کردن مطالبی بودند وبه نظر میآمد که توجهی به مطالب موردبحث در این جلسه دادگاهداشته باشند. بلاخره تنفس اعلام شد وهیئت قضات غافلگیر شدند وبا بی حوصلگی دهن دره ای کشیدند واز جلسه خارج شدند. 

 

در زمان تنفس مرا به اطاق پهلوئی بردند که گویا یک چای خانه بود واکثریت هیئت قضات درآنجا چای می نوشیدند. آنها خیلی دوستانه با من شروع به سخن کردند، ازمن پرسیدند که درکجای امریکا درس خوانده ام و از چگونگی زندگی و تحصیل درامریکا پرسیدند، ضمنا یکی از آنها ازمن خواست که سربازی را که در آنجا بود معاینه کنم منهم در حضور همگی او را معاینه کردم و نظرخود را به او گفتم؛ تمام این رفتار برایم عجیب بود و من در آن چای خانه مثل دکتری بودم که تازگی ها ازامریکا برگشته و در یک مهمانی دوستانه از سفرها یش صحبت میکند نه یک متهم خرابکار ووطن فروش؟؟؟!!. بعد از مدت کوتاهی به اطاق دادگاه خوانده شدم ورای محکمومیت به من ابلاغ شد، ۱۲ سال زندان !! آری من به دوازده سال زندان محکوم شده بودم، رئیس دادگاه چطور به این سرعت رای را صادر کرد؟ هیئت قضات که در آبدار خانه با من راجع به امریکا صحبت میکردند. کاوه درست میگفت رای قبلا صادر شده بود، قلبم به حال کشورم، خودم، وهر ایرانی دیگر فشرده شد. در زمان برگشت از دادگاه با خودم صحبت میکردم راستی جرمم چیست؟  این خیمه شب بازیها برای چه منظوری به پا شده است؟ دادگاه فرجام هم بعد از چند ماه بهمین منوال برقرار شد ومحکومیتم بدون تغییری درپرونده ام یا رفتارم به هفت سال تقلیل یافت، چرا ؟؟؟ نمیدانم. تغییری در پرونده یا روش من انجام نشده بود. شاید ساواک معجزه وار به این نتیجه رسیده بود که من خیلی هم خطرناک نیستم.

دلیل دستگیری، بازجویی و غیره آزادیخواهان به زبان یک بازجو:

 آیا علاقمند بودن به وضعیت وسرنوشت کشور جرم است؟؟؟ در جواب سئوال خود بیاد نصیحت یکی از شکنجه گران کمیته افتادم که به من میگفت «اگر تو پول زیادی در بیاوری، پالتوی پوست وگوشواره آلماس میخریدی ومرتب به گردش اروپا بروی ما با تو کاری نمی داشتیم، تو درکار مملکت دخالت کردی نتجیتا کارت به کمیته مشترک کشیده شد».    من از چند روز بعد از دستگیری نه انرژی و نه دلیلی برای پاسخگوئی داشتم اما در آنروز مجبور شدم پاسخ صحبت مزخرف آن مرد را بدهم و گفتم « واحد حیات تک یاخته است ، تک یاختگان میتوانند تغذیه، تنفس، دفع مواد زائد، و توالد وتناسل کنند، اما در سیر تکامل، انسان بوجود آمد که صاحب مغزی است پیچیده، دو نیمکره مغز انسان بزرگتر از حیوانات دیگر و پوشیده از لایه های پرچینی است که فوقالعاده پیچیده و مفصل است، لذا انسان دارای قابلیت وقدرت درک و تفکر بالاتر از تمام حیوانات است، با این مغز پیچیده انسان همواره در پی شناخت مشکلات طبیعت و جامعه بشری  و پی پیدا کردن راه حل آن است و باید هم باشد و گرنه ما انسانها هنوز درغارها زندگی میکردیم.  انسانها در دنیا به دستاورد های عظیم علمی واجتماعی رسیده اند، از شما خواهشمندم که سیر تکامل بشری را به عقب برنگردانید ومرا به یک تک یاخته تبدیل نکنید»، اودر جواب سکوت کرد.

زمان باقیمانده ام در زندان های ساواک:

من به مدت سه سال در زندانهای کمیته مشترک (حدود ۱۳-۱۴ ماه)، اوین ( ۵-۶ هفته) و بقیه را در قصر گذراندم و در آبان سال ۱۳۵۷ با سایر زندانیان متعاقب حرکات مردمی آزاد شدم.

در طول این مدت نه کسی را با من روبرو کردند ونه مدرکی که حاکی ازرابطه ام با کسی یا سازمانی باشد به من ارائه دادند، اما مرتب از من میخواستند که اطلاعات بدهم.  ساواک بعد از دستگیریم به من گفت که خانه مرا تصادفا در حال گشت محلی برای پیدا کردن گروهی «خرابکار» اشغال کرده بود وگفتند که دلیل دستگیریم وجود آن دو مقاله در خانه ام (ذکرشده در بالا) بوده است.  اما بعد از آزادیم کارکنان دانشکده پزشکی تهران ازمن معذرت خواستند وگفتند که ساواکی ها چندین بار به آنها مراجعه کرده و راجع به من ازآنها سئوالات زیادی کرده بودند و همچنین کارمندان دفتر بیمارستان دانشگاهی که من در آنجا کارمیکردم و درس میدادم بعد از آزادیم بمن گفتند که مدتی قبل ازدستگیریم مامورین ساواک بطور تمام وقت در بیمارستان مرا تحت نظر داشتند، البته من أصلا از این مسائل در زمان دستگیریم خبری نداشتم.

 دویا سه هفته بعد از جریانات یلدای ۱۳۵۵، زمانی که من در زندان قصر بسر میبردم ساواک مرا به کمیته خواست ومرا مستقیما به دفتر کاوه (شکنجه چی من در دوران بازجوئی) بردند واو با حالت تمسخرآمیزی به من گفت «بالاخره رابطه ات را پیدا کرده ام» ودست نوشته ای را به من نشان داد که خلاصه ای بود از زندگی میرزا کوچک خان که البته به خط من بود و من هم قبول کردم که مال من است وگفتم که آن نوشته راقبلا دوستی برای مطالعه از من گرفته بود. باید این را اضافه کنم که بروال عادت همیشگی و به حفظ سپردن مطالب، پزشکی یا غیره پزشکی،  باید آنها را یادداشت کنم و این نوشته هم یکی از آن یادداشتها بود و ظاهرا ساواک آن نوشته را در جریان دستگیری شب یلدا بدست آورده بود. کاوه مرا بدون صحبتی دیگر روانه سلول کرد ومن دچار دلواپسی شدیدی شدم و منتظر بازجوئی و شکنجه هائی بیشتر شدم، اما مرا بدون هیچگونه بازجوئی مجدد در سلول کمیته به مدت ۳-۴ هفته نگهداشتنند.  بلاخره من برای باز جو پیغام فرستادم که تکلیف مرا معلوم کند. در روزبعد مرا بردند پیش بازجوئی دیگر و او گفت که بازجویت به ماموریت خارج از کشوررفته و ما از وجود تو در کمیته خبر نداشتیم، و مرا مجددا به زندان قصر برگرداندند، که البته بعدا فهمیدم که کاوه برای ماموریتی به اسرائیل و امریکا رفته بود  (۵).

دام گستردن ساواک برای عناصر آزادیخواه:

همانگونه که در پیش آمد، از روشهای مهم ساواک،  مجبور کردن دستگیر شدگان به همکاری بود، ساواک ازروش های گوناگون مثل استفاده از شکنجه شدید ، تهدید، ارعاب و تمهید، برای شکستن مقاومت زندانی و گاهی هم از ضعف شخصیتی زندانی وغیره، برای همکاری زندانیان به ساواک استفاده میکرد.  در زندانهای دوره پهلوی دوم ما شاهد آثار وعواقب زیان بار این  سیاست غیر انسانی ساواک بودیم، این عمل ساواک سبب دستگیری ها، شکنجه ها، و نهایتا مرگ بهترین جوانهای این مملکت شد؛  واقعه همکاری سیروس نهاوندی و عباس شهریاری و تعدادی دیگر با ساواک از جمله تلخ ترین آنها بود.

 من در پایان داستان خود مختصری هم از پیوستن سیروس نهاوندی به ساواک سخن میگویم. مطالب ذیل در رسانه های متعددی نوشته شده است شاید بازگویی آن تکرارمکررات باشد اما بعلت اهمیت این مسئله من سعی میکنم مختصری ازاین ماجرا بر مبنای اطلاعات شخصی خودم که با کفتگوی مستقیم من با افرادی مطلع وهمچنین ازمطالعه منابع مختلف ترخیص شده است در اینجا بیاورم. به علاوه شاید آین ماجرا با دستگیری و شدت وچگونگی شکنجه های من هم مربوط باشد و جواب برخی ازسئوالاتی که دررابطه با دستگیری وشکنجه ام داشتم بدهد. بعلاوه این خود مروری درد آورازرل پلید ساواک درایجاد فضای وحشتناک سیاسی وبدام انداختن وقربانی کردن عناصر آزادی خواه مملکت ما درسالهای ۵۰ هم می باشد.

در زمان حوادث شب یلدا در زندان قصر بودم اما چند روز بعد از این ماجرا به زندان کمیته خواسته شدم  واین برای من فرصت خوبی شد که با تعدادی ازدختران سازمان آزاذیبخش که به توسط ساواک درزندان کمیته دربند بودند صحبت کنم. من در آنجا بر مبنای این صحبت ها مطمئن شدم که فرارسیروس نهاوندی ساختگی بود واو بوسیله وبا طرح ساواک، در آذر ماه ۱۳۵۱از بیمارستان ۲ ارتش فرار کرد وسپس به کمک ساواک و استعداد شگرف خود در تزویر گری و خیانت کاری، گروهی جدید به اسم  سازمان آزدیبخش خلق را ایران تشکیل داد.  

 

ازخصوصیات فوق العاده چشم گیر این سازمان، ایجاد دفتر بایگانی برای سازمان خود (در واقع برای ساواک ) بود که شامل اطلاعات کامل و خصوصیات اخلاقی و توان انسان دوستانه  عناصر آزادیخواه میشد . این شیوه  تشکیلات دادن، برخلاف سنت ها و روش های سازمانهای انقلابی مختلف ایران که بشدت مخالف ثبت، ضبط و بایگانی و رد و بدل اطلاعات خصوصی اعضا وسمپات های خود بودند برپا شده بود.  به علاوه کسی، حتی با آشنای مختصراز محیط امنیتی  آن زمان ایران مخالف بنا نهادن چنین تشکیلاتی باز وبی در و پیکر بود.

مرکزیت این سازمان به رهبری سیروس نهاوندی تمام اعضا وهواداران این سازمان را مکلف به تهیه یک پروفایل کامل کرده بود و این پروفایل شامل اطلاعات شخصی یعنی اسم وآدرس و خصوصیات اخلاقی و اجتماعی  وفعالیت ها و حتی تمایلات سیاسی و اجتماعی آنها و اطرافیانش بود. به علاوه هرعضو یا سمپات ملزم بود که اطلاعات دوستان یا آشنایانی را که دارای حساسیت به مسائل اجتماعی/سیاسی و یا حتی قابلیت علاقمند شدن به شناخت  موضوعات اجتماعی هستند با دقت وبا جزئیات کامل برای مرکزیت گروه  یعنی سیروس نهاوندی بفرستند. در حوادث شب یلدا معلوم شد که تمام این اطلاعات بایگانی شده  مستقیما بتوسط سیروس نهاوندی به ساواک منتقل میشد،  این لیست شامل اسم و مشخصات جوانان انسان دوست و آزادیخواهی بود که در پی یافتن راهی بهتربرای بهبودی زندگی مردم کشورخود بودند.‌ اما سیروس نهاوندی با توطئه و همکاری ساواک نه تنها صدها تن از بهترین جوانهای این مملکت را به زندان وشکنجه سپرد، بلکه موجب قتل عامدانه  تعدادی ازبهترین عناصرآزادی خواه و مبارزایران که از رفقای دیرین اوهم بودند و مسلح نبودند، چه قبل از شب یلدا وچه در شب یلدا، هم  شد.

  ما میدانیم که اشرف دهقانی باهمکاری وبرنامه ریزی قبلی بتوسط عناصر مبارزداخل و خارج از زندان، میسر شد وهمچنین فرار  عناصری ازمرکزیت حزب توده در سال  ۱۳۲۸و فرار تقی شهرام با همکاری افسرانی که خود سمپات جنبش بودند صورت گرفت. اما فرار سیروس نهاوندی، که قبلا در خارج از کشورازآن مطلع شده بودم، برایم بسیار شبه برانگیز بود چون میدانستم که بیمارستان شماره ۲ ارتش فوق العاده پاسداری میشود وامکان فراریک زندان سیاسی ازآن امکان پذیرنیست. شک من به فرار سیروس نهاوندی  قوی تر شد، زمانی که خود  به علت بیماری دراثر شکنجه های شدید به یکی از بیمارستانهای شهربانی فرستاده شدم. انتقال من از زندان کمیته به بیمارستان با چند مرد مسلح که بتوسط حداقل دو ماشین باسرنشینان مسلح همراهی میشد صورت میگرفت و در طول زمانی که دردرمانگاه بیمارستان بودم و از چندین ساعت بیشتر طول نکشید، بطورمداوم بتوسط تعدادی افراد مسلح همراهی میشدم حتی در دستشوئي بیمارستان.  جالب این است که من یک سمپات ساده گروهی هم به حساب نمی آمدم درحالیکه نهاوندی در مرکزیت سازمانی قرارداشت که در رابطه با  دزدیدن سفیر امریکا در ایران دستگیر شده بود، مسلما ساواک اورا تحت محافظت کامل پلیس در بیمارستان قرار داده بود.

 دیگر اینکه شکنجه ساواک، معمولا با شلاق زدن به کف پا شروع میشد، پرواضخ است که بعداز شلاق خوردن، راه رفتن یا دویدن باپای شلاق خورده بسیار دردناک وبرای مدت زیادی امکان پذیر نیست چه برسد فرار کردن!؟ او خود بعدا ادعا کرده بود که تحت شکنجه زیاد ساواک که منجر به بیماری و بستری شدن او در بیمارستان شماره ۲ ارتش شده بود.، او حتی ادعا کرد که در ضمن فرار زخمی هم شده بود. این شخص بیمارو شکنجه شده  و در ضمن فرار مجروح شده چطور می توانست فرار کند؟ اما.... او توانست با «ذکاوت ذاتی و انقلابی خویش »از دست ساواکی ها فرار کند!! این داستان سرتاسراعجاب بر انگیز دروغ بود و مسلم است  که اوجزبا همکاری ساواک، امکان فراراز بیمارستان را نداشته است. 

 

لذا شکی که ازگذشته در رابطه با فرارسیروس نهاوندی داشتم  به تتدریج تقویت میشد. با واقعه شب یلدا وازشنیدن سیستم تشکیلاتی این سازمان وداستان های دستگیری  که این جوانان به من گفتند، شک من به دروغ بودن سناریوی فرار سیروس نهاوندی از دست ساواک به یقین تبدل شد.  به علاوه، همچنان  از زنان دستگیر شده این سازمان در زندان، شنیدم  که نهاوندی در بازجویی تعدادی از هم گروه های خویش هم شرکت کرده و از آنها خواسته بود که مقاومت را کنار گذاشته وبا ساواک همکاری کنند.

 من به محض انتقال مجددم به زندان قصر، دانسته هایم را دررابطه با عمل کرد سیروس نهاوندی درسازمان آزادیخش وهمکاری آشکار وی با ساواک که در کمیته  کسب کرده بودم با تعدادی ازدوستان زندانی  خود درزندان قصردرمیان گذاشتم. ما به اتفاق تصمیم گرفتیم که موضوع همکاری سیروس نهاوندی با ساواک را با خواهروی( سیمین نهاوندی) که در آن موقع در زندان قصر بود و مورد اعتماد زندانیان هم بود در میان بگذاریم واز نظر اوهم با خبر شویم. سیمین نهاوندی  پس از شنیدن صحبتهای من فوق العاده درخود فرورفت ومهلت خواست که در این مورد فکر کند و فردای آنروز سیمین بما گفت که« باشناختی که اواز برادرش، سیروس نهاوندی درتاسیس واداره یک سازمان سیاسی در محیط بشدت امنیتی ایران دارد،  او (سیمین نهاوندی) شکی ندارد که در چگونگی سازماندهی و اداره این سازمان روش برادرش کاملابا سابق مغایرت داشته واز روشهای امنیتی مرسوم  که ازبرادرش بیاد داشت درسازمان فعلی استفاده نشده، لذا او(سیمین) معتقد است که برادرش درتاسیس و اداره این تشکیلات  با ساواک همکاری کرده است».  بعد از شنیدن حرف سیمین همگی مصمم شدیم که خبر خیانت سیروس نهاوندی را در اولین ملاقات بتوسط پاره ای از زنان زندان سیاسی قصر به خارج از زندان منتقل نمائیم و نمودیم.

یروس نهاوندی در ابتدا عضو سازمان جوانان حزب توده و بعدها در خارج از ایران عضو موثر و نهایتا عضو هیئت اجرائیه  سازمان انقلابی توده ایران بود، او سپس درداخل ایران موسس سازمان رهائی بخش خلقهای ایران شد. سیروس نهاوندی بعد از دستگیری و فرار ساختگی اش درسال ۱۳۵۱ از بیمارستان ارتش به خانه رفیق سازمان  انقلابی دیرین خود و گویا دوست خانوداگیش ،مهوش جاسمی که یکی از کادرهای سازمان انقلابی حزب توده بود میرود. مهوش جاسمی و به روایتی به اتفاق دکتر کوروش لاشائی که طبیب بود وازرهبران سازمان انقلابی توده ایران بود ودرآن زمان  مخفیانه در ایران میزیست،  زخم او را که از تیر خوردن ساختگیش ایجاد شده بود درمان کردند. سیروس پس از این فرارساختگی با پرویز واعظ زاده ( رهبریت سازمان انقلابی توده ایران در داخل  کشور) درارتباط قرار میگیرد. 

 

البته سیروس، از اوایل تاسیس سازمان انقلابی در خارج از ایران، رفیق مورد اعتماد و علاقه پرویز واعظ زاده بود. سیروس نهاوندی  توانست در مدت کوتاهی به تمام رفقای دیرینش بقبولاند که وی یک قهرمان انقلابی است و توانست ساواک را فریب دهد با استفاده از مغز متفکر انقلابی خویش از بیمارستان فررار کند، ودر حال فراربه توسط پلیس مجروح شودو به خانه رفیقش برساند.  ظاهرا غالب رفقای قدیم وی این داستان  هیجان انگیز پلیسی را پذیرفتند. او مدتی در ایران ماند و مرتب با افراد هیئت مرکزی سازمان انقلابی که  حتی بعضی از آنها بطور مخفی درایران زندگی میکردند رفت وآمد داشت، البته پر واضح است که ساواک ناظرمستقیم تمام این رفت و آمدها بود.  سیروس بعداز بهبودی به عراق رفت گویا در رادیو عراق هم صحبت های انقلابی کرد!!!

 سیروس نهاوندی سپس به اروپا، نزد رفقای سابقش میرود ومورد پذیرائی قهرمانانه ای قرارمیگیرد و بروایتی محسن رضوانی رفیق سابق سیروس نهاوندی ورهبر سازمان انقلابی توده ایران با اطمینانی کامل و بدون لحظه ای تامل ادعای فرار سیروس را میپذیرد و به سیروس کمک میکند. سیروس به کمک رضوانی سعی کرد که شک و شبهه تعدادی ازعناصردرمرکزیت و از اعضای سازمان انقلابی توده ایران در خارج را که درچگونگی فرارسیروس از دست ساواک داشتند برطرف نمایند!! سیروس در اروپا با دوستان سازمان انقلابی توده ایران به خصوص محسن رضوانی جزوه ای در رابطه با فرارش به اسم « تجاربی چند ازمبارزه دراسارت » تهیه نموده و تصمیم میگیرد که به ایران برگردد و سازمانی جدیدی تشکیل دهد.

 اودرایران دست به تاسیس یک سازمان، جدا از سازمان انقلابی توده ایران، باسم سازمان آزادیبخش خلق ایران را زد.  این سازمان جدید قراربود که از نظر تشکیلاتی ازشاخه داخل کشورسازمان انقلابی توده ایران کاملا جدا ومستقل باشد اما سیروس نهاوندی بعلت دوستی قدیمی با عناصر بالای سازمان انقلابی مثل پرویز واعظ زاده و دیگران  ظاهرا رد وبدل اطلاعاتی زیادی داشتند وگاهی مطالب مهم سازمانی و تشکیلاتی هم بین آنها رد وبدل میشد، و بی شک آن اطلاعات مستقیما به دست ساواک میرسید و این رد و بدل اطلاعات سبب دستگیری، شکنجه و حتی مرگ تعدادی از آزادی خواهان شد. البته در صداقت و مبارز بودن پرویز واعظ زاده وشماری ازاعضای شاخه داخلی سازمان انقلابی شکی نیست اما رفیق بازی غیر انقلابی و بخصوص اعتماد کورکورانه غیر انقلابی عناصری، بقیمت جان تعدادی وزندانی  شدن وتحت شکنجه قرار گرفتن دیگران منتهی شد . طبق اطلاعاتی که بعدا بدستم رسید، عناصر متعددی از سازمان انفلابی توده  و سازمان آزادیبخش مشکوک به وجود عنصر یا عناصر نفوذی در هر یک از این سازمان ها شده بودند که متاسفانه هر یک از این افراد مشکوک به سیروس خیلی زود بنا به دلایل مختلف توسط ساواک دستگیر و در زیر شکنجه شدید کشته شدند.   بطور مثال گرسیوز برومند، تقی سلیمانی، و خسرو صفائی که شک خویش را در نفوذی بودن سیروس نهاوندی درسازمان انقلابی ابراز کرده بودند، آنها در اریبهشت ۱۳۵۵ دستگیر شده و در زیر شکنجه های شدید ساواک کشته شدند. هم میدانند که این افراد مسلح نبودند اما بروایت دروغ ساواک «آنها در یک درگیری مسلحانه کشته شدند».  سیامک لطف اللاهی  در مقاله اش  در چشم انداز (۴) ایران میگوید که وی از رضا سلحشور و رحیم پیوان که ازهم رزمان گرسیوز بودند ،قبل از دستگیری، از گرسیوز برومند  شنیده بودند که او خیلی متعجب ا ست که  میبیند او هر وقت که اطلاعاتی از کسی یا گروهی  به سازمان میدهد آن افراد بزودی دستیگر میشوند اما او یعنی گرسیوزدستگیر نمیشود. گرسیوز این مسئله را با پرویز واعظ زاده در میان میگذارد ومتعاقب این رد و بدل عقیده،  بدبختانه  گرسیوز بالاخره دستگیر میشودو در زندان ساواک تحت شکنجه فراوان قرار میگیرد و بالاخره جانش را از دست میدهد. تعداد قربانیان مشکوک به صداقت سیروس خیلی زیادتراز این سه نفر بودند ، کسانی دیگرهم ازاین دو سازمان تحت شرایطی بسیار مشکوک دستگیر وتحت شکنجه شدید ساواک قرار گرفته وحتی بعضی از آنها کشته شدند.

در درگیری شب یلدا تعدادی ازعناصر آزادی خواه و انسان دوست غیرمسلح سازمان آزادیبخش و سازمان انقلابی در یک گردهمائی که قرار بود راجع به وجود عناصر نفوذی وهمچنین شک به خود سیروس نهاوندی به عنوان یک عنصر نفوذی جمع شده ودر این مقوله  صحبت کنند، که البته خود سیروس نهاوندی هم طبق قرارقبلی میبایست درآن حضور می یافت، اما او بروایتی بعد از یک حضور کوتاه ازآن خانه خارج شد و یا بروایتی دیگر اصلا درآن خانه حضور نیافت. اوتمام رفقای خودرا درآن جلسه تاریخی، دراختیار مسلسل چیان ساواک که مصمم برای کشتن آنها گسیل شده بود ند نهاد.  پرویز واعظ زاده درآن روزدر خانه ای دیگری محاصره و در حال فرار کشته شد و دو روز بعد معصومه طوافچیان عضو سازمان انقلابی و رفیق سابق سیروس در سر قراربا سیروس نهاوندی دستگیر ودرزندان کشته شد وهمینطور مهوش جاسمی ، رفیق قدیمی سیروس و کسی که زخم تیرسیروس که در حال فرار دروغین وی از بند ساواک و بوسیله ساواک در سال ۱۳۵۱ ایجاد شده بود درمان کرده بود دستگیر و در زندان در زیر شکنجه کشته شد (۴-۸).

 

من زنده یاد مهوش جاسمی را درایران ملاقات کرده بودم اوزنی بود شجاع، متین، انسان دوست، و وطن پرست. من در امریکا، در کنار تحصیل پزشکی و مطالعه تاریخ و مسایل مربوطه به ایران با عناصر متعدد که دارای تفکرات وراه کارهای مختلف درجهت ساختن ایرانی آزاد، مستقل وپیشرو، در ارتباط بودم ( همانطوریکه در بالا ذکر شد). در میان این دوستان افرادی بودند که با سازمان انقلابی رابطه داشتند ومن با آنها صحبت های زیادی داشتم. در این بحثها پیروی و اطاعت بی چون وچرای سازمان انقلابی از دولت چین و به خصوص با توجیه چگونگی سیاست خارجی چین، و مشخصا سیاست خارجی ورابطه دولت چین با رژیم دیکتاتوری پهلوی، در سالهای ۷۰ میلادی، را حرکتی فرصت طلبانه و ضدمبارزات آزادیخوانه مردم ایران میدانستم. همچنین، نظریه این گروه دررابطه با مبارزه به صورت محاصره شهرها از دهات ،از نظرمن، حداقل در گیلان، امکان پذیر نبود. بالاخره فردی از این سازمان که بعدا فهمیدم که او محسن رضوانی بود به من گفت که وقتی که به ایران برگشتم با دوستان سازمانی او در ایران ملاقات کنم و رفقای داخل کشور حتما به سئوالات من جواب خواهند داد . دربازگشت به ایران  ۴ یا ۵ بار ملاقاتهای کوتاه با خانمی داشتم، که بعدا فهمیدم ایشان مهوش جاسمی هستند. من، بعد از مدت کوتاهی، توسط ساواک دستگیرشدم و هرگزجوابی برای سئوالات خود بدست نیاوردم.  هرچند به جرم آن دیدارها یا نمیدانم به چه جرم دیگری؟؟ افتخارسه ماه شکنجه مداوم، محکومیت طولانی و سه سال دربند بودن درزندان های مخوف ساواک پهلوی نصیبم شد.

 

جای کمال تاسف است که مرکزیت سازمان انقلابی درخارج و داخل ایران، یا شاهکارهمکاری ساواک و زبردستی سیروس را نشناختند ویا با سهل انگاری و نادیده گرفتن اصول ابتدائی ورایج مخفی کاری وهمچنین رفیق بازی و ناباوری آنها به ساواکی شدن سیروس نهاوندی موجب فاجعه شب یلدا شدند.  آنها بجای تامل و تحقیق درست دراین مسئله حیاتی، آنرا موضوعی ساختگی ومنتسب به بد اندیشی  گروه های دیگر انقلابی یا توطئه  سازمان جاسوسی شوروی KGB) )(۶) بر علیه سازمانهای مائو یست خود دانستند و جوانان ما را به دام مرگ کشاندند . این عناصرکه خود را با تجربه می انگاشتند و درمرکزیت این سازمان بودند، آنها باید جواب گو باشند که ‌چرا و چرا به فرار دروغین سیروس شک نبردند؟  در خواب خرگوشی خود فرورفته بودند و از «فرار قهرمانانه رفیق سیروس  ،این عنصر انقلابی»  با بوق و کرنا  حماسه ساخته بودند.  جناب محسن رضوانی که خود مرکزیت و گویا رهبر سازمان انقلابی توده ایران هم بود ودر سالهای بعد از فرار دروغین نهاوندی از زندان، آن همه سنگ افتخار به سینه میزد و از فرار قهرمانانه رفیق سیروس صحبت میکرد توجهی به رپورتهای که حاکی از وجود عناصر نفوذی در سازمان داخل کشور بود نداشت(۹-۱۲). سازمان انقلابی توده ایران در حالیکه بعضی از اطلاعات مهم سازمان خود را بر مبنای روابط رفیقانه، در خدمت سیروس میگذاشت، آیا درخواست رپورت های  عجاب انگیز و غیر امنیتی سیروس از اعضا سازمان  آزادی بخش برای آنها سٓوال انگیز نبود؟ من تکرار میکنم که  تهیه این چنین رپورت های کامل در دیگر سازمان های انقلابی  درفضای شدید پلیسی حاکم درایران آن زمان اکیدا قدغن بود.   جالب اینست که  وقتی حمید شوکت در صحبتی که با جناب رضوانی داشت آقای محسن رضوانی با روش رندانه و مذبوهانه از پاسخ  دادن روشن و واضح در رابطه با جنایات سیروس طفره میرود (۹)، این عمل وی نشان دهنده  بی انضباطی وبی مسئولیت او بعنوان رهبر سازمان بود. غفلت های پی درپی وعدم حس مسئولیت در این دو سازمان ( سازمان انقلابی وسازمان آزادی بخش) برای مدتی طولانی  موجب قتل ها و دستگیری های قبل از شب یلدا و شب یلدا شد.

آین حادثه موفقیت ساواک نبود بلکه عدم لیاقت و بی مسئولیتی کسانی بود که هنوزهم حاضرنیستند از بی کفایتی خود انتقاد نموده و ازجوانان مبارز عذرخواهی کنند.

 

  1. فرد هالیدی. ایران: دیکتاتوری وتوسعه . شرکت کتاب پانگوان. هارموندسورت، میدلسکس، انگلستان.۱۹۷۹.

  2. نیکی ر. کدی. ریشه انقلاب:  تاریخ ایران مدرن( قسمتی  از کتاب به نوشته یان ریچارد). انتشارات دانشگاه ییل. ۱۹۸۱.

  3. اونر, یانیو. ارعاب بدون بمب: سیاست اسرائیل. کتاب فروشی لکسنگتون، لکسنگتون، ماساچوست. ۱۹۸۷.

  4. لطف اللهی ، سیامک. ماجرای سازمان انقلابی حزب توده در ایران: ، چشم انداز ایران ، شماره ۸۶ تیرو مرداد ۱۳۹۳

  5. اعترافات بهمن نادری پور (تهرانی) وفریدون توانگری(آرش) در دادگاه انقلاب دولت جمهوری اسلامی ایران. تهران  . خرداد ۱۳۵۷

  6.  مرتضوی، باقر.حلقه ی گمشده، سیروس نهاوندی : زمستان ۱۳۹۳.

  7. همنشین بهار.غبارزدائی از آئینه ها، سیروس نهاوندی ، اسب تراوای ساواک. (May8/2017) . www.hamneshneshinbahar.net

  8.  شاه تیموری، آرش. .(2016, June 26)نگاهی به کارنامه سیروس نهاوندی(ویدیو) ؛ www.radiohamseda.com

  9. شوکت،حمید. نگاهی به جنبش چپ ایران، گفتگو با محسن رضوانی.، تابستان سال ۱۳۸۴

  10. پیگیری در مبارزه و کسب پیروزی. ستاره سرخ (ارگان سازمان انقلابی در خارج). شماره ۲۳دیماه،۱۳۵۱.

  11. دفاع از مبارزین. ستاره سرخ(ارگان سازمان انقلابی در خارج). شماره ۲۸ و ۲۹  شهریور ۱۳۵۲

  12. اسرار جنبش را حفظ کنیم.  ستاره سرخ(ارگان سازمان انقلابی در خارج). شماره ۳۳ بهمن ۱۳۵۲

Key words: Torture, SAVAK, Mohammad Reza Pahlavi, Political Prisoner, Nasrin Azad

bottom of page